انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان واقعیت کابوس | tara.a
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="TARA.ALY" data-source="post: 76888" data-attributes="member: 1343"><p>(پارت دو)</p><p style="text-align: center">بخش یک:تعبیر</p><p>معمولاً وقتی همه از یک کابوس بیدار میشوند، وحشتزده جیغ و داد میکنند و خیس ع×ر×ق میشوند و حتی ممکن است قلبشان از ترس ایست کند!</p><p>اما خب من.. برای من این کابوس های شبانه عادی شده بود، بارها خوابهای وحشتناکی میدیدم که بعد از بیداری ساعت ها طول میکشید تا ضربان قلبم آرام شود؛ اما بعداز مدتها زندگی کردن با آنها سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم و با این قضیه کنار بیایم.</p><p> آنها همیشه و بی هیچ دلیلی وجود داشتند!</p><p>ملافه سفید رنگم را کنار زدم و آرام پاهایم را روی کف سرد و سنگی اتاق گذاشتم و با آشفتگی به طرف در اتاقم تلو تلو خوردم، دستگیره را گرفتم و در را باز کردم.</p><p>خانه مثل همیشه پر جنب و جوش بود، همه خدمتکاران در حال انجام وظیفه بودند و هر وقت من را میدیدند صبح بخیر میگفتند و به سرعت رد میشدند.</p><p>بی توجه به سیل صبح بخیرهایی که روی سرم آوار میشد پله هارا با پرش و ورجه وروجه رد کردم و به طبقه پایین رفتم، دایی استفان طبق برنامه روزانه در حال آماده شدن بود تا سریع به جلسه کاریاش برسد و خاله جنیفر هم با اینکه در اتاقش بود؛ اما مشخص بود که دارد حاضر میشود تا با دوستانش بیرون بروند، کار همیشگیشان بود، هرروز بدون استثنا همین کارها را تکرار میکردند و هیچکس نمیدانست چرا این دو خسته نمیشوند.</p><p>- صبح بخیر وانیا</p><p>دایی استفان که روبهروی آیینه ایستاده بود تا کراواتش را درست کند، تکان کوچکی هم به انگشتانش داد تا مثلاً برای من دستی تکان داده باشد.</p><p>- صبح بخیر دایی استفان</p><p>پاهایم بدون دمپایی های پشمیام کرخ شده بود و یخ کرده بودند، احتمالاً تا چند دقیقهی دیگر بی حس میشدند.</p><p>دوان دوان به طرف پیشخوان آشپزخانه رفتم و از ماری طلب یک لیوان آب کردم، او بهترین آشپز دنیا بود غذاهایش حرف و حریف نداشت و از نظر من او توی دنیا تک بود.</p><p>ماری با مهربانی لیوان آب را به دستم داد و با یک لبخند زیبا که همیشه روی لبانش بود صبح بخیر گفت و برگشت تا به کارش برسد.</p><p>او زنی تقریباً میانسال بود و میشد گفت کمی هم چاق است؛ اما موهای قهوهای و کوتاهی داشت که روی صورت گرد و تپلش مینشست و او را مهربان تر هم جلوه میداد، با آن پیشبند و لباس سفید رنگ آشپزیاش فقط یک کلاه سرآشپزان را کم داشت تا تکمیل شود؛ اما حیف که همچین کلاهی نداشتیم.</p><p>لیوان خالی را روی پیشخوان گذاشتم و به سمت او هل دادم و گفتم:</p><p>- مرسی ماری</p><p>ماری لبخند زد و گفت:</p><p>- خواهش میشه</p><p>برگشتم تا بروم که ناگهان الههای را درست روی پلهها دیدم!</p><p style="text-align: justify"></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="TARA.ALY, post: 76888, member: 1343"] (پارت دو) [CENTER]بخش یک:تعبیر[/CENTER] معمولاً وقتی همه از یک کابوس بیدار میشوند، وحشتزده جیغ و داد میکنند و خیس ع×ر×ق میشوند و حتی ممکن است قلبشان از ترس ایست کند! اما خب من.. برای من این کابوس های شبانه عادی شده بود، بارها خوابهای وحشتناکی میدیدم که بعد از بیداری ساعت ها طول میکشید تا ضربان قلبم آرام شود؛ اما بعداز مدتها زندگی کردن با آنها سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم و با این قضیه کنار بیایم. آنها همیشه و بی هیچ دلیلی وجود داشتند! ملافه سفید رنگم را کنار زدم و آرام پاهایم را روی کف سرد و سنگی اتاق گذاشتم و با آشفتگی به طرف در اتاقم تلو تلو خوردم، دستگیره را گرفتم و در را باز کردم. خانه مثل همیشه پر جنب و جوش بود، همه خدمتکاران در حال انجام وظیفه بودند و هر وقت من را میدیدند صبح بخیر میگفتند و به سرعت رد میشدند. بی توجه به سیل صبح بخیرهایی که روی سرم آوار میشد پله هارا با پرش و ورجه وروجه رد کردم و به طبقه پایین رفتم، دایی استفان طبق برنامه روزانه در حال آماده شدن بود تا سریع به جلسه کاریاش برسد و خاله جنیفر هم با اینکه در اتاقش بود؛ اما مشخص بود که دارد حاضر میشود تا با دوستانش بیرون بروند، کار همیشگیشان بود، هرروز بدون استثنا همین کارها را تکرار میکردند و هیچکس نمیدانست چرا این دو خسته نمیشوند. - صبح بخیر وانیا دایی استفان که روبهروی آیینه ایستاده بود تا کراواتش را درست کند، تکان کوچکی هم به انگشتانش داد تا مثلاً برای من دستی تکان داده باشد. - صبح بخیر دایی استفان پاهایم بدون دمپایی های پشمیام کرخ شده بود و یخ کرده بودند، احتمالاً تا چند دقیقهی دیگر بی حس میشدند. دوان دوان به طرف پیشخوان آشپزخانه رفتم و از ماری طلب یک لیوان آب کردم، او بهترین آشپز دنیا بود غذاهایش حرف و حریف نداشت و از نظر من او توی دنیا تک بود. ماری با مهربانی لیوان آب را به دستم داد و با یک لبخند زیبا که همیشه روی لبانش بود صبح بخیر گفت و برگشت تا به کارش برسد. او زنی تقریباً میانسال بود و میشد گفت کمی هم چاق است؛ اما موهای قهوهای و کوتاهی داشت که روی صورت گرد و تپلش مینشست و او را مهربان تر هم جلوه میداد، با آن پیشبند و لباس سفید رنگ آشپزیاش فقط یک کلاه سرآشپزان را کم داشت تا تکمیل شود؛ اما حیف که همچین کلاهی نداشتیم. لیوان خالی را روی پیشخوان گذاشتم و به سمت او هل دادم و گفتم: - مرسی ماری ماری لبخند زد و گفت: - خواهش میشه برگشتم تا بروم که ناگهان الههای را درست روی پلهها دیدم! [JUSTIFY][/JUSTIFY] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان واقعیت کابوس | tara.a
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین