انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان واقعیت کابوس | tara.a
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="TARA.ALY" data-source="post: 77165" data-attributes="member: 1343"><p>(پارت سه)</p><p>نه او الهه نبود او خاله جنیفر بود!</p><p>پیراهنی جذب و قرمز رنگ پوشیده بود و موهای قهوهای رنگش را مرتب شانه زده و روی صورتش ریخته بود و با رژ قرمزی هم که زده بود درست شبیه یک پرنسس شده بود. </p><p>او جوان بود و همیشه خوش تیپ و همینطور هم زیبا، با این زیباییاش همیشه همه را محو خودش میکرد، مخصوصاً بوی عطر استوخودوسش</p><p>با کفشهای پاشنه بلند قرمزش تق تق کنان از پلهها پایین آمد و یکی از آن لبخندهای جذابش را به من زد و گفت:</p><p>- صبحت بخیر وانیا... دیشب خوب خوابیدی؟</p><p>من از خلصهای که با ورود خاله جنیفر درونش فرو رفته بودم بیرون آمدم و امم امم کنان گفتم:</p><p>- بله خاله جنیفر خیلی خوب بود!</p><p>که کاملاً دروغ بود، دیشب اصلاً خواب خوبی نداشتم راستش خوب نه وحشتناک، تمام شب را کابوس دیده بودم و حدس میزدم زیر چشمانم سیاهی افتاده باشد چون خاله جنیفر اکثراً وقتهایی که این طوری میشدم این سوال را ازمن میپرسید.</p><p>خاله جنیفر با شک به من نگاه کرد و گفت:</p><p>- مطمئنی، آخه زیر چشات...</p><p>- البته که مطمئنم... عالی بود</p><p>نفسم را حبس کردم، مطمئن بودم خاله جنیفر تا از قضیه سردرنیاورد ول کن نیست که یکدفعه دایی استفان حیرت زده سوتی کشید و گفت:</p><p>- عجب چیزی شدی جنی!</p><p>خاله جنیفر روبه دایی استفان کرد و با لبخندی ملیح گفت:</p><p>- یه قرار مهم دارم استفان</p><p>نفسم را با پوفی بیرون دادم، بلاخره دایی استفان به یک دردی خورد!</p><p>- اوه البته.. حالا با کی قرار داری؟</p><p>خاله جنیفر چشم هایش را چرخاند و با ظرافت موهایش را از روی لباسش کنار زد و بدون نگاه کردن به دایی استفان گفت:</p><p>- این دیگه به خودم مربوطه استفان</p><p>وقتهایی که این حرف را میزد باید میفهمیدی که بهتر است دیگر چیزی نپرسی.</p><p>دایی استفان با گیجی سر تکان داد و همانطور که کراواتش را سفت می کرد ناگهان جیغ کشید.</p><p>از جا پریدم و به حالت شوک و خیز برداشته به دایی استفان چشم دوختم، خاله جنیفر با بی تفاوتی گفت:</p><p>- استفان صد بار بهت گفتم انقدر اون کرواتتو سفت نکن...</p><p>دایی استفان همانطور که گلویش را میمالید آب دهانش را قورت داد و با صدای خش داری گفت:</p><p>- حواسم نبود</p><p>صاف ایستادم و نفسم را با حرص بیرون دادم این خواهر و برادر هزاران فرسخ از هم دور بودند و کلی فرق داشتند انگار نه انگار که از یک خانوادهان.</p><p>نفس عمیقی کشیدم و روبه خاله جنیفر گفتم:</p><p>- خاله جنیفر؟</p><p>خاله جنیفر روبه من برگشت و گفت:</p><p>- بله عزیزم؟</p><p>- من می تونم امروز با دوستام برم مرکز خرید؟ بهتون گفته بودم</p><p>خاله جنیفر کمی فکر کرد و بعد گفت:</p><p>- خیلی خب فقط مراقب باش و زود برگرد و اگه لازم شد بگو مایکل بیاد دنبالت</p><p>مایکل راننده شخصی ما بود و خیلی هم قوی و خوش تیپ بود و شتاب گرفتن با ماشین او خیلی حال میداد!</p><p>نیشم از این گوش تا آن گوش باز شد و به سرعت تایید کردم:</p><p>- چشم خاله جنیفر... حتماً!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="TARA.ALY, post: 77165, member: 1343"] (پارت سه) نه او الهه نبود او خاله جنیفر بود! پیراهنی جذب و قرمز رنگ پوشیده بود و موهای قهوهای رنگش را مرتب شانه زده و روی صورتش ریخته بود و با رژ قرمزی هم که زده بود درست شبیه یک پرنسس شده بود. او جوان بود و همیشه خوش تیپ و همینطور هم زیبا، با این زیباییاش همیشه همه را محو خودش میکرد، مخصوصاً بوی عطر استوخودوسش با کفشهای پاشنه بلند قرمزش تق تق کنان از پلهها پایین آمد و یکی از آن لبخندهای جذابش را به من زد و گفت: - صبحت بخیر وانیا... دیشب خوب خوابیدی؟ من از خلصهای که با ورود خاله جنیفر درونش فرو رفته بودم بیرون آمدم و امم امم کنان گفتم: - بله خاله جنیفر خیلی خوب بود! که کاملاً دروغ بود، دیشب اصلاً خواب خوبی نداشتم راستش خوب نه وحشتناک، تمام شب را کابوس دیده بودم و حدس میزدم زیر چشمانم سیاهی افتاده باشد چون خاله جنیفر اکثراً وقتهایی که این طوری میشدم این سوال را ازمن میپرسید. خاله جنیفر با شک به من نگاه کرد و گفت: - مطمئنی، آخه زیر چشات... - البته که مطمئنم... عالی بود نفسم را حبس کردم، مطمئن بودم خاله جنیفر تا از قضیه سردرنیاورد ول کن نیست که یکدفعه دایی استفان حیرت زده سوتی کشید و گفت: - عجب چیزی شدی جنی! خاله جنیفر روبه دایی استفان کرد و با لبخندی ملیح گفت: - یه قرار مهم دارم استفان نفسم را با پوفی بیرون دادم، بلاخره دایی استفان به یک دردی خورد! - اوه البته.. حالا با کی قرار داری؟ خاله جنیفر چشم هایش را چرخاند و با ظرافت موهایش را از روی لباسش کنار زد و بدون نگاه کردن به دایی استفان گفت: - این دیگه به خودم مربوطه استفان وقتهایی که این حرف را میزد باید میفهمیدی که بهتر است دیگر چیزی نپرسی. دایی استفان با گیجی سر تکان داد و همانطور که کراواتش را سفت می کرد ناگهان جیغ کشید. از جا پریدم و به حالت شوک و خیز برداشته به دایی استفان چشم دوختم، خاله جنیفر با بی تفاوتی گفت: - استفان صد بار بهت گفتم انقدر اون کرواتتو سفت نکن... دایی استفان همانطور که گلویش را میمالید آب دهانش را قورت داد و با صدای خش داری گفت: - حواسم نبود صاف ایستادم و نفسم را با حرص بیرون دادم این خواهر و برادر هزاران فرسخ از هم دور بودند و کلی فرق داشتند انگار نه انگار که از یک خانوادهان. نفس عمیقی کشیدم و روبه خاله جنیفر گفتم: - خاله جنیفر؟ خاله جنیفر روبه من برگشت و گفت: - بله عزیزم؟ - من می تونم امروز با دوستام برم مرکز خرید؟ بهتون گفته بودم خاله جنیفر کمی فکر کرد و بعد گفت: - خیلی خب فقط مراقب باش و زود برگرد و اگه لازم شد بگو مایکل بیاد دنبالت مایکل راننده شخصی ما بود و خیلی هم قوی و خوش تیپ بود و شتاب گرفتن با ماشین او خیلی حال میداد! نیشم از این گوش تا آن گوش باز شد و به سرعت تایید کردم: - چشم خاله جنیفر... حتماً! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان واقعیت کابوس | tara.a
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین