انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 119006" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش ششم | میانه ای برای تاریکی</span></p><p></p><p> در <span style="font-family: 'Parastoo'">ماهیچه ها و رگ هایی که اطراف قلب بودند، عصبی را حس می کرد. مقبره ای که سنگین بود و میلرزید. جشنی که در حیاط پشتی اش کسی داشت دفن می شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پمپ آب، در دیوار کنار گوش کار می کرد و غیر فعال می شد. انگشت ها را گذاشت روی ترقوه هاش. چراغ، استوانه ای بود پیچ دار، آویزان از سقف سلول. خاموش با سایه ای که خواب رفته بود کش آمده بود روی تاریکی. هنوز درش کمی رنگ سبز جریان داشت. خاموشی، امید بود.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">سقف، میز کرمی، سفیدی دیوار و قهوه ای در، تمام پنجاه جلد کتاب در کتابخانه، دست هاش و تنش، همه چیز رنگی تاریک داشت. خاموش و جاندار. دلش خواست پادکست «اتاق سرد آبی» را بگذارد یا «چارفصل». دلش یکباره خواست دوباره «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» را بشنود و یا در اسم های انیس و امل و نوال «هرس» و لهجه ی خوزستان و اهواز، به خاطرات شنیدن های پیشش فکر کند. به احساسی که لحظه ای داشته. دلش خواست هیچ صدایی آن دور و بر نباشد و در سرش همه چیز را بشنود. می خواست همه چیز با خودش همراه با هم سکوت کنند.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">لای پرده رده های نوری نارنجی، سیاه، نفتی، سفید و سبز جمع شده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست ها را بالا و فرو رفتن رنده ها حرکت می داد. هوای در ریه ها و دم را سعی کرد بشنود. میهمان کسی داشت می رفت و در کوچه داشتند می خندیدند. اول راهنمایی بود، کنار باغچه با ریحان و فاطمه روی زانو نشسته بود و داشت به خرگوش چشم قرمز در قفس که دست گرفته بود به میله، ایستاده بود و در دست ریحان کاهو می خورد نگاه می کرد. داشتند می خندیدند. به ریحان گفت:« وقتی همه مون پیر بشیم، دونه دونه میمیریم، اون وقت هربار که کسی مرد یادمون به خاطره های امروز می افته». سال ها بود داشت به آن روز حسرت بار که آدم ها به هم میرسند فکر می کرد. آن موقع که همه چیز ساده به نظر می آید و سهل. به یاد آورد «ما را روزی از یاد خواهد برد، آخرین کسی که ما را به یاد دارد».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به پهلو چرخید و فشارش افتاد روی شانه و کتف چپ. سعی کرد انعکاس خودش را، سایه ی محوی از خودش را روی سنگی پیدا کند. به سایه، سفیدی چشم هاش، خاموش گفت:«که تو میانه ی خسران بودی».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مژه ها در هم می رفتند و سیاهی از بالا به سمت پایین حرکت کرد و رنگ را در خود خورد. در جرقه ای سرخ هنوز رد چشم ها را تجسم می کرد و بعد سیاهی زنده شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">باد می بارید و پریشانی از روح دَر به اعماق دیوار می دمید. پنجره خیس خورده بود. صدای مریضی داشت. صدای وحشتی که فراموش شده بود. پنجره می وزید در میان اتاق. برگ بیدی ساقه های سبزش از میان ساقه های خشک رشد می کرد و پیچ می خورد به وهم پنجره. پرده در صاعقه می سوخت. روی دیوار اسب ها در رام بودن رم کرده بودند. دشت گندم آتش گرفته بود و شقایق ها ارابه ی کوه ها شده بودند. شاخه های درخت بی برگ، در ضلع دیوار فرو می رفت و آنقدر رفت تا در را درید. ابری بزرگ می چکید روی کتاب هایی که نم زده بودند. کتابخانه ورم داشت و میز خاک خورده غرقآبه ی کویر بود. برگه ها و کاغذ های سیاه روی میز می لغزیدند و خاک را بار می کردند. سیل طوفان ایستاده بود در مرکز قالی و در خود می کوفت. گل شمشیری کوتاه می شد و زیر خاک فرو می رفت و سر از لای کتابی در می آورد. نخل هایی که تازه کاشته بود سقف را می دریدند. برگ های فردوس زیر ابر های کتابخانه خشک می شد. پتوس حصیری، بین لباس ها لانه می کرد. مرگ نزدیک بود اما صندلی برنمی خاست همانطور که تخت. مرد کوتاه قدی که پشت سرش بود گفت :« شرمنده ام» و بعد سر نیزه ای گذاشت کف دست هاش. نعنا روی تیر چراغ برق جیغ می کشید. به تنه ی نخل تکیه داد و به برگ هاش نگاه کرد. سر نیزه را بالا برد و فرود آورد. و قلب خیس می شد و در حفره ای می کوبید و خودش را بالا می آورد. چیزی در وجود تنش خالی شد. و درد در شریان سرش سبک می شد. و تن، در تاریکی چشم ها تازه با زیستن به صلح رسید. کسی که می خواست بمیرد، در نهایت داشت می مرد. این لحظه ی یک دردی روح و تن بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سایه ها باریک بودند و آدم ها شلوغ. حوالی ولی عصر باید به سمت ابتدایی قدیمی اش می پیچید. باید اینکار را می کرد که خلوت تر برود. آن سمتی نرفت. دلش خواست برود و میان صداهای مبهم میدان خودش را بکشد. کلمه ی قربانی، قربانی شدنی افزون بود. می خواست این اسم را فراموش کند. از فرعی، لا به لای ماشین هایی که به خیابان اصلی قصد پیوستن داشتند رد می شد و مستقیم می رفت سمت میدان. تا مشاوره چهل دقیقه فرصت بود و فرصت داشت راه برود. فرصت داشت کمی خودش را جمع کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آدم های این شهر را دیگر نمی شناخت. چهره ی آشنایی وجود نداشت. انگار آدم های جدیدی آمده بودند. انگار اینجا زادگاهش نبود. زنی که می گذشت، دختران همسن خودش، پسر های جوان شهر. اینجا چهره ها جدید بود. سیما ها بازگشته بودند به چهره های مشابه خودشان و هیچ جز غریبگی حاضر نمی شد. نه در چشم ها، نه در بیان، نه در لباس ها و دهان ها. «مهشید ما را در آشنایی این شهر روحی طرد کننده مبهوت کرده است». خیابان در سیل تب آلوده ی تکه های رنگارنگ گذرا، وجود داشتن را گم می کرد. بند کیف را محکم تر بین پنجه فشرد. هیچ کس او را نمی شناخت. هیچ کس تحسینش نمی کرد. هیچ کس متوجه نبود کدام نقص از کنارش عبور می کند. حرف هایی، چیز هایی اما از نگاه ها و تذکر هایی که چشیده بود، از دهان باقی آدم ها هنوز به باورش بود. بطلان تشخیص، بطلان حقیقت آنچه می شنوی و می بینی. کم آورده بود. انگار در دروغی بزرگ زندگی می کرد. ادای بلد بودن، ادای دانستن، ادای ندانستن، ادای نبودن، ادای بودن ، ادای کاری کردن و تلاش را در می آورد و مستحق هیچ نبود. قدم هاش در سرش می کوبیدند. آفتاب میان میدان، در آب فواره زر ورق شده بود. بوی خاک و نرمه ی برنج و لپه می آمد و مردی همزمان با یک دست پلاستیکی نو را باز کرد و در هوا تکان داد و با دست دیگر پیمانه را فرو برد زیر نخود ها. ریخت ته نایلون. بسته را انداخت روی ترازو و به زنی که رو به روی سطل گردو ها ایستاده بود گفت:«شد یک کیلو ». زن گردوی در دست را انداخت روی سطل و کارت را لای انگشت میانه و اشاره اش سمت مرد گرفت. پلاستیک را از روی صفحه ی ترازو برداشت و چند شماره گفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خودش را جمع کرد که کسی دست روی شانه اش نگذارد و زود تر از میان مشتری ها رد شود. خزید و به اندازه ی جای پاهایش راه باز کرد. میدان پر از تردد ماشین بود و موتور؛ لولیده در هم. صداهایی که زیادی بلند بود. مردی ویترین عطرش را گذاشته بود جلوی مغازه ی آرایشی بهداشتی و تست عطر در دستش را به سمتش دراز کرد. صدایی گفت:«ممنون». و دستی تست عطر را پس زد. وقتی که جلو تر رفت، مرد چیزی گفت که نشنید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نباید فکر می کرد. باید قدم به قدم در زیر آفتاب، در همین شهر، در همان قدم ها می بود. ناآشنایی آشناییت خاصی با چهره ی آدم هایی داشت که رد می شدند. داشتند ذره ذره برایش آشنا می شدند و این سخت بود. می خواست خودش را همانجا دور بریزد. چیزی توی سرش بود، روی تکه های وجودش. چیزی که خودش را از حقیر شدگی تحقیر می کرد. دوباره بازگشت به همان شهری که اتهام هایش را به یاد می آورد. دوباره بازگشت به بیچارگی. به قعر نفرینی اجدادی و ابدی. به نفرت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به سمت قائم شرقی، اولین خیابانی که به مسیرش می خورد سرازیر شد. در یکی از چهار خیابان اصلی میدان. چهل ضربه پتک دیگر و بعد در اولین کوچه ای که می دانست بن بست نیست؛ و بعد در یکی از فرعی های آشنای همان کوچه. باید کمی به خودش فرصت می داد. باید کمی خودش را مهار می کرد. باید گریه می کرد تا پیش از لرزش دست ها و احساس فلج شدن، خودش را نجات دهد. فکر به اینکه حالا نیاز دارد نجات پیدا کند سنگین بود. می خواست خودش را نجات بدهد. می خواست از فرار کردن پا پس بکشد. می خواست چهره اش را از قضاوت خودش دور نکند. می خواست تلاش کند که در شلوغی، بی آنکه دستی مراقبش باشد رم نکند. خطوط سه موزائیک دم خانه ای که رو به رویش ایستاده بود بالا و پایین می شد. سر که می چرخاند در ها و دیوار ها را در یک خط نمی دید. آسفالت می رفت بالا و می آمد پایین. نفس هایش را تند کرد و بعد دیگر نتوانست مهارشان کند. یادش آمد به حرف های مهشید. یادش آمد به چشم هاش و غریبگی مرز داری که داشت. یادش آمد به خودش. ایستاده میان کوچه ای. ایستاده در دنیایی که درش هیچ کس او را نمی توانست بیابد. چشم فرو بست و دست گذاشت روی آجر های دیوار. نفسش را فرو برد جوری که دنده هاش کش آمدند. هوا گرم بود. باد می وزید لای شاخه های رَز خانه ای در همان نزدیکی. به خودش تلقین می کرد که باز باید آنجا را بیابد. سعی کرد صدا ها را آرام تر بشنود. یاکریمی می خواند. فوت کرد و باز هوای دم کرده را فرو خورد. به آهنگ هایی فکر کرد که نیمه به یادشان می آورد. به شعر هایی فکر کرد که خوانده بود و به یاد نمی آورد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شعری از صفا قامت بلند کرد میان حنجره اش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ و این سنگینی جبران ناپذیر</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آنقدر اذیتم می کند حالا</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">که دیدن یک جنازه بالای دار.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 119006, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش ششم | میانه ای برای تاریکی[/FONT] در [FONT=Parastoo]ماهیچه ها و رگ هایی که اطراف قلب بودند، عصبی را حس می کرد. مقبره ای که سنگین بود و میلرزید. جشنی که در حیاط پشتی اش کسی داشت دفن می شد. پمپ آب، در دیوار کنار گوش کار می کرد و غیر فعال می شد. انگشت ها را گذاشت روی ترقوه هاش. چراغ، استوانه ای بود پیچ دار، آویزان از سقف سلول. خاموش با سایه ای که خواب رفته بود کش آمده بود روی تاریکی. هنوز درش کمی رنگ سبز جریان داشت. خاموشی، امید بود.[/FONT] [FONT=Parastoo]سقف، میز کرمی، سفیدی دیوار و قهوه ای در، تمام پنجاه جلد کتاب در کتابخانه، دست هاش و تنش، همه چیز رنگی تاریک داشت. خاموش و جاندار. دلش خواست پادکست «اتاق سرد آبی» را بگذارد یا «چارفصل». دلش یکباره خواست دوباره «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» را بشنود و یا در اسم های انیس و امل و نوال «هرس» و لهجه ی خوزستان و اهواز، به خاطرات شنیدن های پیشش فکر کند. به احساسی که لحظه ای داشته. دلش خواست هیچ صدایی آن دور و بر نباشد و در سرش همه چیز را بشنود. می خواست همه چیز با خودش همراه با هم سکوت کنند.[/FONT] [FONT=Parastoo]لای پرده رده های نوری نارنجی، سیاه، نفتی، سفید و سبز جمع شده بود. دست ها را بالا و فرو رفتن رنده ها حرکت می داد. هوای در ریه ها و دم را سعی کرد بشنود. میهمان کسی داشت می رفت و در کوچه داشتند می خندیدند. اول راهنمایی بود، کنار باغچه با ریحان و فاطمه روی زانو نشسته بود و داشت به خرگوش چشم قرمز در قفس که دست گرفته بود به میله، ایستاده بود و در دست ریحان کاهو می خورد نگاه می کرد. داشتند می خندیدند. به ریحان گفت:« وقتی همه مون پیر بشیم، دونه دونه میمیریم، اون وقت هربار که کسی مرد یادمون به خاطره های امروز می افته». سال ها بود داشت به آن روز حسرت بار که آدم ها به هم میرسند فکر می کرد. آن موقع که همه چیز ساده به نظر می آید و سهل. به یاد آورد «ما را روزی از یاد خواهد برد، آخرین کسی که ما را به یاد دارد». به پهلو چرخید و فشارش افتاد روی شانه و کتف چپ. سعی کرد انعکاس خودش را، سایه ی محوی از خودش را روی سنگی پیدا کند. به سایه، سفیدی چشم هاش، خاموش گفت:«که تو میانه ی خسران بودی». مژه ها در هم می رفتند و سیاهی از بالا به سمت پایین حرکت کرد و رنگ را در خود خورد. در جرقه ای سرخ هنوز رد چشم ها را تجسم می کرد و بعد سیاهی زنده شد. *** باد می بارید و پریشانی از روح دَر به اعماق دیوار می دمید. پنجره خیس خورده بود. صدای مریضی داشت. صدای وحشتی که فراموش شده بود. پنجره می وزید در میان اتاق. برگ بیدی ساقه های سبزش از میان ساقه های خشک رشد می کرد و پیچ می خورد به وهم پنجره. پرده در صاعقه می سوخت. روی دیوار اسب ها در رام بودن رم کرده بودند. دشت گندم آتش گرفته بود و شقایق ها ارابه ی کوه ها شده بودند. شاخه های درخت بی برگ، در ضلع دیوار فرو می رفت و آنقدر رفت تا در را درید. ابری بزرگ می چکید روی کتاب هایی که نم زده بودند. کتابخانه ورم داشت و میز خاک خورده غرقآبه ی کویر بود. برگه ها و کاغذ های سیاه روی میز می لغزیدند و خاک را بار می کردند. سیل طوفان ایستاده بود در مرکز قالی و در خود می کوفت. گل شمشیری کوتاه می شد و زیر خاک فرو می رفت و سر از لای کتابی در می آورد. نخل هایی که تازه کاشته بود سقف را می دریدند. برگ های فردوس زیر ابر های کتابخانه خشک می شد. پتوس حصیری، بین لباس ها لانه می کرد. مرگ نزدیک بود اما صندلی برنمی خاست همانطور که تخت. مرد کوتاه قدی که پشت سرش بود گفت :« شرمنده ام» و بعد سر نیزه ای گذاشت کف دست هاش. نعنا روی تیر چراغ برق جیغ می کشید. به تنه ی نخل تکیه داد و به برگ هاش نگاه کرد. سر نیزه را بالا برد و فرود آورد. و قلب خیس می شد و در حفره ای می کوبید و خودش را بالا می آورد. چیزی در وجود تنش خالی شد. و درد در شریان سرش سبک می شد. و تن، در تاریکی چشم ها تازه با زیستن به صلح رسید. کسی که می خواست بمیرد، در نهایت داشت می مرد. این لحظه ی یک دردی روح و تن بود. *** سایه ها باریک بودند و آدم ها شلوغ. حوالی ولی عصر باید به سمت ابتدایی قدیمی اش می پیچید. باید اینکار را می کرد که خلوت تر برود. آن سمتی نرفت. دلش خواست برود و میان صداهای مبهم میدان خودش را بکشد. کلمه ی قربانی، قربانی شدنی افزون بود. می خواست این اسم را فراموش کند. از فرعی، لا به لای ماشین هایی که به خیابان اصلی قصد پیوستن داشتند رد می شد و مستقیم می رفت سمت میدان. تا مشاوره چهل دقیقه فرصت بود و فرصت داشت راه برود. فرصت داشت کمی خودش را جمع کند. آدم های این شهر را دیگر نمی شناخت. چهره ی آشنایی وجود نداشت. انگار آدم های جدیدی آمده بودند. انگار اینجا زادگاهش نبود. زنی که می گذشت، دختران همسن خودش، پسر های جوان شهر. اینجا چهره ها جدید بود. سیما ها بازگشته بودند به چهره های مشابه خودشان و هیچ جز غریبگی حاضر نمی شد. نه در چشم ها، نه در بیان، نه در لباس ها و دهان ها. «مهشید ما را در آشنایی این شهر روحی طرد کننده مبهوت کرده است». خیابان در سیل تب آلوده ی تکه های رنگارنگ گذرا، وجود داشتن را گم می کرد. بند کیف را محکم تر بین پنجه فشرد. هیچ کس او را نمی شناخت. هیچ کس تحسینش نمی کرد. هیچ کس متوجه نبود کدام نقص از کنارش عبور می کند. حرف هایی، چیز هایی اما از نگاه ها و تذکر هایی که چشیده بود، از دهان باقی آدم ها هنوز به باورش بود. بطلان تشخیص، بطلان حقیقت آنچه می شنوی و می بینی. کم آورده بود. انگار در دروغی بزرگ زندگی می کرد. ادای بلد بودن، ادای دانستن، ادای ندانستن، ادای نبودن، ادای بودن ، ادای کاری کردن و تلاش را در می آورد و مستحق هیچ نبود. قدم هاش در سرش می کوبیدند. آفتاب میان میدان، در آب فواره زر ورق شده بود. بوی خاک و نرمه ی برنج و لپه می آمد و مردی همزمان با یک دست پلاستیکی نو را باز کرد و در هوا تکان داد و با دست دیگر پیمانه را فرو برد زیر نخود ها. ریخت ته نایلون. بسته را انداخت روی ترازو و به زنی که رو به روی سطل گردو ها ایستاده بود گفت:«شد یک کیلو ». زن گردوی در دست را انداخت روی سطل و کارت را لای انگشت میانه و اشاره اش سمت مرد گرفت. پلاستیک را از روی صفحه ی ترازو برداشت و چند شماره گفت. خودش را جمع کرد که کسی دست روی شانه اش نگذارد و زود تر از میان مشتری ها رد شود. خزید و به اندازه ی جای پاهایش راه باز کرد. میدان پر از تردد ماشین بود و موتور؛ لولیده در هم. صداهایی که زیادی بلند بود. مردی ویترین عطرش را گذاشته بود جلوی مغازه ی آرایشی بهداشتی و تست عطر در دستش را به سمتش دراز کرد. صدایی گفت:«ممنون». و دستی تست عطر را پس زد. وقتی که جلو تر رفت، مرد چیزی گفت که نشنید. نباید فکر می کرد. باید قدم به قدم در زیر آفتاب، در همین شهر، در همان قدم ها می بود. ناآشنایی آشناییت خاصی با چهره ی آدم هایی داشت که رد می شدند. داشتند ذره ذره برایش آشنا می شدند و این سخت بود. می خواست خودش را همانجا دور بریزد. چیزی توی سرش بود، روی تکه های وجودش. چیزی که خودش را از حقیر شدگی تحقیر می کرد. دوباره بازگشت به همان شهری که اتهام هایش را به یاد می آورد. دوباره بازگشت به بیچارگی. به قعر نفرینی اجدادی و ابدی. به نفرت. به سمت قائم شرقی، اولین خیابانی که به مسیرش می خورد سرازیر شد. در یکی از چهار خیابان اصلی میدان. چهل ضربه پتک دیگر و بعد در اولین کوچه ای که می دانست بن بست نیست؛ و بعد در یکی از فرعی های آشنای همان کوچه. باید کمی به خودش فرصت می داد. باید کمی خودش را مهار می کرد. باید گریه می کرد تا پیش از لرزش دست ها و احساس فلج شدن، خودش را نجات دهد. فکر به اینکه حالا نیاز دارد نجات پیدا کند سنگین بود. می خواست خودش را نجات بدهد. می خواست از فرار کردن پا پس بکشد. می خواست چهره اش را از قضاوت خودش دور نکند. می خواست تلاش کند که در شلوغی، بی آنکه دستی مراقبش باشد رم نکند. خطوط سه موزائیک دم خانه ای که رو به رویش ایستاده بود بالا و پایین می شد. سر که می چرخاند در ها و دیوار ها را در یک خط نمی دید. آسفالت می رفت بالا و می آمد پایین. نفس هایش را تند کرد و بعد دیگر نتوانست مهارشان کند. یادش آمد به حرف های مهشید. یادش آمد به چشم هاش و غریبگی مرز داری که داشت. یادش آمد به خودش. ایستاده میان کوچه ای. ایستاده در دنیایی که درش هیچ کس او را نمی توانست بیابد. چشم فرو بست و دست گذاشت روی آجر های دیوار. نفسش را فرو برد جوری که دنده هاش کش آمدند. هوا گرم بود. باد می وزید لای شاخه های رَز خانه ای در همان نزدیکی. به خودش تلقین می کرد که باز باید آنجا را بیابد. سعی کرد صدا ها را آرام تر بشنود. یاکریمی می خواند. فوت کرد و باز هوای دم کرده را فرو خورد. به آهنگ هایی فکر کرد که نیمه به یادشان می آورد. به شعر هایی فکر کرد که خوانده بود و به یاد نمی آورد. شعری از صفا قامت بلند کرد میان حنجره اش: _ و این سنگینی جبران ناپذیر آنقدر اذیتم می کند حالا که دیدن یک جنازه بالای دار.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین