انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 117455" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش سوم | تعلیق</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">"گناه . گناه کلمه ای بود متفاوت و مجزای از باقی کلمه ها. وجود و ماهیت ، دو امر مجزا از یک چیز بود. دو دید. وقتی از اندوه حرف می زدی بی گناهی و گناهکاری ، شادی ، امید ، ناامیدی ، بی تعلقی و تعلق ، غم ، فقدان ، تمنا ، عجز ، عشق ، دوست داشتن ، عمق ، عمیق ، واقعیت ، صداقت ، دلشکستگی و معنا را ، همه ی این ها را در خود داشت. اما گناه ، تنها حقیقت بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دال مرد قد کوتاهی بود که فلسفه را فلسفه می کرد.وجود را با توجه و چیزی که می دانست می کوبید. می گذاشت فکر کنی و از فکر هات ، از چیزی که آزارت می دهد سر در بیاوری. مهم تر آنکه می گذاشت اندوهگین شوی ، می گذاشت ناامید شوی ، می گذاشت در آزار باشی و عذاب بکشی. یکبار گیج و گم داشتم وجودم را از فرار کردن مهار می کردم. می خواستم از کلاس بزنم بیرون. می خواستم بروم خانه ، جایی که هیچ کس نبود. داشتم فکر می کردم چطور ممکن است جهان اینقدر خالی باشد؟ چرا انسان ، وقتی که می توانست جوری دیگر خلق شود ، جوری که عذاب نکشد اینطور به زیستن آویخته شد؟ مگر خدا قادر نبود؟ چطور ممکن بود صفتی مثل ظلم را ، چیزی را ، هر چیزی را از خدا جدا کرد؟ خدا توانای مطلق بود. خدا ، می توانست هر کاری کند و بعد از آن هم همه چیز درست سر جایشان قرار بگیرند. کدام علت می گذارد آدم خلق شود و من امروز _ با این همه هیچ بودن ، شکل خیلی از آدم ها_ وجود داشته باشم؟ کدام استحقاق در من بوده که درد بکشم و باز خلقت به من بی نیاز باشد؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دال روی به روی تابلو ایستاد. مرا به شتاب ، انگار بخواهد مچم را بگیرد به فامیلی صدا زد و با همان اندیشه گری اش سوال پرسید :</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_چرا ما باید عبادت کنیم؟</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">دستش سمت من دراز بود. تعلل نکردم. چیزی که توی سرم چرخید را با دستپاچگی و هراس گفتم :« تا چیزی رو مهار کنیم».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستش را گذاشت زیر چانه و به پنجره نگاه کرد : « آها ، چی رو؟»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ بُعدی از روح رو که آسیب می زنه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_آها ، ما نماز می خونیم چون چیزی توی وجود خودمون باید آروم بگیره. تا اون درندگی که نسبت به خودمون و باقی آدم ها داریم رام بشه. البته نه اینکه برای ثوابش و این چیز ها ، من به اون ها کاری ندارم. آها ، درسته.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">رفت سمت میز و نشست روش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_فلاسفه می گن انسان اگر گناه نکنه ، به مقام فرشته می رسه. گناه چیزی هست که انسان رو انسان می کنه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مهشید، دارم به این فکر می کنم که شاید باید آدم را ببخشم. ما جاری هستیم و هر لحظه بی تعلق از لحظه ی قبل شاید. دارم به این فکر می کنم که شاید باید خودم را ببخشم. شاید باید وجدان ورشکسته ی مردم را با چیز هایی که به یاد می آورم ببخشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اگر قرار بود زندگی را زیست ، قرار بود خدا را فهمید ، قرار بود «من» را شناخت به گمانم عدالت و انصاف می گذاشت واقعیت دیده شود. چیزی که حس می کنم شمایل افسانه ای دارد. جهان ناعادل است ؛ بی انصاف است. دیگر درکش نمی کنم. نمی توانم درست بفهممش. تو می دانی که من این نبودم؟ من امیدم به باور تو بود. امید داشتم که تو مقاومتم را ، صبوری ام را ، درد هایم را فهمیده ای. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">وقتی در چشم های آدم ها ، حضورشان ، تغییر صدایشان ، نبودنشان ، بودنشان «چیزی خرد کننده که همزمان له می کرد » می دیدی ، آن لحظه که خود حقیرت به حدی «کل وجودت» می شد تا نفست شماره شماره شود ، تند شود ، بخواهی فقط بروی و هیچ جایی نداشته باشی برای رفتن_چون تمام مشکل خود خود تویی _ وقتی تو از اتفاق افتادن ، وجود داشتن می ترسی ، فاجعه ای رخ داده است . آن موقع کسی به نام «خودت» سقوط کرده است؛ از جایی بلند ، از جایی عمیق. باورت نمی شود چطور دارم سر پا می ایستم. </span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">دارم به آن جمله فکر می کنم : « همانقدر که چیزی را کهنه کردیم ، نو نمی کنیم».</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">مهشید منطق می گوید کسی از من بابت اشتباهش عذر خواهی نکرده. به وجدان ورشکسته ی آدم که فکر می کنم شکننده تر می شوم. از اساس خودم آن لحظه بیشتر می ترسم. این یعنی باید وجدان نداشته ی آدم را ببخشم. اگر آدم را ببخشم شاید بهتر زندگی کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اما باید اعتراف کنم که احساس می کنم تو از من فرصتی را گرفتی.من توان جبران نداشتم. من با تو از این ها حرف زدم. از آنچه هستم. حالا گمان می کنم نه تو نقصان مرا پذیرفته ای و نه من نقصان تو را. به تو شک آورده ام. به خودم اطمینان ندارم و به تو ایمان. می دانم هیچ وقت از این ها با تو حرف نمی زنم.هیچ وقت نمی گویم چه چیز را خراب کرده ای. آدم ها اشتباه می کنند. تو را تا جایی درک می کنم که حق داری ، تا آنجا که خودم را می فهمم. حالا اما من شناورم. در گناه شناورم. در آن بخش حقیر گناهی که بخشیده نمی شود. در آن اعتراض گناه. در آن گم شدنی که نمی دانی از کجا آمده ای و باید به کجا بروی و اصلا کجایی. مهشید، تو با رفتارت حرف می زنی و من زبانت را نمی فهمم. فکر می کنم من باید آن روز ها که خوب بود می رفتم. نباید می ماندم. تو آنچه را تجربه کرده ام تجربه کرده ای اما مرا نمی خواهی که بفهمی. نمی خواهی که برایم کاری کنی ، نمی خواهی درک کنی. دیگر آنقدر برایت اهمیت ندارد ، از لیاقتش کاسته شده است. دارم دیوانه می شوم. با تو در سرم حرف می زنم اما می دانم که در چشم هات آن روز هاست که درکی وجود داشت. آنچه از تو به یاد می آورم می نشیند روی به روی این من و کمکم می کند حرف بزنیم. اما این روز ها ، چیزی متزلزل است. چیزی منصفانه نیست. روز های مهمی ست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لحظه ای می یابم و لحظه ی بعد آوار می شوم. مهشید دارم از قضاوت خودم ، از قضاوت دیگران ، از دخل و خرجی که با هم نمی خورند ، از بی عدالتی ام دیوانه می شوم. چیزی در من است که هزار مرتبه خودش را به دار می آویزد. مرا «من»ی به محاق انداخته و دستم به هیچ نمی رسد. انگار هیچ دستی ندارم. امیدم ، آخرین تکه ی امیدم را خاک کردم. دارم خفه می شوم. کاش این روز ها روز های انتهای عمرم بود تا بدانم با زندگی باید چه کنم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مرداد ماه</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نغمه"</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زیر برگه را امضاء کرد. آرام نفس کشید. آرام نفس کشیدن یعنی ریه ای سنگین را سبک کردن. به خطوط و نوشته ی آبی توی صفحه نگاه کرد.چراغ روشن بود. نور زرد ، نوار های سرخ و آبیِ دایره ایِ روی میز برمی گشت به چشمش و روی دفتر هم افتاده بود. خوب نگاه کرد. خوب نگاه کردن یعنی غریبه ای که دارد برای اولین بار با چیزی آشنا می شود. چند کلمه انگار تهی اش کرده بودند : « من ، محاق ، باید با زندگی چه کنم ، قضاوت خودم ...». چشم می گرداند و فقط نگاه می کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش سکوت یکباره ی خیابانی بعد از یک عزا را داشت. خالی شده بود و چیزی را بدون کلمه بیان می کرد. دیگر هیچ نداشت برای اینکه بخواهد بیان کند. با خیلی چیز ها اینطور _با نوشتن_ کنار می آمد. می خواست آرام بخوابد. می خواست به این فکر نکند که چقدر برای همه دردسر است. می خواست جواب همه را ندهد که شما مسئول آنچه هستید که بر من می گذرد،کسی که درد می کشد منم ، شما اعتماد مرا به خودم ، به زندگی گرفته اید و خیلی چیز های دیگر . جمله ای یک لحظه پس سرش شکل گرفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">« ظلم پایدار ترین چیزی بود که وجود داشت.»</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 117455, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش سوم | تعلیق "گناه . گناه کلمه ای بود متفاوت و مجزای از باقی کلمه ها. وجود و ماهیت ، دو امر مجزا از یک چیز بود. دو دید. وقتی از اندوه حرف می زدی بی گناهی و گناهکاری ، شادی ، امید ، ناامیدی ، بی تعلقی و تعلق ، غم ، فقدان ، تمنا ، عجز ، عشق ، دوست داشتن ، عمق ، عمیق ، واقعیت ، صداقت ، دلشکستگی و معنا را ، همه ی این ها را در خود داشت. اما گناه ، تنها حقیقت بود. دال مرد قد کوتاهی بود که فلسفه را فلسفه می کرد.وجود را با توجه و چیزی که می دانست می کوبید. می گذاشت فکر کنی و از فکر هات ، از چیزی که آزارت می دهد سر در بیاوری. مهم تر آنکه می گذاشت اندوهگین شوی ، می گذاشت ناامید شوی ، می گذاشت در آزار باشی و عذاب بکشی. یکبار گیج و گم داشتم وجودم را از فرار کردن مهار می کردم. می خواستم از کلاس بزنم بیرون. می خواستم بروم خانه ، جایی که هیچ کس نبود. داشتم فکر می کردم چطور ممکن است جهان اینقدر خالی باشد؟ چرا انسان ، وقتی که می توانست جوری دیگر خلق شود ، جوری که عذاب نکشد اینطور به زیستن آویخته شد؟ مگر خدا قادر نبود؟ چطور ممکن بود صفتی مثل ظلم را ، چیزی را ، هر چیزی را از خدا جدا کرد؟ خدا توانای مطلق بود. خدا ، می توانست هر کاری کند و بعد از آن هم همه چیز درست سر جایشان قرار بگیرند. کدام علت می گذارد آدم خلق شود و من امروز _ با این همه هیچ بودن ، شکل خیلی از آدم ها_ وجود داشته باشم؟ کدام استحقاق در من بوده که درد بکشم و باز خلقت به من بی نیاز باشد؟ دال روی به روی تابلو ایستاد. مرا به شتاب ، انگار بخواهد مچم را بگیرد به فامیلی صدا زد و با همان اندیشه گری اش سوال پرسید : _چرا ما باید عبادت کنیم؟[/FONT] [FONT=Parastoo]دستش سمت من دراز بود. تعلل نکردم. چیزی که توی سرم چرخید را با دستپاچگی و هراس گفتم :« تا چیزی رو مهار کنیم». دستش را گذاشت زیر چانه و به پنجره نگاه کرد : « آها ، چی رو؟» _ بُعدی از روح رو که آسیب می زنه. _آها ، ما نماز می خونیم چون چیزی توی وجود خودمون باید آروم بگیره. تا اون درندگی که نسبت به خودمون و باقی آدم ها داریم رام بشه. البته نه اینکه برای ثوابش و این چیز ها ، من به اون ها کاری ندارم. آها ، درسته. رفت سمت میز و نشست روش: _فلاسفه می گن انسان اگر گناه نکنه ، به مقام فرشته می رسه. گناه چیزی هست که انسان رو انسان می کنه. مهشید، دارم به این فکر می کنم که شاید باید آدم را ببخشم. ما جاری هستیم و هر لحظه بی تعلق از لحظه ی قبل شاید. دارم به این فکر می کنم که شاید باید خودم را ببخشم. شاید باید وجدان ورشکسته ی مردم را با چیز هایی که به یاد می آورم ببخشم. اگر قرار بود زندگی را زیست ، قرار بود خدا را فهمید ، قرار بود «من» را شناخت به گمانم عدالت و انصاف می گذاشت واقعیت دیده شود. چیزی که حس می کنم شمایل افسانه ای دارد. جهان ناعادل است ؛ بی انصاف است. دیگر درکش نمی کنم. نمی توانم درست بفهممش. تو می دانی که من این نبودم؟ من امیدم به باور تو بود. امید داشتم که تو مقاومتم را ، صبوری ام را ، درد هایم را فهمیده ای. وقتی در چشم های آدم ها ، حضورشان ، تغییر صدایشان ، نبودنشان ، بودنشان «چیزی خرد کننده که همزمان له می کرد » می دیدی ، آن لحظه که خود حقیرت به حدی «کل وجودت» می شد تا نفست شماره شماره شود ، تند شود ، بخواهی فقط بروی و هیچ جایی نداشته باشی برای رفتن_چون تمام مشکل خود خود تویی _ وقتی تو از اتفاق افتادن ، وجود داشتن می ترسی ، فاجعه ای رخ داده است . آن موقع کسی به نام «خودت» سقوط کرده است؛ از جایی بلند ، از جایی عمیق. باورت نمی شود چطور دارم سر پا می ایستم. [/FONT] [FONT=Parastoo]دارم به آن جمله فکر می کنم : « همانقدر که چیزی را کهنه کردیم ، نو نمی کنیم».[/FONT] [FONT=Parastoo]مهشید منطق می گوید کسی از من بابت اشتباهش عذر خواهی نکرده. به وجدان ورشکسته ی آدم که فکر می کنم شکننده تر می شوم. از اساس خودم آن لحظه بیشتر می ترسم. این یعنی باید وجدان نداشته ی آدم را ببخشم. اگر آدم را ببخشم شاید بهتر زندگی کنم. اما باید اعتراف کنم که احساس می کنم تو از من فرصتی را گرفتی.من توان جبران نداشتم. من با تو از این ها حرف زدم. از آنچه هستم. حالا گمان می کنم نه تو نقصان مرا پذیرفته ای و نه من نقصان تو را. به تو شک آورده ام. به خودم اطمینان ندارم و به تو ایمان. می دانم هیچ وقت از این ها با تو حرف نمی زنم.هیچ وقت نمی گویم چه چیز را خراب کرده ای. آدم ها اشتباه می کنند. تو را تا جایی درک می کنم که حق داری ، تا آنجا که خودم را می فهمم. حالا اما من شناورم. در گناه شناورم. در آن بخش حقیر گناهی که بخشیده نمی شود. در آن اعتراض گناه. در آن گم شدنی که نمی دانی از کجا آمده ای و باید به کجا بروی و اصلا کجایی. مهشید، تو با رفتارت حرف می زنی و من زبانت را نمی فهمم. فکر می کنم من باید آن روز ها که خوب بود می رفتم. نباید می ماندم. تو آنچه را تجربه کرده ام تجربه کرده ای اما مرا نمی خواهی که بفهمی. نمی خواهی که برایم کاری کنی ، نمی خواهی درک کنی. دیگر آنقدر برایت اهمیت ندارد ، از لیاقتش کاسته شده است. دارم دیوانه می شوم. با تو در سرم حرف می زنم اما می دانم که در چشم هات آن روز هاست که درکی وجود داشت. آنچه از تو به یاد می آورم می نشیند روی به روی این من و کمکم می کند حرف بزنیم. اما این روز ها ، چیزی متزلزل است. چیزی منصفانه نیست. روز های مهمی ست. لحظه ای می یابم و لحظه ی بعد آوار می شوم. مهشید دارم از قضاوت خودم ، از قضاوت دیگران ، از دخل و خرجی که با هم نمی خورند ، از بی عدالتی ام دیوانه می شوم. چیزی در من است که هزار مرتبه خودش را به دار می آویزد. مرا «من»ی به محاق انداخته و دستم به هیچ نمی رسد. انگار هیچ دستی ندارم. امیدم ، آخرین تکه ی امیدم را خاک کردم. دارم خفه می شوم. کاش این روز ها روز های انتهای عمرم بود تا بدانم با زندگی باید چه کنم. مرداد ماه نغمه" زیر برگه را امضاء کرد. آرام نفس کشید. آرام نفس کشیدن یعنی ریه ای سنگین را سبک کردن. به خطوط و نوشته ی آبی توی صفحه نگاه کرد.چراغ روشن بود. نور زرد ، نوار های سرخ و آبیِ دایره ایِ روی میز برمی گشت به چشمش و روی دفتر هم افتاده بود. خوب نگاه کرد. خوب نگاه کردن یعنی غریبه ای که دارد برای اولین بار با چیزی آشنا می شود. چند کلمه انگار تهی اش کرده بودند : « من ، محاق ، باید با زندگی چه کنم ، قضاوت خودم ...». چشم می گرداند و فقط نگاه می کرد. سرش سکوت یکباره ی خیابانی بعد از یک عزا را داشت. خالی شده بود و چیزی را بدون کلمه بیان می کرد. دیگر هیچ نداشت برای اینکه بخواهد بیان کند. با خیلی چیز ها اینطور _با نوشتن_ کنار می آمد. می خواست آرام بخوابد. می خواست به این فکر نکند که چقدر برای همه دردسر است. می خواست جواب همه را ندهد که شما مسئول آنچه هستید که بر من می گذرد،کسی که درد می کشد منم ، شما اعتماد مرا به خودم ، به زندگی گرفته اید و خیلی چیز های دیگر . جمله ای یک لحظه پس سرش شکل گرفت: « ظلم پایدار ترین چیزی بود که وجود داشت.»[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین