انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="heiran" data-source="post: 117450" data-attributes="member: 6241"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بخش دوم | تعلق</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">میان آبی نفتی رده های نقره ای ادغام شده با آبی حالت این را داشت که در محوی میز ابر و دود کشیده شده باشد. انگار منظره ای بود که نمی شد پیدایش کرد. خط هایی که هر چه از چشم فاصله می گرفتند در هم تنیدگی شان شاخه شاخه می شد. چراغ خاموش بود. جایی بود نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن. می توانست له شدن روح خودش را ، واقعیت را زیر نور کم ببیند. همانطور که مستور نوشته بود و خودش عمیق این را فهمیده بود. این تاریکی ، نوری بود نه کاملا خاموش و نه به اندازه ی کافی روشن. بالای ابرو بر تخته ی سخت میز بود. پلک که می زد تار تار مژه روی میز خم می شد. دستش را گذاشت روی دکمه ی چراغ مطالعه. رنگی سفید زیر تاریکی.بلوری که دریچه رو به خیابان درش افتاده بود؛لامپ میان کلاهک چراغ سفید. دکمه وصل بود به سیم برق چراغ. تا خورده بود و از زیر میز رفته بود تا پریز برق. کنار دستش روی پایه ی چراغ قلمه های برگ بیدی را گذاشته بود توی لیوان. برگ هایی که سبزشان به سیاه می برد و شکل هشتی خمیده ، نواری نقره ای رویشان بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">انگشت هایش را کشید روی زبری پایه. پیش آمد تا برگه کاغذ ها. برگه هایی که رنگ تاریکی گرفته بودند. کاغذ ، میل به بیان بود. بیان ، اساس درک بود ، اساس فهم بود ، اساس تعلق بود. صدای خودش را خارج از سرش شنید. صدایی که در سکوت چیزی را در حنجره ، در گلو باز کرده بود:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_و زن گفت « ما باید ببریم، از تمام آنچه روزی نجاتمان داد.»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مهشید جلوی در ایستاده بود. شاید آنطرف کوچه زیر درخت رَز همسایه. احتمالا دور نزده بود. تنها باری که آمده بود خانه شان اینطور شد که آنطرف کوچه ماشین را پارک کرده بود. این بار دوم بود. آمده بود که با هم حرف بزنند. گفته بود حالا که نمی تواند بیرون خانه را تحمل کند ، حالش بد می شود اینطور بهتر است. احساس می کرد خفه می شود ، مداوم خفه تر می شود. یک چیزی به چیزی دیگر نمی خواند. چیزی ، چیزی وجود داشت. چیزی جدیدا وجود داشت. این شکلی که مهشید یکجوری کلمات را ادا می کرد. شمایل اینکه می خواست تا حد انزوا برود. شکل اینکه کاش مهشید نمی آمد ، کاش حرف نزده بود ، کاش می فهمید. روحش داشت در تن فرو می رفت. داشت ته نشین می شد. کاش مهشید می رفت. کاش اصلا نمی آمد. کاش اتفاقی می افتاد. می خواست جوری باور شود که درش کسی نمی دانست چقدر ضعیف است. در واقع گمان می کرد روحش کمی جلا می گیرد اگر دستی کمکش کند. مهشید برایش معجزه بود ولی نه این روز ها. حالا که پشت در ، بی درنگ در را باز کرد و چادر را کشید روی سرش داشت له تر می شد.نمی فهمید کدام دست دهان آشنایش را زیر و رو کرده. نمی فهمید کدام دست از همه چیز ، همه چیز را گرفته. نمی دانست چطور این سر تری و برتری بقیه را جبران کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با خودش حرف می زد. درونش عده ای که نمی آمدند، رسیده بودند اما دیر ، اما بی موقع ، اما آدم رفتن های سریع. دیگر انتظار آمدن کسی را نداشت. امیدش از دیگران سلب شده بود. دیگر اتفاقی نمی افتاد. دیگر تنها خودش بود که می افتاد ، اتفاق بود ، حادثه بود. جمله ها روی وجودش تاثیر می گذاشتند. لبه ی میز را به دست گرفته بود و جوری فشار می داد که استخوان هاش بکشند. همه چیز محکم بود؛ میز ، پیشانی ، استخوان هاش ، مغزش. حتی گمان می کرد کاغذ ها هم از خودش محکم تر اند. کاش دستی می آمد و مچاله اش می کرد. کاش چند سالی می رفت شیراز ، می خواست برود دنبال کار ، به هر حال یک غلطی بکند. تصویر هایی از احساس هاش یادش می آمد : روز هایی که او ، جایی بود نزدیک به رگ گردنش . روز هایی که بودن را خوب می فهمید.روز هایی که برایش معجزه بودند و غایت. درک کردن ، احترام ، کلمه ها ، تقدس ، حضور داشتن. روز هایی که خودش را دوست داشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بعد یک چیز همه چیز را فرو ریخت : چه به سر مهشید آورده بود. احترام کدام بخش بودنش را زمین زده بود. فکر کرد مهشید بار ها اینطور بود. فکر کرد این روز ها از یک توالی آمده اند. فکر کرد اشتباه کرده است. چیزی را خراب کرده که نمی تواند بسازد. مهشید دیگر به او نیاز نداشت. زندگی دیگر به او نیاز نداشت. چیزی نامنصفانه بود. چیزی غلط بود. چیزی توی سرش ناعادلانه به خود می پیچید و همه چیز _ حتی یک سلام را _ عوض می کرد. کاش به مهشید اطمینان و اعتماد بیشتری می توانست بدهد. چشم هاش که دست خودش نبود. نمی توانست چیزی را درست کند.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">میز را محکم تر فشار داد. قلبش افتاده بود روی لرزیدن ، روی اینکه در ضربانی بتپد.شانه هایش گرفته بود . ماهیچه هایش داشتند سفت می شدند، انقدر که دیگر نتواند درست درکشان کند. کاش فکر نمی کرد. کاش همان لحظه می توانست همه چیز را جبران کند. کاش گفته بود یک وقت دیگر یکدیگر را ببینند. چیزی عکس بود ، غلط بود ، نفسش را داشت می گرفت. از مهشید عصبانی بود ، درونا صداقت را مهشید ، نه شاید خودش زمین گذاشته بود. مهم بود مقصر کیست؟ چرا همیشه دستپاچه بود؟ کجا دست هایش را کاشته بود که امروز انقدر تنهایی می کشید؟ این فکر ها ناعادل بودند . این ها فکر نداشتند . این ها هجوم بی رحمانه ای بودند که یکباره حمله می کردند. این یک حمله بود که در حمله ، حمله می کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به این سمت رفت که مهشید نباید مثل کسی با او رفتار می کرد که نیاز به امر و نهی دارد. مثل کسی که در ضعف حقیر است. از او عذرخواهی کرده بود. بابت خیلی چیز ها مثل اینکه حالا فرصت حرف زدن به مهشید نمی دهد ؛ فرصت اینکه مکان امنش باشد و این قماش. آن لحظه که داشت این حرف ها را می زد چیزی در جمله هاش کم بود. یک چیزی را حیا و شرم و تردید نمی گذاشت بگوید. از چیزی که تجربه می کرد اما کشف نمی کرد ، کلمه ای نداشت. حالا می دید او باید مهشید را به خاطر این ها ببخشد ، نه مهشید او را. او باید مهشید را طور دیگری باور می کرد. جوری که اگر حرف می زدی می فهمید. جوری که در گناهت تو را درک نمی کرد. کاش هرگز به کسی نزدیک نمی شد. این جمله ی خودش یادش آمد که نوشته بود : « مگذار به نام کسی را بشناسی و به رفتار. مگذار کسی را بیشتر از شناختن بشناسی». </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خیلی چیز ها یادش آمد ، چیز هایی که کوبنده بودند. سرش را با شدت از میز بلند کرد. سر زانو هایش را در پنجه گرفت. صندلی صدا می داد و تکان می خورد. هوا ، هوا سنگین بود. چشم هایش را به هم فشار داد. تند تند نفس می کشید. خفه داد می کشید :</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«فکر نکن ، فکر نکن ، تو رو خدا ، تو رو خدا ولم کن ، ولم کن، بسه ، تو رو خدا بسه ، بسه.»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">رگ پایش می زد. سمت چپ سرش تیر می کشید و در مغزش احساس می کرد که رگی می زند. دست چپش سر تا سر داشت از حس می افتاد. فشار می داد ، پنجه اش را ، انگشتانش را روی زانو ها فشار می داد و بی رمق می شد. بود که نباشد. می آمد که برود. « رفتن و مدام رفتن تعلق خاطر را از آدم می گیرد». گریه اش گرفت. دردش گرفته بود. از خودش گریه اش گرفت. از اینکه کارش به جایی رسیده که اینطور التماس کند. خسته شد. از کلافگی به عجز رسیده بود. می خواست داد بکشد :</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_« تو می تونستی یه کاری کنی ، تو بیشتر از هر کسی می تونستی یه کاری کنی. فقط تو می تونستی یه کاری کنی. فقط تو ، می شنوی؟ آره ؟ می شنوی؟ صدای منو می شنوی؟ منو می بینی؟ می بینی؟ جوابم رو بده،می بینی؟... تو رو خدا ، تو رو خدا بسه. ولم کن ، خواهش می کنم ولم کن».</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="heiran, post: 117450, member: 6241"] [FONT=Parastoo]بخش دوم | تعلق میان آبی نفتی رده های نقره ای ادغام شده با آبی حالت این را داشت که در محوی میز ابر و دود کشیده شده باشد. انگار منظره ای بود که نمی شد پیدایش کرد. خط هایی که هر چه از چشم فاصله می گرفتند در هم تنیدگی شان شاخه شاخه می شد. چراغ خاموش بود. جایی بود نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن. می توانست له شدن روح خودش را ، واقعیت را زیر نور کم ببیند. همانطور که مستور نوشته بود و خودش عمیق این را فهمیده بود. این تاریکی ، نوری بود نه کاملا خاموش و نه به اندازه ی کافی روشن. بالای ابرو بر تخته ی سخت میز بود. پلک که می زد تار تار مژه روی میز خم می شد. دستش را گذاشت روی دکمه ی چراغ مطالعه. رنگی سفید زیر تاریکی.بلوری که دریچه رو به خیابان درش افتاده بود؛لامپ میان کلاهک چراغ سفید. دکمه وصل بود به سیم برق چراغ. تا خورده بود و از زیر میز رفته بود تا پریز برق. کنار دستش روی پایه ی چراغ قلمه های برگ بیدی را گذاشته بود توی لیوان. برگ هایی که سبزشان به سیاه می برد و شکل هشتی خمیده ، نواری نقره ای رویشان بود. انگشت هایش را کشید روی زبری پایه. پیش آمد تا برگه کاغذ ها. برگه هایی که رنگ تاریکی گرفته بودند. کاغذ ، میل به بیان بود. بیان ، اساس درک بود ، اساس فهم بود ، اساس تعلق بود. صدای خودش را خارج از سرش شنید. صدایی که در سکوت چیزی را در حنجره ، در گلو باز کرده بود: _و زن گفت « ما باید ببریم، از تمام آنچه روزی نجاتمان داد.» *** مهشید جلوی در ایستاده بود. شاید آنطرف کوچه زیر درخت رَز همسایه. احتمالا دور نزده بود. تنها باری که آمده بود خانه شان اینطور شد که آنطرف کوچه ماشین را پارک کرده بود. این بار دوم بود. آمده بود که با هم حرف بزنند. گفته بود حالا که نمی تواند بیرون خانه را تحمل کند ، حالش بد می شود اینطور بهتر است. احساس می کرد خفه می شود ، مداوم خفه تر می شود. یک چیزی به چیزی دیگر نمی خواند. چیزی ، چیزی وجود داشت. چیزی جدیدا وجود داشت. این شکلی که مهشید یکجوری کلمات را ادا می کرد. شمایل اینکه می خواست تا حد انزوا برود. شکل اینکه کاش مهشید نمی آمد ، کاش حرف نزده بود ، کاش می فهمید. روحش داشت در تن فرو می رفت. داشت ته نشین می شد. کاش مهشید می رفت. کاش اصلا نمی آمد. کاش اتفاقی می افتاد. می خواست جوری باور شود که درش کسی نمی دانست چقدر ضعیف است. در واقع گمان می کرد روحش کمی جلا می گیرد اگر دستی کمکش کند. مهشید برایش معجزه بود ولی نه این روز ها. حالا که پشت در ، بی درنگ در را باز کرد و چادر را کشید روی سرش داشت له تر می شد.نمی فهمید کدام دست دهان آشنایش را زیر و رو کرده. نمی فهمید کدام دست از همه چیز ، همه چیز را گرفته. نمی دانست چطور این سر تری و برتری بقیه را جبران کند. *** با خودش حرف می زد. درونش عده ای که نمی آمدند، رسیده بودند اما دیر ، اما بی موقع ، اما آدم رفتن های سریع. دیگر انتظار آمدن کسی را نداشت. امیدش از دیگران سلب شده بود. دیگر اتفاقی نمی افتاد. دیگر تنها خودش بود که می افتاد ، اتفاق بود ، حادثه بود. جمله ها روی وجودش تاثیر می گذاشتند. لبه ی میز را به دست گرفته بود و جوری فشار می داد که استخوان هاش بکشند. همه چیز محکم بود؛ میز ، پیشانی ، استخوان هاش ، مغزش. حتی گمان می کرد کاغذ ها هم از خودش محکم تر اند. کاش دستی می آمد و مچاله اش می کرد. کاش چند سالی می رفت شیراز ، می خواست برود دنبال کار ، به هر حال یک غلطی بکند. تصویر هایی از احساس هاش یادش می آمد : روز هایی که او ، جایی بود نزدیک به رگ گردنش . روز هایی که بودن را خوب می فهمید.روز هایی که برایش معجزه بودند و غایت. درک کردن ، احترام ، کلمه ها ، تقدس ، حضور داشتن. روز هایی که خودش را دوست داشت. بعد یک چیز همه چیز را فرو ریخت : چه به سر مهشید آورده بود. احترام کدام بخش بودنش را زمین زده بود. فکر کرد مهشید بار ها اینطور بود. فکر کرد این روز ها از یک توالی آمده اند. فکر کرد اشتباه کرده است. چیزی را خراب کرده که نمی تواند بسازد. مهشید دیگر به او نیاز نداشت. زندگی دیگر به او نیاز نداشت. چیزی نامنصفانه بود. چیزی غلط بود. چیزی توی سرش ناعادلانه به خود می پیچید و همه چیز _ حتی یک سلام را _ عوض می کرد. کاش به مهشید اطمینان و اعتماد بیشتری می توانست بدهد. چشم هاش که دست خودش نبود. نمی توانست چیزی را درست کند. میز را محکم تر فشار داد. قلبش افتاده بود روی لرزیدن ، روی اینکه در ضربانی بتپد.شانه هایش گرفته بود . ماهیچه هایش داشتند سفت می شدند، انقدر که دیگر نتواند درست درکشان کند. کاش فکر نمی کرد. کاش همان لحظه می توانست همه چیز را جبران کند. کاش گفته بود یک وقت دیگر یکدیگر را ببینند. چیزی عکس بود ، غلط بود ، نفسش را داشت می گرفت. از مهشید عصبانی بود ، درونا صداقت را مهشید ، نه شاید خودش زمین گذاشته بود. مهم بود مقصر کیست؟ چرا همیشه دستپاچه بود؟ کجا دست هایش را کاشته بود که امروز انقدر تنهایی می کشید؟ این فکر ها ناعادل بودند . این ها فکر نداشتند . این ها هجوم بی رحمانه ای بودند که یکباره حمله می کردند. این یک حمله بود که در حمله ، حمله می کرد. به این سمت رفت که مهشید نباید مثل کسی با او رفتار می کرد که نیاز به امر و نهی دارد. مثل کسی که در ضعف حقیر است. از او عذرخواهی کرده بود. بابت خیلی چیز ها مثل اینکه حالا فرصت حرف زدن به مهشید نمی دهد ؛ فرصت اینکه مکان امنش باشد و این قماش. آن لحظه که داشت این حرف ها را می زد چیزی در جمله هاش کم بود. یک چیزی را حیا و شرم و تردید نمی گذاشت بگوید. از چیزی که تجربه می کرد اما کشف نمی کرد ، کلمه ای نداشت. حالا می دید او باید مهشید را به خاطر این ها ببخشد ، نه مهشید او را. او باید مهشید را طور دیگری باور می کرد. جوری که اگر حرف می زدی می فهمید. جوری که در گناهت تو را درک نمی کرد. کاش هرگز به کسی نزدیک نمی شد. این جمله ی خودش یادش آمد که نوشته بود : « مگذار به نام کسی را بشناسی و به رفتار. مگذار کسی را بیشتر از شناختن بشناسی». خیلی چیز ها یادش آمد ، چیز هایی که کوبنده بودند. سرش را با شدت از میز بلند کرد. سر زانو هایش را در پنجه گرفت. صندلی صدا می داد و تکان می خورد. هوا ، هوا سنگین بود. چشم هایش را به هم فشار داد. تند تند نفس می کشید. خفه داد می کشید : «فکر نکن ، فکر نکن ، تو رو خدا ، تو رو خدا ولم کن ، ولم کن، بسه ، تو رو خدا بسه ، بسه.» رگ پایش می زد. سمت چپ سرش تیر می کشید و در مغزش احساس می کرد که رگی می زند. دست چپش سر تا سر داشت از حس می افتاد. فشار می داد ، پنجه اش را ، انگشتانش را روی زانو ها فشار می داد و بی رمق می شد. بود که نباشد. می آمد که برود. « رفتن و مدام رفتن تعلق خاطر را از آدم می گیرد». گریه اش گرفت. دردش گرفته بود. از خودش گریه اش گرفت. از اینکه کارش به جایی رسیده که اینطور التماس کند. خسته شد. از کلافگی به عجز رسیده بود. می خواست داد بکشد : _« تو می تونستی یه کاری کنی ، تو بیشتر از هر کسی می تونستی یه کاری کنی. فقط تو می تونستی یه کاری کنی. فقط تو ، می شنوی؟ آره ؟ می شنوی؟ صدای منو می شنوی؟ منو می بینی؟ می بینی؟ جوابم رو بده،می بینی؟... تو رو خدا ، تو رو خدا بسه. ولم کن ، خواهش می کنم ولم کن». [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان و تن | حیران
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین