انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 117675" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش چهارم |بار دیگر ، شهری که دوستش می داشتم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">" این کتاب را چهار بار خواندهام. وقتی آرام نمی شوم ، باید جمله هایش را بخوانم. نادر می گذارد « زندگی را زیستن » راهی ، حاشیه ای ، توکلی باورمند شود. می گذارد چیزی را باور کنم توی این مایه ها که «زندگی؛زندگی یک درد است. مگذار لحظه ی حقیری باور شود. نگذار آنچه از خودت می بینی را باور کنی. مگذار خودت را بدون آن تکه هایی که تو را بار ها وسیع کرده اند باور کنی».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">داستان جالبی دارد. این داستان ، داستان جلو رفتن و عقب آمدن و ساختن و خراب کردن است.داستان زندگی کردن است. زندگی کردن واقعی. به قول صفا « من هم مثل تو زندگی را دیده ام _ خیابانی درحال رفتن که همزمان در حال برگشتن بود».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">جمله هایش را ، در آن وقتی که زمزمه شان میکردم توی سرم میشنوم:« آنها که تا سپیده ی صبح بیدار می نشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر،پاره های تصورش را نمی یابد و به خود می گوید که به همه چیز می شود اندیشید... نفرین پیام آور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر...». به این فکر کن : « رهگذر پاره های تصورش را نمی یابد و به خود می گوید که به همه چیز می شود اندیشید». " </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خودکار توی دستش دیگر حرکت نمی کرد. دستش را روی نقطه متوقف کرده بود و نگاه می کرد. رد نوار نور آبی و قرمز ، هم را روی «پاره های تصورش»قطع کرده بودند و نوار آبی، پایین تر از روی « به همه چیز می شود اندیشید» رد شده بود. به این جمله ها ، به کلمه هایشان نگاه می کرد. «نفرین پیام آور درماندگی ست». دهان باز کرد و به زمزمه خواند:«و هیچ نیست ، نه در این لحظه و نه در لحظه های پیشین. ما کسان خودمانیم. و باز هم می گویم که هیچ نیست. سال هاست که در تخیل زیسته ای ، بگذار کمی جا برای واقعیت_جایی بیرون از دیواری که نمی شود به آن تکیه کرد_ باز کنیم.»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دفتر را جلو تر کشید. دستش را گذاشت روی پیشانی و باز هم گفت_نوشت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">"جایی از همان کتاب ، آنجا که به بازگشت می رسند جمله ای درست وجود دارد :«هلیا،بازگشت ما پایان همه چیز بود. می توان به سوی رهایی گریخت اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست. من گفتم که بازنگردیم». مهشید ، من گفتم که بازنگردیم چرا که بازگشت ما پایان همه چیز بود. من سال ها قبل هم این خواستن را تجربه کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ما فرزندانِ فروتنی بودیم. فرزندان فروتن کلمه. فرزندان فروتن جمله های خوب. فرزندان فروتن فروتنی. این لحظه به گمانم پذیرای همه چیزم. پذیرای فکر کردن به داستان هایی که خواندهام. پذیرای یادآوری آن تکه هایی که در جمله ای، «مرا» دیده ام. مهشید، من این لحظه به صدای خودم، به آرامشش، به شنیدنش احتیاج دارم. دیگر بدم نمی آید و نمی خواهم که خفه شود. دیگر آن لحظه که می خواستم نباشد و شنیده نشود، این لحظه حضور ندارد.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">دوباره به زمزمه، به آرامی، همانطور که درش چیزی وجود دارد و کلمه ها درست ادا می شوند صدای خودم را می شنوم و بعد صدای خودم را می نویسم. حالا فکر ها و زبانم به تنم رسوخ کرده. این شهری ست که به آن باز گشته ام. شهری که شبش از تو خالی ست؛ از خودم هم. هیچ دهانی غیر از دهان خودم، اینجا نیست. این دهان زیر و رو نمی شود. اینجا حکایت شعر صفاست. من به گوش های خودم رو کرده ام. حالا که دهان و زبان خودم هستم دارم به گوش های خودم رو می کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مهشید عزیز؛</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مادرم گفت آدم ها را همانطور بپذیرم که انسان را می پذیرم. با همان نقص ها ، با همان حالت هایی که از خودم سراغ دارم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حالا که توانسته ام اقرار کنم و چیزی را که انکار می کردم اعتراف کرده ام ، شاید محو تر و حاضر ترم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">تو را می فهمم. این زبان ناگویا را می فهمم. باور هایم را که مثل دردی به هیچ کس نگفته، فراموششان کرده بودم دارم به یاد می آورم. می خواستم بگویم حالا که ضعف هایم نمی گذارند سر پا بایستی و به عقب برت می گردانند باز نگرد. حالا می بینم خودم نباید به تو فرصت دیدنشان را بدهم. ما آدم های نادرستی برای هم نیستیم. شاید وجود مان وجودی آرام و مصالحه کار نباشد اما، غلط هم نیستیم. من آن روز ها که کسی زبان سکوتم را نمی فهمد ، به حضور تو احتیاج دارم که حرف بزنی و من خودم را نجات بدهم. من نیاز داشتم با تو حرف بزنم و کلاف کلافگی ام را باز کنم. نیاز داشتم که با من حرف بزنی و صدایم را بشنوم که جایی در چشم های تو چیزی را، لحنی را تغییر می دهند. به محبت و مهر ورزیدن نیاز داشتم. هر چند به گمانم حالا در برخی از این ها مرددم، درباره شان به زمانی که نیست احتیاج دارم. و جز این ها این بود که من به جمله هایم نیاز داشتم. باید می پذیرفتم و به یاد می آوردم که ناپایداری پایدار ترین چیزی ست که در جهان وجود دارد. ما به صراحت یکدیگر را به خشم نیاورده بودیم. ما هنوز هم هوای هم را داشتیم. هنوز می توانستم به بودنی که وجود داشت فکر کنم. حالا اگر دارم با تو حرف می زنم، اطمینان و اعتماد، ایمان همان بودن است.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">من باید می رفتم، اما زمانی که حضور داشتن با بودن همراه بود. رفتن لازم بود اما زمانی که این حضورِ مهم را نمی سایید و برش خط نمی انداخت. من به حضور داشتن نیاز داشتم تا اعتماد را باور کنم. تا زندگی کنم.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">دارم به خودم بازمی گردم؛ حداقل برای حالا و این لحظه. و انکار نمی کنم که باز هم می توانم گم و گور شوم. "</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 117675, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش چهارم |بار دیگر ، شهری که دوستش می داشتم " این کتاب را چهار بار خواندهام. وقتی آرام نمی شوم ، باید جمله هایش را بخوانم. نادر می گذارد « زندگی را زیستن » راهی ، حاشیه ای ، توکلی باورمند شود. می گذارد چیزی را باور کنم توی این مایه ها که «زندگی؛زندگی یک درد است. مگذار لحظه ی حقیری باور شود. نگذار آنچه از خودت می بینی را باور کنی. مگذار خودت را بدون آن تکه هایی که تو را بار ها وسیع کرده اند باور کنی». داستان جالبی دارد. این داستان ، داستان جلو رفتن و عقب آمدن و ساختن و خراب کردن است.داستان زندگی کردن است. زندگی کردن واقعی. به قول صفا « من هم مثل تو زندگی را دیده ام _ خیابانی درحال رفتن که همزمان در حال برگشتن بود». جمله هایش را ، در آن وقتی که زمزمه شان میکردم توی سرم میشنوم:« آنها که تا سپیده ی صبح بیدار می نشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر،پاره های تصورش را نمی یابد و به خود می گوید که به همه چیز می شود اندیشید... نفرین پیام آور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر...». به این فکر کن : « رهگذر پاره های تصورش را نمی یابد و به خود می گوید که به همه چیز می شود اندیشید». " خودکار توی دستش دیگر حرکت نمی کرد. دستش را روی نقطه متوقف کرده بود و نگاه می کرد. رد نوار نور آبی و قرمز ، هم را روی «پاره های تصورش»قطع کرده بودند و نوار آبی، پایین تر از روی « به همه چیز می شود اندیشید» رد شده بود. به این جمله ها ، به کلمه هایشان نگاه می کرد. «نفرین پیام آور درماندگی ست». دهان باز کرد و به زمزمه خواند:«و هیچ نیست ، نه در این لحظه و نه در لحظه های پیشین. ما کسان خودمانیم. و باز هم می گویم که هیچ نیست. سال هاست که در تخیل زیسته ای ، بگذار کمی جا برای واقعیت_جایی بیرون از دیواری که نمی شود به آن تکیه کرد_ باز کنیم.» دفتر را جلو تر کشید. دستش را گذاشت روی پیشانی و باز هم گفت_نوشت: "جایی از همان کتاب ، آنجا که به بازگشت می رسند جمله ای درست وجود دارد :«هلیا،بازگشت ما پایان همه چیز بود. می توان به سوی رهایی گریخت اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست. من گفتم که بازنگردیم». مهشید ، من گفتم که بازنگردیم چرا که بازگشت ما پایان همه چیز بود. من سال ها قبل هم این خواستن را تجربه کردم. ما فرزندانِ فروتنی بودیم. فرزندان فروتن کلمه. فرزندان فروتن جمله های خوب. فرزندان فروتن فروتنی. این لحظه به گمانم پذیرای همه چیزم. پذیرای فکر کردن به داستان هایی که خواندهام. پذیرای یادآوری آن تکه هایی که در جمله ای، «مرا» دیده ام. مهشید، من این لحظه به صدای خودم، به آرامشش، به شنیدنش احتیاج دارم. دیگر بدم نمی آید و نمی خواهم که خفه شود. دیگر آن لحظه که می خواستم نباشد و شنیده نشود، این لحظه حضور ندارد.[/FONT] [FONT=Parastoo]دوباره به زمزمه، به آرامی، همانطور که درش چیزی وجود دارد و کلمه ها درست ادا می شوند صدای خودم را می شنوم و بعد صدای خودم را می نویسم. حالا فکر ها و زبانم به تنم رسوخ کرده. این شهری ست که به آن باز گشته ام. شهری که شبش از تو خالی ست؛ از خودم هم. هیچ دهانی غیر از دهان خودم، اینجا نیست. این دهان زیر و رو نمی شود. اینجا حکایت شعر صفاست. من به گوش های خودم رو کرده ام. حالا که دهان و زبان خودم هستم دارم به گوش های خودم رو می کنم. مهشید عزیز؛ مادرم گفت آدم ها را همانطور بپذیرم که انسان را می پذیرم. با همان نقص ها ، با همان حالت هایی که از خودم سراغ دارم. حالا که توانسته ام اقرار کنم و چیزی را که انکار می کردم اعتراف کرده ام ، شاید محو تر و حاضر ترم.[/FONT] [FONT=Parastoo]تو را می فهمم. این زبان ناگویا را می فهمم. باور هایم را که مثل دردی به هیچ کس نگفته، فراموششان کرده بودم دارم به یاد می آورم. می خواستم بگویم حالا که ضعف هایم نمی گذارند سر پا بایستی و به عقب برت می گردانند باز نگرد. حالا می بینم خودم نباید به تو فرصت دیدنشان را بدهم. ما آدم های نادرستی برای هم نیستیم. شاید وجود مان وجودی آرام و مصالحه کار نباشد اما، غلط هم نیستیم. من آن روز ها که کسی زبان سکوتم را نمی فهمد ، به حضور تو احتیاج دارم که حرف بزنی و من خودم را نجات بدهم. من نیاز داشتم با تو حرف بزنم و کلاف کلافگی ام را باز کنم. نیاز داشتم که با من حرف بزنی و صدایم را بشنوم که جایی در چشم های تو چیزی را، لحنی را تغییر می دهند. به محبت و مهر ورزیدن نیاز داشتم. هر چند به گمانم حالا در برخی از این ها مرددم، درباره شان به زمانی که نیست احتیاج دارم. و جز این ها این بود که من به جمله هایم نیاز داشتم. باید می پذیرفتم و به یاد می آوردم که ناپایداری پایدار ترین چیزی ست که در جهان وجود دارد. ما به صراحت یکدیگر را به خشم نیاورده بودیم. ما هنوز هم هوای هم را داشتیم. هنوز می توانستم به بودنی که وجود داشت فکر کنم. حالا اگر دارم با تو حرف می زنم، اطمینان و اعتماد، ایمان همان بودن است. من باید می رفتم، اما زمانی که حضور داشتن با بودن همراه بود. رفتن لازم بود اما زمانی که این حضورِ مهم را نمی سایید و برش خط نمی انداخت. من به حضور داشتن نیاز داشتم تا اعتماد را باور کنم. تا زندگی کنم.[/FONT] [FONT=Parastoo]دارم به خودم بازمی گردم؛ حداقل برای حالا و این لحظه. و انکار نمی کنم که باز هم می توانم گم و گور شوم. "[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین