انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 123038" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارت یازدهم</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- برید برای عملش نوبت بزنید، بحث هزینه بماند.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ممنون آقوی دکتر.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">همون لحظه برای گوشیم پیامک اومد، نگاهی به گوشی انداختم، دیدم الینا نوشته :</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">« یگانه حالش خوب نیست، کیارش درحد مرگ زدتش، اگر خودت رو نرسونی کیارش مسبب مرگش میشه داداش»</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سریع از جا بلندشدم، کتم رو از جا لباسی اتاق برداشتم و سوئیچ رو از روی میز چنگ زدم، شمارهی آرمان رو گرفتم، جواب داد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- الو؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- الو آرمان گوش کن ببین چی میگم، یک بیمار اورژانسی دارم، آماده باش که شاید نیاز باشه بیارمش بیمارستان خودت یا خودت رو برسونی.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- باشه داداش، خیالت تخت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">توی ماشین نشستم و با سرعت هزارتا رانندگی کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پشت پنتهاوس که رسیدم توقف کردم، در باز بود و مش رحیم ایستاده بود، سلامی با عجله بهش کردم و خودم رو به داخل رسوندم، حسام روی مبل بود، زدم روی شونش و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- یگانه کجاست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">شونه ای بالا انداخت، که یقه اش رو گرفتم و داد زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- حسام کیارش درحد مرگ زدتش، بهم بگو کجاست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">حسام متعجب نگاهم کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- واقعا؟ آخرین باری که دیدمش آب برد برای کیارش.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">به سرعت از پلهها بالا رفتم و خودم رو به اتاق کیارش رسوندم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نمیدونم چرا ولی دلم برای این دختر میسوخت. دوست نداشتم که اذیت بشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش خیلی خونسرد کنار پنجره بزرگ اتاقش نشسته بود، اصلا اهمیتی برای این دختر قائل نبود، سیگارش رو روشن کرده بود و دودش رو حلقه وار بیرون میداد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کنار یگانه نشستم، یک سرم به دستش وصل کردم، فقط خدا خدا کردم چشمهاش رو باز کنه. شدت و تعداد ضربات زیاد بود، خون زیادی ازش رفته بود. شماره آرمان رو گرفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- جانم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آرمان داداش میتونی سریع یک برانکارد بفرستی؟ مریضم خون زیادی ازش رفته.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نگران نباش! خودمم الان میام.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بعد یک ربع آرمان با برانکارد اومد و یگانه رو گذاشتن روی تخت و بعد اتاق رو ترک کردیم، ولی اصلا چیزی نپرسید.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بین راه کنار یگانه نشسته بودم و دستش رو توی دستم گرفته بودم، دستش سرد بود، آنقدر سرد که احساس میکردم خیلی وقته که روح از تنش جدا شده.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با عجله یگانه رو بردیم داخل اورژانس، دکتر رحمانی شانسی شیفت بود، میخواست بره که باعجله سمتش رفتم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- دکتر دکتر نرو! مریضمون خیلی بدحاله!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دکتر با حرص گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اما سپهرجان من...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دستش رو گرفتم و بوسیدم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آقای رحمانی برادری کن... حالش بده... میمیرهها؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دکتر با اکراه سمت رختکن رفت و دوباره لباسش رو عوض کرد. از رختکن بیرون اومد و به من گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- کجاست این مریض؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخندی زدم و بردمش سمت اورژانس، دکتر داخل اتاق شد و با دیدن صورت پر از خون و جسم بیحال یگانه با عصبانیت گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- کی این دختر رو به این حال درآورده؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">شونه بالا انداختم و حرفی نزدم. دکتر همه رو بیرون کرد و خودش مشغول بررسی شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از پشت شیشه دیدم که دکتر رحمانی دست روی قفس سینه یگانه گذاشت، عصابم بهم ریخت. نمیدونم چرا روی این دختر حساس شده بودم. دکتر رحمانی دوباره دستگاه رو آورد و از یگانه آزمایش گرفت. لعنت به منکه با سهلانگاری جواز پزشکیم برای شش ماه باطل شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">آرمان که حال من رو دید، دستم رو گرفت و گوشهای برد و روی صندلی بیمارستان نشوند و خودش کنارم نشست و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نبینم ناخوشی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دستم رو بالا بردم که مثل همیشه که عصبی میشدم خودم رو بزنم که دستم رو گرفت و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نکن سپهر! چته تو؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با حرص نگاهش کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آرمان این دختر که اونجاست نامزد مسعوده.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">آرمان متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اما مثل مسعود نیست، اون خیلی تنهاست، یک هفته بیشتر نیست که پارسا و کیارش زندانیش کردن، اما توی این یک هفته فقط هجده ساعت گشنه نگهش داشتن، بعدشم شده خدمتکار اونا، حالا هم که از بس از کیارش کتک خورده خونریزی داخلی کرده.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">آرمان دست گذاشت روی شونم و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- این که بخوای بگی اون با مسعود فرق داره هنوز زوده اما این همه سختی برای یک هفته هم زیاده.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 123038, member: 6758"] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]پارت یازدهم - برید برای عملش نوبت بزنید، بحث هزینه بماند. - ممنون آقوی دکتر. همون لحظه برای گوشیم پیامک اومد، نگاهی به گوشی انداختم، دیدم الینا نوشته : « یگانه حالش خوب نیست، کیارش درحد مرگ زدتش، اگر خودت رو نرسونی کیارش مسبب مرگش میشه داداش» سریع از جا بلندشدم، کتم رو از جا لباسی اتاق برداشتم و سوئیچ رو از روی میز چنگ زدم، شمارهی آرمان رو گرفتم، جواب داد: - الو؟ - الو آرمان گوش کن ببین چی میگم، یک بیمار اورژانسی دارم، آماده باش که شاید نیاز باشه بیارمش بیمارستان خودت یا خودت رو برسونی. - باشه داداش، خیالت تخت. توی ماشین نشستم و با سرعت هزارتا رانندگی کردم. پشت پنتهاوس که رسیدم توقف کردم، در باز بود و مش رحیم ایستاده بود، سلامی با عجله بهش کردم و خودم رو به داخل رسوندم، حسام روی مبل بود، زدم روی شونش و گفتم: - یگانه کجاست؟ شونه ای بالا انداخت، که یقه اش رو گرفتم و داد زدم: - حسام کیارش درحد مرگ زدتش، بهم بگو کجاست؟ حسام متعجب نگاهم کرد و گفت: - واقعا؟ آخرین باری که دیدمش آب برد برای کیارش. به سرعت از پلهها بالا رفتم و خودم رو به اتاق کیارش رسوندم. نمیدونم چرا ولی دلم برای این دختر میسوخت. دوست نداشتم که اذیت بشه. کیارش خیلی خونسرد کنار پنجره بزرگ اتاقش نشسته بود، اصلا اهمیتی برای این دختر قائل نبود، سیگارش رو روشن کرده بود و دودش رو حلقه وار بیرون میداد. کنار یگانه نشستم، یک سرم به دستش وصل کردم، فقط خدا خدا کردم چشمهاش رو باز کنه. شدت و تعداد ضربات زیاد بود، خون زیادی ازش رفته بود. شماره آرمان رو گرفتم: - جانم؟ - آرمان داداش میتونی سریع یک برانکارد بفرستی؟ مریضم خون زیادی ازش رفته. - نگران نباش! خودمم الان میام. بعد یک ربع آرمان با برانکارد اومد و یگانه رو گذاشتن روی تخت و بعد اتاق رو ترک کردیم، ولی اصلا چیزی نپرسید. بین راه کنار یگانه نشسته بودم و دستش رو توی دستم گرفته بودم، دستش سرد بود، آنقدر سرد که احساس میکردم خیلی وقته که روح از تنش جدا شده. با عجله یگانه رو بردیم داخل اورژانس، دکتر رحمانی شانسی شیفت بود، میخواست بره که باعجله سمتش رفتم و گفتم: - دکتر دکتر نرو! مریضمون خیلی بدحاله! دکتر با حرص گفت: - اما سپهرجان من... دستش رو گرفتم و بوسیدم، گفتم: - آقای رحمانی برادری کن... حالش بده... میمیرهها؟ دکتر با اکراه سمت رختکن رفت و دوباره لباسش رو عوض کرد. از رختکن بیرون اومد و به من گفت: - کجاست این مریض؟ لبخندی زدم و بردمش سمت اورژانس، دکتر داخل اتاق شد و با دیدن صورت پر از خون و جسم بیحال یگانه با عصبانیت گفت: - کی این دختر رو به این حال درآورده؟ شونه بالا انداختم و حرفی نزدم. دکتر همه رو بیرون کرد و خودش مشغول بررسی شد. از پشت شیشه دیدم که دکتر رحمانی دست روی قفس سینه یگانه گذاشت، عصابم بهم ریخت. نمیدونم چرا روی این دختر حساس شده بودم. دکتر رحمانی دوباره دستگاه رو آورد و از یگانه آزمایش گرفت. لعنت به منکه با سهلانگاری جواز پزشکیم برای شش ماه باطل شد. آرمان که حال من رو دید، دستم رو گرفت و گوشهای برد و روی صندلی بیمارستان نشوند و خودش کنارم نشست و گفت: - نبینم ناخوشی؟ دستم رو بالا بردم که مثل همیشه که عصبی میشدم خودم رو بزنم که دستم رو گرفت و گفت: - نکن سپهر! چته تو؟ با حرص نگاهش کردم و گفتم: - آرمان این دختر که اونجاست نامزد مسعوده. آرمان متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: - اما مثل مسعود نیست، اون خیلی تنهاست، یک هفته بیشتر نیست که پارسا و کیارش زندانیش کردن، اما توی این یک هفته فقط هجده ساعت گشنه نگهش داشتن، بعدشم شده خدمتکار اونا، حالا هم که از بس از کیارش کتک خورده خونریزی داخلی کرده. آرمان دست گذاشت روی شونم و گفت: - این که بخوای بگی اون با مسعود فرق داره هنوز زوده اما این همه سختی برای یک هفته هم زیاده.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین