انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 123185" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارت سیزدهم </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دلم میخواست برن از اتاقم بیرون اما جرات نداشتم چیزی بگم، خواستم چشمم رو ببندم که پارسا با خنده گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- مگه قرار نبود برای هرکاری از ما اجازه بگیری؟ الان داری بیاجازه میخوابی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">فقط نگاهش کردم و با ترس گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ببخشید آقا پارسا، میشه بخوابم؟</span></span></p><p> <span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- باشه ولی خودت رو برای مهمونی شب آماده کن.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با نگاه کیارش دستم لرزید و بهش گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آقا کیارش میشه من بخوابم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نه نمیشه!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">همچنان دست و پام میلرزید که ادامه داد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چون دارن غذاتو میارن.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">همون لحظه در بازشد و دکتر سپهر و الینا جون داخل اتاق شدن و یک ظرف غذا آوردن. پارسا و کیارش با ورود آنها از روی تخت بلند شدن و از اتاق خارج شدن. دکتر و الینا روی تخت نشستن، دکتر نگاهی بهم کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چی گفتن بهت؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سرم رو پایین انداختم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- گفتن برای مهمونی شب آماده بشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر باشهای گفت و الینا مشغول غذا دادن به من شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">اولین قاشق رو بالا آورد و بهم داد که رو کردم سمت دکتر و با خجالت گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- این بار چرا از حال رفتم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دکتر جدی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چون خون ریزی داخلی کرده بودی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">متعجب نگاهش کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چرا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یک دفعه الینا خندید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آخه مثل اسب از کیارش کتک خورده بودی.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر سمتش اخم کرد، الینا هم آروم زیر لب گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ببخشید .</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">درحالی که دستانم رو تکون میدادم گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چرا باز نمیکنید دستم رو؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">الینا آروم و خجالت زده گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چون اجازه نداریم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کمی غذا خوردم که صورتم رو کنار کشیدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نمیخوام. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دکتر سپهر عصبی شد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چی رو نمیخوام؟ اینکه نمیزارن دستت رو باز کنیم تقصیر ماست؟ احمق خونریزی داخلی داشتی تو بعد میگی نمیخوام. میمیری بدبخت! </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بعد جلوی چشمان متعجب من ظرف غذا رو از الینا گرفت و خودش مشغول غذا دادن به من شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">به حرفهای کیارش فکر کردم، دیدم تربیت به نفع خودمونه. شب بود و هوا تاریک، از پنجره بیرون رو نگاه کردم، بارون میومد، بارون من رو یاد باران مینداخت، کسی که گذاشت و رفت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با قدمهای محکم و استوار سمت اتاقی رفتم که یگانه توش زندانی بود. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">در اتاق رو باز کردم که ترسید، اما چون دست و پاهاش بسته بود نمیتونست واکنش نشون بده. کنارش روی تخت نشستم، دست و پاهاش رو باز کردم، سمت کمد سفید رنگ داخل اتاق رفتم، کلید رو داخلش چرخوندم، یک کت و دامن آبی کاربنی از اون کمد بیرون آوردم، یک شال حریر سفید هم بهش دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بپوش! مهمونا میان.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">اخم کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- من نمیپوشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- پس خودم بهت میپوشونم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">ترسیده گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- باشه میپوشمش.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 123185, member: 6758"] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]پارت سیزدهم دلم میخواست برن از اتاقم بیرون اما جرات نداشتم چیزی بگم، خواستم چشمم رو ببندم که پارسا با خنده گفت: - مگه قرار نبود برای هرکاری از ما اجازه بگیری؟ الان داری بیاجازه میخوابی؟ فقط نگاهش کردم و با ترس گفتم: - ببخشید آقا پارسا، میشه بخوابم؟[/FONT][/SIZE] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]- باشه ولی خودت رو برای مهمونی شب آماده کن. - چشم. با نگاه کیارش دستم لرزید و بهش گفتم: - آقا کیارش میشه من بخوابم؟ - نه نمیشه! همچنان دست و پام میلرزید که ادامه داد: - چون دارن غذاتو میارن. همون لحظه در بازشد و دکتر سپهر و الینا جون داخل اتاق شدن و یک ظرف غذا آوردن. پارسا و کیارش با ورود آنها از روی تخت بلند شدن و از اتاق خارج شدن. دکتر و الینا روی تخت نشستن، دکتر نگاهی بهم کرد و گفت: - چی گفتن بهت؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: - گفتن برای مهمونی شب آماده بشم. سپهر باشهای گفت و الینا مشغول غذا دادن به من شد. اولین قاشق رو بالا آورد و بهم داد که رو کردم سمت دکتر و با خجالت گفتم: - این بار چرا از حال رفتم؟ دکتر جدی گفت: - چون خون ریزی داخلی کرده بودی؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: - چرا؟ یک دفعه الینا خندید و گفت: - آخه مثل اسب از کیارش کتک خورده بودی. سپهر سمتش اخم کرد، الینا هم آروم زیر لب گفت: - ببخشید . درحالی که دستانم رو تکون میدادم گفتم: - چرا باز نمیکنید دستم رو؟ الینا آروم و خجالت زده گفت: - چون اجازه نداریم. کمی غذا خوردم که صورتم رو کنار کشیدم و گفتم: - نمیخوام. دکتر سپهر عصبی شد و گفت: - چی رو نمیخوام؟ اینکه نمیزارن دستت رو باز کنیم تقصیر ماست؟ احمق خونریزی داخلی داشتی تو بعد میگی نمیخوام. میمیری بدبخت! بعد جلوی چشمان متعجب من ظرف غذا رو از الینا گرفت و خودش مشغول غذا دادن به من شد. *** پارسا: به حرفهای کیارش فکر کردم، دیدم تربیت به نفع خودمونه. شب بود و هوا تاریک، از پنجره بیرون رو نگاه کردم، بارون میومد، بارون من رو یاد باران مینداخت، کسی که گذاشت و رفت. با قدمهای محکم و استوار سمت اتاقی رفتم که یگانه توش زندانی بود. در اتاق رو باز کردم که ترسید، اما چون دست و پاهاش بسته بود نمیتونست واکنش نشون بده. کنارش روی تخت نشستم، دست و پاهاش رو باز کردم، سمت کمد سفید رنگ داخل اتاق رفتم، کلید رو داخلش چرخوندم، یک کت و دامن آبی کاربنی از اون کمد بیرون آوردم، یک شال حریر سفید هم بهش دادم و گفتم: - بپوش! مهمونا میان. اخم کرد و گفت: - من نمیپوشم. پوزخندی زدم و گفتم: - پس خودم بهت میپوشونم. ترسیده گفت: - باشه میپوشمش.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین