انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 123118" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارت دوازدهم</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">اعصابم بدجوری بهم ریخته بود و اگر آرمان نبود، خودم رو درحد مرگ میزدم. من عصبی بودم و هیچ دختری حتی الینا و الهه که خواهرام بودن، بیشاز یک هفته نمیتونستند تحملم کنند.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سرم رو بین دستام گرفته بودم که دکتر رحمانی از اورژانس بیرون اومد، من و آرمان با استرس بلند شدیم که آرمان پرسید:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چیشد دکتر؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دکتر رحمانی به آرمان توجهی نکرد، نگاهش رو به من دوخت و با مهربانی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- سپهرجان! این دختر بر اثر گرسنگی بیش از حد و ضربات سنگینی که به قفسه سینهاش و ناحیه کمرش خورده و مسئلهی دخترونهای ...حرفش رو قطع کرد و دوباره ادامه داد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خونریزی داخلی داشته، اما خوشبختانه زود رسوندینش و خونریزی عمیق نشده. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">جلوی خونریزی گرفته شد اما نزارید گرسنه بخوابه چون ممکنه دفعهی بعدی زنده نمونه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بعد گفتن حرفهایش از کنار ما گذشت، که دوباره عقب گرد کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- راستی زیاد میگفت سپهر، آقا سپهر، احتمالا دوستت داره.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با رفتن دکتر آرمان عصبی داد کشید:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آخه من نمیدونم که چی در خودش دیده که توی بیمارستان من به من محل نمیزاره.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سمت کیارش رفتم و با حرص گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آخه این چه غلطی بود کردی؟ دختره بیچاره رو کتک زدی؟ اونم نه یکی و دوتا، چیزی حدود صدتا ضربه. اونم با سگک کمربند.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش پوزخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- دلیل داشتم پارسا.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با خشم گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- میشنوم!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش که تا اون موقع روی تخت نشسته بود، خودش رو روی تخت ولو کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ببین پارسا اون دختر ضعیفه، خیلی ضعیف و ناامید. تو یکبار تهدیدش کردی اما حتی بهت حاضر جوابی هم نکرد، وقتی میتونی طعمه رو به شیوه خودت تربیت کنی که نفس کشیدنش هم به میل تو باشه چرا نکنی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کمی فکر کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چه ربطی به زدن تو داره؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">قهقهه بلندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اون دیگه مخالفت نمیکنه، اون دختری که ترس تو وجودشه، هرچی ترسش رو قویتر کنیم مالکیت بیشتری داریم روش. اون دختر باید مثل یک عروسک توی دستت باشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخندی از فکرش روی لبم اومد، یک نفر رو بیمارستان آرمان فرستادم تا بیارن دختر رو اینجا.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نیم ساعت بعد یگانه اینجا بود، روی تخت خوابوندمش و از بالا دستهایش رو با دستبند به تخت بستم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با خنده به چهره معصومش خیره شدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- حق با کیارشه، خودم ادبت میکنم، کاری میکنم آب خوردنت هم با اجازه من باشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یگانه: </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با درد چشمم رو باز کردم، چندبار پلک زدم تا چشمم به نور عادت کنه، خواستم از جا پاشم دیدم نمیشه، عمیق تر که دیدم دست و پاهام به دوطرفه تخت بسته شده بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با دیدن این صحنه جیغ و داد کردم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- کمک کمک من رو به تخت بستن؟ کی من رو به تخت بسته؟ </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">در اتاق بازشد و کیارش در چهارچوب در نمایان شد،کیارش یک تیشرت نارنجی با شلوار مشکی پوشیده بود که باعث شده بود تا بازوهای مردونهاش بهتر در دسترس دید باشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با دیدن کیارش تمام جسارتم برای جیغ زدن دود شد رفت هوا.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کنار تختم نشست و دستش روی دستهایم که بسته شده بود گذاشت و با حالت مسخره کردن گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- حتما خیلی اذیت میشی نه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">چشمهام رو از ترس بستم و با پته پته گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ت...تو...تو رو خدا، کار...کارم نداشته باش.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ولی من باهات کار دارم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">گریه کردم، اشک از چشمم میاومد، کیارش با بدجنسی لبخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- عزیزم... اگر میخوای کاری بهت نداشته باشم شرط داره. میدونی من آدم معاملهام؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با ترس به صورتش خیره شدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- وظایفت که سرجاشه اما اگر میخوای آسیبی به جسم و روحت نرسه باید برای آب خوردنت هم از من و پارسا اجازه بگیری وگرنه تضمین نمیکنم سالم بمونی.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بقیه رو پارسا برات توضیح میده.</span></span></p><p> <span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا وارد اتاق شد، نمیدونم چرا من از چهرهی این دوبرادر میترسم. پارسا کنار کیارش روی تخت نشست، تیشرت آبی کاربنی پوشیده بود با شلوار جین مشکی، بازوهای مردونهاش به خوبی نشون داده میشد. پارسا قد بلندتری نسبت به کیارش داشت و اندام و چهرش بیشتر به مدلها میخورد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نگاهش کردم که گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- از این به بعد تو باید برای هرکاریت از ما اجازه بگیری وگرنه زبونت که برای اجازه به کار نرفته رو از حلقومت بیرون میکشم. فهمیدی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بله.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 123118, member: 6758"] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]پارت دوازدهم اعصابم بدجوری بهم ریخته بود و اگر آرمان نبود، خودم رو درحد مرگ میزدم. من عصبی بودم و هیچ دختری حتی الینا و الهه که خواهرام بودن، بیشاز یک هفته نمیتونستند تحملم کنند. سرم رو بین دستام گرفته بودم که دکتر رحمانی از اورژانس بیرون اومد، من و آرمان با استرس بلند شدیم که آرمان پرسید: - چیشد دکتر؟ دکتر رحمانی به آرمان توجهی نکرد، نگاهش رو به من دوخت و با مهربانی گفت: - سپهرجان! این دختر بر اثر گرسنگی بیش از حد و ضربات سنگینی که به قفسه سینهاش و ناحیه کمرش خورده و مسئلهی دخترونهای ...حرفش رو قطع کرد و دوباره ادامه داد: - خونریزی داخلی داشته، اما خوشبختانه زود رسوندینش و خونریزی عمیق نشده. جلوی خونریزی گرفته شد اما نزارید گرسنه بخوابه چون ممکنه دفعهی بعدی زنده نمونه. بعد گفتن حرفهایش از کنار ما گذشت، که دوباره عقب گرد کرد و گفت: - راستی زیاد میگفت سپهر، آقا سپهر، احتمالا دوستت داره. با رفتن دکتر آرمان عصبی داد کشید: - آخه من نمیدونم که چی در خودش دیده که توی بیمارستان من به من محل نمیزاره. *** پارسا سمت کیارش رفتم و با حرص گفتم: - آخه این چه غلطی بود کردی؟ دختره بیچاره رو کتک زدی؟ اونم نه یکی و دوتا، چیزی حدود صدتا ضربه. اونم با سگک کمربند. کیارش پوزخندی زد و گفت: - دلیل داشتم پارسا. با خشم گفتم: - میشنوم! کیارش که تا اون موقع روی تخت نشسته بود، خودش رو روی تخت ولو کرد و گفت: - ببین پارسا اون دختر ضعیفه، خیلی ضعیف و ناامید. تو یکبار تهدیدش کردی اما حتی بهت حاضر جوابی هم نکرد، وقتی میتونی طعمه رو به شیوه خودت تربیت کنی که نفس کشیدنش هم به میل تو باشه چرا نکنی؟ کمی فکر کردم و گفتم: - چه ربطی به زدن تو داره؟ قهقهه بلندی زد و گفت: - اون دیگه مخالفت نمیکنه، اون دختری که ترس تو وجودشه، هرچی ترسش رو قویتر کنیم مالکیت بیشتری داریم روش. اون دختر باید مثل یک عروسک توی دستت باشه. لبخندی از فکرش روی لبم اومد، یک نفر رو بیمارستان آرمان فرستادم تا بیارن دختر رو اینجا. نیم ساعت بعد یگانه اینجا بود، روی تخت خوابوندمش و از بالا دستهایش رو با دستبند به تخت بستم. با خنده به چهره معصومش خیره شدم و گفتم: - حق با کیارشه، خودم ادبت میکنم، کاری میکنم آب خوردنت هم با اجازه من باشه. *** یگانه: با درد چشمم رو باز کردم، چندبار پلک زدم تا چشمم به نور عادت کنه، خواستم از جا پاشم دیدم نمیشه، عمیق تر که دیدم دست و پاهام به دوطرفه تخت بسته شده بود. با دیدن این صحنه جیغ و داد کردم: - کمک کمک من رو به تخت بستن؟ کی من رو به تخت بسته؟ در اتاق بازشد و کیارش در چهارچوب در نمایان شد،کیارش یک تیشرت نارنجی با شلوار مشکی پوشیده بود که باعث شده بود تا بازوهای مردونهاش بهتر در دسترس دید باشه. با دیدن کیارش تمام جسارتم برای جیغ زدن دود شد رفت هوا. کنار تختم نشست و دستش روی دستهایم که بسته شده بود گذاشت و با حالت مسخره کردن گفت: - حتما خیلی اذیت میشی نه؟ چشمهام رو از ترس بستم و با پته پته گفتم: - ت...تو...تو رو خدا، کار...کارم نداشته باش. لبخندی زد و گفت: - ولی من باهات کار دارم. گریه کردم، اشک از چشمم میاومد، کیارش با بدجنسی لبخندی زد و گفت: - عزیزم... اگر میخوای کاری بهت نداشته باشم شرط داره. میدونی من آدم معاملهام؟ با ترس به صورتش خیره شدم و گفتم: - چی؟ پوزخندی زد و گفت: - وظایفت که سرجاشه اما اگر میخوای آسیبی به جسم و روحت نرسه باید برای آب خوردنت هم از من و پارسا اجازه بگیری وگرنه تضمین نمیکنم سالم بمونی. بقیه رو پارسا برات توضیح میده. پارسا وارد اتاق شد، نمیدونم چرا من از چهرهی این دوبرادر میترسم. پارسا کنار کیارش روی تخت نشست، تیشرت آبی کاربنی پوشیده بود با شلوار جین مشکی، بازوهای مردونهاش به خوبی نشون داده میشد. پارسا قد بلندتری نسبت به کیارش داشت و اندام و چهرش بیشتر به مدلها میخورد. نگاهش کردم که گفت: - از این به بعد تو باید برای هرکاریت از ما اجازه بگیری وگرنه زبونت که برای اجازه به کار نرفته رو از حلقومت بیرون میکشم. فهمیدی؟ با ترس آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - بله.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین