انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 118246" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش پنجم | متعلق</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">"ما همدیگر را در غایت اندوه، به دلایل مختلف خودمان و تجربه و زندگی، فرو می ریزیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">من از غریبه هایی که سراغم می آیند دست و پا گم کرده ، آنگاه که از هراس و درد فرو ریخته ام و هراسی از پا درم آورده است، احساسی ما بین ترس و نفرت دارم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حتی آنگاه که خودم رهگذری را می بینم شکسته، فرو ریخته و غرق شده، با هراس می ایستم و سردرگم نگران این می شوم که نکند به لغتی حرمت و معنای اندوه را مقابلش بکشنم. آن لحظه ها _که آن ها هیچ وقت درونم را رها نمی کنند_ عمیقاً دلم می خواهد کاش آدم نزدیکی، همزبان و آشنایی آنجا در کنار آن شخص بی کلمه ای نشسته بود؛ کاش آشنای این آدم ها بودم. و آشنایی خوب. و آشنایی که ایستادگی را باور کرده و ضعیف بودن را به غلط نسبت فرو ریختن نمی دهد. آشنایی که تکه های وصل نشده ی وجود را کنار هم می گذارد. کاش آن لحظه کسی کاری می کرد تا فرو ریخته، تکه های خودش را حداقل دور نریزد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">و اما وقتی خود فرو ریخته ام، کاش رها می شدم. آنقدر رها که آن چه باید باشد، جایی داشته باشد. آنقدر که برای آنچه که هست جایی تنگ نشود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">می دانی، این لحظه ها بود که ما از بیان و سکوت، به هیچ آمدیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">باور کن تو نه در این شهر، که در زیر این آفتاب، هوا را نخواهی یافت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مرداد ماه</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به خط بریل</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">برای خودمان ؛ که این روز ها باید تکه های خودمان را بگذاریم در کنار هم و هر کدام یک درد شویم"</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در حاشیه ی باقی مانده ای زیر نوشته. خودکار را از سمت چپ برگه حرکت داد و در امتداد کوتاه خط دایره ای به سمت بالا کشید و جایی که دایره به خط می رسد،خط را ادامه داده و این بار بر عکس آن دایره ، دایره ای به پایین کشیده و خط را مواج به پایین هدایت کرد. آنجا با حرکتی سریع دایره ای بزرگ تر کشید و از میان دایره،امتداد خط را عبور داد. چیزی به اندازه ی دو بند انگشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">برگه را تا کرد. ناداستان جوانی را از جایی بی هوا گشود و برگه را گذاشت میان دو صفحه که حاشیه ای سبز داشتند. کتاب را بست و مجدد گذاشت در میان دو جلد ناداستان دیگر. همه چیز درست بود. و درست، برقراری هماهنگی بود. چقدر یک زمانی می توانست کتاب بخواند. چقدر کتاب اینجا بود. چقدر بیهوده و پر بها سی و هشت روز از روز هایی که انگیزه ای داشت، گذشته بود. حالا کتابی را باز می کرد و شصت صفحه می خواند؛ دو سه روز هیچ و باز چند ده صفحه از کتابی دیگر و بعد چند روز هیچ. خرده خوان شده بود. لای کتاب های قدیمی را باز می کرد و فقط بو می کشید ، به جمله ها نگاه می کرد و مثل کسی که ضربه ای شدید را تحمل می کند محو می شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">روی صندلی، زانو هایی که جمع شده بودند توی سینه و سرش که کج کرده بود سمت پنجره. پرده گل های رز صورتی ریزی داشت و سبز و کرم برگ هایی ریز. زمینه ای کرم داشت و حالا که پشت شیشه سیاهی بود با دانه های نارنجی_چراغ برق، خانه دقیقاً خودش بود. چین های بالای پرده. آن روز که اشاره کرد به آنجا و به نعنا که بال هایش بسته در پنجه ی مهشید بود گفت :</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ نعنا من اگه مثل تو یه پرنده بودم مطمئنم اونجا می نشستم. این همه جای خوب خوب این جاست. آخه تو چرا انقدر می ترسی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ نغمه، ما حالا در کنار همیم. من دارم می رم از این شهر، ما دیگه هم رو نمی بینیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نعنا درون دستش بود و یک وقتی جیغ کوچکی کشید. صدای توی سرش به آینه گفت:«تو مرتبه ی قبل هم همین را گفتی». دردی توی سینه اش بود. توی رگ هاش هم. جایی وسط سرش، قعر باورش. همین جا جلوی چشمش، هنوز توی ذهنش، لای دقیقا همین کلمه ها یک معنایی وجود داشت. آنقدری بود و داشت از لحظه دورش می کرد که از نزدیکی اش، به باور آن اجتناب کند. می ترسید دوباره به خیال برود. به محاق برسد. چیزی وجود داشت که از اجتناب کردن از آن چیز، نمی فهمیدش. در حافظه اش عکسی بود که ظاهر نمی شد. باید چیزی می گفت که به آن چیز نمی توانست دست بزند. چشم های مهشید را تار می دید اما نگاهش را می فهمید. حالت چهره اش، دست هایش، صدایش. کلماتی که انتخاب می کرد. دست مهشید را خوانده بود:</span></p><p> _ <span style="font-family: 'Parastoo'">مهشید، حرف می زنم اما نه چون این یه فرصته که باید ازش استفاده بشه. من به این فرصت شک دارم. به ارزشش. نمی شه اسم این رو فرصتی گذاشت برای ساختن. ما تهش بتونیم، نه، می تونستیم چیزی رو جبران کنیم. البته، اگر تا چند ماه پیش بود، قبل هجرت من، قبل هجرت تو، جایی وسط اردیبهشت، اون موقع که ما واقعاً بودیم، شاید اون موقع لحظه های عزیزی بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شد از روی صندلی. اسفنجی که جمع شده بود باز داشت باز می شد و هوا می گرفت. نشیمن صندلی چرخیده بود و داشت باز می گشت سر جای خودش؛ درست چرخ دنده هاش روی هم سوار نمی شدند و جیغ می زد. همین موقع بود که نشست روی تخت و چهار زانو زد و زل زد به جایی در نگاه مهشید. به تصویر خودش. به شکلی که دیده نمی شد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ بار قبل همین رو گفتی. یادم هست یه بار بهت گفتم فراموش نمی کنم توی روز های سخت زندگیم چیزی رو سنگین نکردی... </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشتباه بود. مرتبه ی قبل_ماه ها پیش_ که به اینجا رسیده بود به خودش گفت نمی خواهد سال ها دردی را بکشد و بعد بازگردد ببیند مال خودش نبوده. به مهشید گفته بود اگر چیزی ناراحتش کرد به او بگوید. به مهشید گفت دلش نمی خواهد نفهمد دارد توی زندگی چه اتفاقی می افتد. هیچ کس هیچ نمی گفت. در همان ده ثانیه ای که یادش به حرف هایش رسید و تمام این مدت را بازگشت، حرف های بیشتری برای گفتن و چیز های بیشتری برای دیدن وجود داشت. و آنگاه تنها یک چیز، موهوم و بی هویت، یک ترس به گلوگاهاش رسید. چشم هایش باز تر شده بود. برای مهشید آنقدر مهم بود؟«ما دیگر هم را نمی بینیم». ادامه ای وجود نداشت. کیش شد و مات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_هیچی،فراموشش کن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ قابل فراموش شدن نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آمد از روی تخت بلند شود. نیم خیز شد و ناگاه چیزی به درد عمیق روی شانه اش خورد. «چه اهمیتی دارد هر چه که باشد؟ آنکه دارد بد عذاب می کشد خود تویی که سکوت کرده ای. که داری خفه می شوی، که دردی را می کشی بی آنکه بدانی آنِ توست یا نه». :</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_کاش روز های درست قبل بود تا با آرامش بهت می گفتم مهشید، چشم هات، چیزی توی باور تو، نگاه تو غلطه. تعلق به گذشته سکون رو می سازه، اما تو چیزی مهم رو فرو ریختی. این حقارتی که از من در چشم تو هست واجد انتقاد نیست. من تنها باید این رو درست و یا غلط بپذیرم. ولی پشیمونم، بابت تمام چیز هایی که ازم می دونی. بابت تمام چیز هایی که ازت می دونم. یه روزی بهت گفتم ارزشش رو داشت ، حالا به همون اندازه خودم از آینده و نزدیک شدن به باقی آدم ها خالی شدم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مهشید شال مشکی را از سر شانه ها انداخت روی سر. نعنا روی شانه اش بود. هیچ حالتی. تهی بود از شنیدن. «من محوم، چنان که تو هم سقوطم را نبینی»:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ چرا همیشه عادت داری بقیه رو قضاوت کنی؟چرا به جای بقیه فکر می کنی وقتی آدم ها هر کدوم زندگی خودشون رو دارن؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تکیه داد به دیوار. قرنیز یخ بود. هم سرد و هم انگار مرطوب. روی شانه اش، پشت شانه اش عذابی وحشتناک و کشنده سوار بود. داشت غرقش می کرد. داشت خفه اش می کرد. کاش خفه می شد و حرف نمی زد. هیچ چیزی اهمیت نداشت. داشت فلج می شد و نمی فهمید از کدام فکر. داشت از احساسش، دردی که در وجودش می پیچید فلج می شد :</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_مهشید، شاید چون زمانی ما یکدرد بودیم و حالا درد من درد تو نیست. حالا به قضاوت هم نشستیم. حالا کسی هستم که با تو متفاوت هست و تو هم فراموش کردی این درد چیه. تو و من هر دو فراموش کردیم. حالا تو خودت بار ها بهم می گی نیاز نیست متأسفم باشم انقدر چون انقدر ها هم به حرف هام فکر نمی کنی.من نمی خوام این ها عوض بشه. نمی خوام انکار بشه، فقط می خوام از حماقت خودم کم کنم. فقط می خوام حالا که ایمانم به اعجاز زمین خورده بگم که می فهمم و می بینم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مهشید سر نعنا را می بوسید. بدنش خاکستری یکدست بود و روی گونه هاش دو دایره ی صورتی. نعنا را در جان دوست داشت. داشت کمر خودش را می خاراند. به این فکر می کرد که کاش آن لحظه نعنا شروع می کرد به حرف زدن. کاش آن لحظه نعنا می خواند، خودش را صدا می زد، توجه می خواست:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_اینطور که فکر می کنی نیست. ما همه داریم آغشته ی زندگی می شیم و باید باهاش کنار بیایم. هر کدوم تنهایی. کسی نمی تونه کاری کنه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_عوض شدی. تو تغییر نکردی، عوض شدی. مهشید من بابت کار ها و چیز هایی که باعث شدن به اینجا برسی، بابت تمام اشتباهاتم متأسفم. متأسفم که یک ایمان رو درت انقدر شکوندم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ اگر اینطوریه من هم باید متاسف باشم. بابت حرف هایی که می زنی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دردی کف سرش شکل گرفت. رویایی که محو شده بود. همان بیداری. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کسی متأسف نبود. کسی بابت هیچ کدام درد هایی که نغمه می کشید متأسف نبود. اشتباهات مشخص دیده می شد اما حتی به رفتار هم بخشش او را نمی خواستند. مهشید سر همان چند ماه پیش اما احترام بسیاری در نظرش داشت. چیزی غلط بود. چیزی که کسی باید می فهمید تا جبرانش کند. مهشید داشت حرمت اندوه را تحقیر می کرد. حرمت دردی که می کشید. حرمت تأسف و پشیمانی، حرمت فقدان را حقیر می کرد. کاش همان لحظه ها می مرد. زندگی زیادی خالی بود. نباید کسی را می شناخت. نباید آدم ها را بی هوا اینطوری می شناخت. یادش آمد به غروبی که «نه آدمی» را خوانده بود. برای کسی جایی نوشته بود:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«من از نزدیکی به آدم ها می ترسم. از آشنایی با آدم ها. اون موقع حساسیت زیادی وجود داره، شناختی که بی تفاوتی نسبت بهش آدم رو می شکنه. من دازای رو می فهمم.»</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 118246, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش پنجم | متعلق "ما همدیگر را در غایت اندوه، به دلایل مختلف خودمان و تجربه و زندگی، فرو می ریزیم. من از غریبه هایی که سراغم می آیند دست و پا گم کرده ، آنگاه که از هراس و درد فرو ریخته ام و هراسی از پا درم آورده است، احساسی ما بین ترس و نفرت دارم. حتی آنگاه که خودم رهگذری را می بینم شکسته، فرو ریخته و غرق شده، با هراس می ایستم و سردرگم نگران این می شوم که نکند به لغتی حرمت و معنای اندوه را مقابلش بکشنم. آن لحظه ها _که آن ها هیچ وقت درونم را رها نمی کنند_ عمیقاً دلم می خواهد کاش آدم نزدیکی، همزبان و آشنایی آنجا در کنار آن شخص بی کلمه ای نشسته بود؛ کاش آشنای این آدم ها بودم. و آشنایی خوب. و آشنایی که ایستادگی را باور کرده و ضعیف بودن را به غلط نسبت فرو ریختن نمی دهد. آشنایی که تکه های وصل نشده ی وجود را کنار هم می گذارد. کاش آن لحظه کسی کاری می کرد تا فرو ریخته، تکه های خودش را حداقل دور نریزد. و اما وقتی خود فرو ریخته ام، کاش رها می شدم. آنقدر رها که آن چه باید باشد، جایی داشته باشد. آنقدر که برای آنچه که هست جایی تنگ نشود. می دانی، این لحظه ها بود که ما از بیان و سکوت، به هیچ آمدیم. باور کن تو نه در این شهر، که در زیر این آفتاب، هوا را نخواهی یافت. مرداد ماه به خط بریل برای خودمان ؛ که این روز ها باید تکه های خودمان را بگذاریم در کنار هم و هر کدام یک درد شویم" در حاشیه ی باقی مانده ای زیر نوشته. خودکار را از سمت چپ برگه حرکت داد و در امتداد کوتاه خط دایره ای به سمت بالا کشید و جایی که دایره به خط می رسد،خط را ادامه داده و این بار بر عکس آن دایره ، دایره ای به پایین کشیده و خط را مواج به پایین هدایت کرد. آنجا با حرکتی سریع دایره ای بزرگ تر کشید و از میان دایره،امتداد خط را عبور داد. چیزی به اندازه ی دو بند انگشت. برگه را تا کرد. ناداستان جوانی را از جایی بی هوا گشود و برگه را گذاشت میان دو صفحه که حاشیه ای سبز داشتند. کتاب را بست و مجدد گذاشت در میان دو جلد ناداستان دیگر. همه چیز درست بود. و درست، برقراری هماهنگی بود. چقدر یک زمانی می توانست کتاب بخواند. چقدر کتاب اینجا بود. چقدر بیهوده و پر بها سی و هشت روز از روز هایی که انگیزه ای داشت، گذشته بود. حالا کتابی را باز می کرد و شصت صفحه می خواند؛ دو سه روز هیچ و باز چند ده صفحه از کتابی دیگر و بعد چند روز هیچ. خرده خوان شده بود. لای کتاب های قدیمی را باز می کرد و فقط بو می کشید ، به جمله ها نگاه می کرد و مثل کسی که ضربه ای شدید را تحمل می کند محو می شد. روی صندلی، زانو هایی که جمع شده بودند توی سینه و سرش که کج کرده بود سمت پنجره. پرده گل های رز صورتی ریزی داشت و سبز و کرم برگ هایی ریز. زمینه ای کرم داشت و حالا که پشت شیشه سیاهی بود با دانه های نارنجی_چراغ برق، خانه دقیقاً خودش بود. چین های بالای پرده. آن روز که اشاره کرد به آنجا و به نعنا که بال هایش بسته در پنجه ی مهشید بود گفت : _ نعنا من اگه مثل تو یه پرنده بودم مطمئنم اونجا می نشستم. این همه جای خوب خوب این جاست. آخه تو چرا انقدر می ترسی؟ *** _ نغمه، ما حالا در کنار همیم. من دارم می رم از این شهر، ما دیگه هم رو نمی بینیم. نعنا درون دستش بود و یک وقتی جیغ کوچکی کشید. صدای توی سرش به آینه گفت:«تو مرتبه ی قبل هم همین را گفتی». دردی توی سینه اش بود. توی رگ هاش هم. جایی وسط سرش، قعر باورش. همین جا جلوی چشمش، هنوز توی ذهنش، لای دقیقا همین کلمه ها یک معنایی وجود داشت. آنقدری بود و داشت از لحظه دورش می کرد که از نزدیکی اش، به باور آن اجتناب کند. می ترسید دوباره به خیال برود. به محاق برسد. چیزی وجود داشت که از اجتناب کردن از آن چیز، نمی فهمیدش. در حافظه اش عکسی بود که ظاهر نمی شد. باید چیزی می گفت که به آن چیز نمی توانست دست بزند. چشم های مهشید را تار می دید اما نگاهش را می فهمید. حالت چهره اش، دست هایش، صدایش. کلماتی که انتخاب می کرد. دست مهشید را خوانده بود:[/FONT] _ [FONT=Parastoo]مهشید، حرف می زنم اما نه چون این یه فرصته که باید ازش استفاده بشه. من به این فرصت شک دارم. به ارزشش. نمی شه اسم این رو فرصتی گذاشت برای ساختن. ما تهش بتونیم، نه، می تونستیم چیزی رو جبران کنیم. البته، اگر تا چند ماه پیش بود، قبل هجرت من، قبل هجرت تو، جایی وسط اردیبهشت، اون موقع که ما واقعاً بودیم، شاید اون موقع لحظه های عزیزی بود. بلند شد از روی صندلی. اسفنجی که جمع شده بود باز داشت باز می شد و هوا می گرفت. نشیمن صندلی چرخیده بود و داشت باز می گشت سر جای خودش؛ درست چرخ دنده هاش روی هم سوار نمی شدند و جیغ می زد. همین موقع بود که نشست روی تخت و چهار زانو زد و زل زد به جایی در نگاه مهشید. به تصویر خودش. به شکلی که دیده نمی شد: _ بار قبل همین رو گفتی. یادم هست یه بار بهت گفتم فراموش نمی کنم توی روز های سخت زندگیم چیزی رو سنگین نکردی... اشتباه بود. مرتبه ی قبل_ماه ها پیش_ که به اینجا رسیده بود به خودش گفت نمی خواهد سال ها دردی را بکشد و بعد بازگردد ببیند مال خودش نبوده. به مهشید گفته بود اگر چیزی ناراحتش کرد به او بگوید. به مهشید گفت دلش نمی خواهد نفهمد دارد توی زندگی چه اتفاقی می افتد. هیچ کس هیچ نمی گفت. در همان ده ثانیه ای که یادش به حرف هایش رسید و تمام این مدت را بازگشت، حرف های بیشتری برای گفتن و چیز های بیشتری برای دیدن وجود داشت. و آنگاه تنها یک چیز، موهوم و بی هویت، یک ترس به گلوگاهاش رسید. چشم هایش باز تر شده بود. برای مهشید آنقدر مهم بود؟«ما دیگر هم را نمی بینیم». ادامه ای وجود نداشت. کیش شد و مات: _هیچی،فراموشش کن. _ قابل فراموش شدن نیست. آمد از روی تخت بلند شود. نیم خیز شد و ناگاه چیزی به درد عمیق روی شانه اش خورد. «چه اهمیتی دارد هر چه که باشد؟ آنکه دارد بد عذاب می کشد خود تویی که سکوت کرده ای. که داری خفه می شوی، که دردی را می کشی بی آنکه بدانی آنِ توست یا نه». : _کاش روز های درست قبل بود تا با آرامش بهت می گفتم مهشید، چشم هات، چیزی توی باور تو، نگاه تو غلطه. تعلق به گذشته سکون رو می سازه، اما تو چیزی مهم رو فرو ریختی. این حقارتی که از من در چشم تو هست واجد انتقاد نیست. من تنها باید این رو درست و یا غلط بپذیرم. ولی پشیمونم، بابت تمام چیز هایی که ازم می دونی. بابت تمام چیز هایی که ازت می دونم. یه روزی بهت گفتم ارزشش رو داشت ، حالا به همون اندازه خودم از آینده و نزدیک شدن به باقی آدم ها خالی شدم. مهشید شال مشکی را از سر شانه ها انداخت روی سر. نعنا روی شانه اش بود. هیچ حالتی. تهی بود از شنیدن. «من محوم، چنان که تو هم سقوطم را نبینی»: _ چرا همیشه عادت داری بقیه رو قضاوت کنی؟چرا به جای بقیه فکر می کنی وقتی آدم ها هر کدوم زندگی خودشون رو دارن؟ تکیه داد به دیوار. قرنیز یخ بود. هم سرد و هم انگار مرطوب. روی شانه اش، پشت شانه اش عذابی وحشتناک و کشنده سوار بود. داشت غرقش می کرد. داشت خفه اش می کرد. کاش خفه می شد و حرف نمی زد. هیچ چیزی اهمیت نداشت. داشت فلج می شد و نمی فهمید از کدام فکر. داشت از احساسش، دردی که در وجودش می پیچید فلج می شد : _مهشید، شاید چون زمانی ما یکدرد بودیم و حالا درد من درد تو نیست. حالا به قضاوت هم نشستیم. حالا کسی هستم که با تو متفاوت هست و تو هم فراموش کردی این درد چیه. تو و من هر دو فراموش کردیم. حالا تو خودت بار ها بهم می گی نیاز نیست متأسفم باشم انقدر چون انقدر ها هم به حرف هام فکر نمی کنی.من نمی خوام این ها عوض بشه. نمی خوام انکار بشه، فقط می خوام از حماقت خودم کم کنم. فقط می خوام حالا که ایمانم به اعجاز زمین خورده بگم که می فهمم و می بینم. مهشید سر نعنا را می بوسید. بدنش خاکستری یکدست بود و روی گونه هاش دو دایره ی صورتی. نعنا را در جان دوست داشت. داشت کمر خودش را می خاراند. به این فکر می کرد که کاش آن لحظه نعنا شروع می کرد به حرف زدن. کاش آن لحظه نعنا می خواند، خودش را صدا می زد، توجه می خواست: _اینطور که فکر می کنی نیست. ما همه داریم آغشته ی زندگی می شیم و باید باهاش کنار بیایم. هر کدوم تنهایی. کسی نمی تونه کاری کنه. _عوض شدی. تو تغییر نکردی، عوض شدی. مهشید من بابت کار ها و چیز هایی که باعث شدن به اینجا برسی، بابت تمام اشتباهاتم متأسفم. متأسفم که یک ایمان رو درت انقدر شکوندم. _ اگر اینطوریه من هم باید متاسف باشم. بابت حرف هایی که می زنی. دردی کف سرش شکل گرفت. رویایی که محو شده بود. همان بیداری. کسی متأسف نبود. کسی بابت هیچ کدام درد هایی که نغمه می کشید متأسف نبود. اشتباهات مشخص دیده می شد اما حتی به رفتار هم بخشش او را نمی خواستند. مهشید سر همان چند ماه پیش اما احترام بسیاری در نظرش داشت. چیزی غلط بود. چیزی که کسی باید می فهمید تا جبرانش کند. مهشید داشت حرمت اندوه را تحقیر می کرد. حرمت دردی که می کشید. حرمت تأسف و پشیمانی، حرمت فقدان را حقیر می کرد. کاش همان لحظه ها می مرد. زندگی زیادی خالی بود. نباید کسی را می شناخت. نباید آدم ها را بی هوا اینطوری می شناخت. یادش آمد به غروبی که «نه آدمی» را خوانده بود. برای کسی جایی نوشته بود: «من از نزدیکی به آدم ها می ترسم. از آشنایی با آدم ها. اون موقع حساسیت زیادی وجود داره، شناختی که بی تفاوتی نسبت بهش آدم رو می شکنه. من دازای رو می فهمم.»[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین