انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 122961" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارت دهم</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا بلند شد و سمت اتاقش رفت، کیارش اومد دور من چرخید و خودش رو خم کرد و در گوشم گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- فکر نکنی یک وقت از این حاضر جوابیت میگذرما؟ دارم برات، البته به وقتش.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بعد هم راهش رو کشید که بره اما دوباره برگشت و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- راستی تا نیم ساعت دیگه حمومم آماده باشه، برای نهارهم سوپ شیر و خورشت قیمه درست کن!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زد و از پلهها بالا رفت. من هم بعد از رفتنش آماده شدم و در اتاقش رو زدم، کمی که گذشت گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بیا تو.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">رفتم داخل و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اومدم حمومتون رو آماده کنم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">جوابی نداد و با دست اشاره کرد گمشو!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">من هم رفتم داخل حموم، شیر آب رو باز کردم و صبر کردم تا وان حموم پربشه، بعد یکم خوشبو کننده توی فضا زدم. عطر هم به وان آبش زدم و عصاره گل رز رو تو حموم پخش کردم. از حموم بیرون اومدم که گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- همینجا صبر میکنی تا بیام لباس و حولم رو مثل مترسگ نگه میداری. فهمیدی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بله آقا. فهمیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">حوله رو براش نگهداشتم ولباس هاش روهم توی این دستم گذاشتم، نیم ساعت گذشت که حوله رو گرفت و از حموم بیرون اومد، لباسش رو پوشید، روی صندلی نشست و سشوار رو از من گرفت و خودش موهاش رو سشوار کرد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">همونجا ایستاده بودم که بالاخره گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- گمشو بیرون! دیگه هم تکرار نشه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از اتاق بیرون رفتم و وسایل قیمه رو آماده کردم، طی رو با آب و کف برداشتم و به جون سنگ فرشها افتادم. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با دیدن ساعت۱۰:۰۰ سراغ قهوه ساز رفتم و دوتا قهوه آماده کردم، یکی برای پارسا و یکی کیارش.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">اول قهوه پارسا رو براش بردم، خوشش نیومد، لیوان قهوه رو ازم گرفت و محتویاتش رو روی لباسم خالی کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- این چی بود دیگه؟ خاک تو سرت نمیتونی قهوه بسازی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با دست لباس رو جلو گرفتم که آستین لباسم رو گرفت و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- از این به بعد همینه، خودت رو جمع کن!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با اشک نگاهش کردم و به اتاق کیارش رفتم، قهوه رو براش بردم که با یک نفس قهوه رو سرکشید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خوبه! داری آدم میشی. گمشو بیرون حالا.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از اتاقش بیرون اومدم و مشغول پخت غذا شدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">حدودا دو ساعتی میشد که غذا میپختم، بعد سمت جاکفشی جلوی در رفتم و تمام کفشها رو واکس زدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پ یک لیوان آب هم بیار.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سریع از پلهها بالا رفتم که اومد جلوی در و من رو هول داد توی اتاق، در رو قفل کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- امروز به کی گفتی زیر دست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">چشمام رو بستم و هیچ چیزی نگفتم که پرتم کرد روی زمین، کمربندش رو برداشت و محکم به کمرم زد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از دردش جیغ بلندی کشیدم که ضربه بعدی رو محکمتر زد، همینطور جیغ میکشیدم که با بدجنسی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- میخوای نزنمت؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با درد نالیدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آره.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">رفت روی تختش نشست و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- پس جلوم زانو بزن و بهم التماس کن نزنمت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">به غرورم برخورد برای همین سر تکون دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- من رو بزنی بهتره.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- باشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">آب رو برداشت، کمی نمک داخلش ریخت و روی بدنم خالی کرد، به اندازهای ازش کتک خوردم که نمیتونستم پاشم. همونجا موندم و از حال رفتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">توی مطب نشسته بودم و یکی یکی بیماران رو ویزیت میکردم، خانم مسن و میانسالی که جنوبی بود داخل اتاق شد، بازحمت روی صندلی کنار من نشست و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آقوی دکتر، من پول عملوی دخترم رو ندارم، اگر میشه لطفی کنید.ما عملوی رو...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نگاهش کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اسم دخترتون؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- مینا آقوی.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 122961, member: 6758"] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]پارت دهم پارسا بلند شد و سمت اتاقش رفت، کیارش اومد دور من چرخید و خودش رو خم کرد و در گوشم گفت: - فکر نکنی یک وقت از این حاضر جوابیت میگذرما؟ دارم برات، البته به وقتش. بعد هم راهش رو کشید که بره اما دوباره برگشت و گفت: - راستی تا نیم ساعت دیگه حمومم آماده باشه، برای نهارهم سوپ شیر و خورشت قیمه درست کن! - چشم. پوزخندی زد و از پلهها بالا رفت. من هم بعد از رفتنش آماده شدم و در اتاقش رو زدم، کمی که گذشت گفت: - بیا تو. رفتم داخل و گفتم: - اومدم حمومتون رو آماده کنم. جوابی نداد و با دست اشاره کرد گمشو! من هم رفتم داخل حموم، شیر آب رو باز کردم و صبر کردم تا وان حموم پربشه، بعد یکم خوشبو کننده توی فضا زدم. عطر هم به وان آبش زدم و عصاره گل رز رو تو حموم پخش کردم. از حموم بیرون اومدم که گفت: - همینجا صبر میکنی تا بیام لباس و حولم رو مثل مترسگ نگه میداری. فهمیدی؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - بله آقا. فهمیدم. حوله رو براش نگهداشتم ولباس هاش روهم توی این دستم گذاشتم، نیم ساعت گذشت که حوله رو گرفت و از حموم بیرون اومد، لباسش رو پوشید، روی صندلی نشست و سشوار رو از من گرفت و خودش موهاش رو سشوار کرد. همونجا ایستاده بودم که بالاخره گفت: - گمشو بیرون! دیگه هم تکرار نشه؟ - چشم. از اتاق بیرون رفتم و وسایل قیمه رو آماده کردم، طی رو با آب و کف برداشتم و به جون سنگ فرشها افتادم. با دیدن ساعت۱۰:۰۰ سراغ قهوه ساز رفتم و دوتا قهوه آماده کردم، یکی برای پارسا و یکی کیارش. اول قهوه پارسا رو براش بردم، خوشش نیومد، لیوان قهوه رو ازم گرفت و محتویاتش رو روی لباسم خالی کرد و گفت: - این چی بود دیگه؟ خاک تو سرت نمیتونی قهوه بسازی؟ با دست لباس رو جلو گرفتم که آستین لباسم رو گرفت و گفت: - از این به بعد همینه، خودت رو جمع کن! با اشک نگاهش کردم و به اتاق کیارش رفتم، قهوه رو براش بردم که با یک نفس قهوه رو سرکشید و گفت: - خوبه! داری آدم میشی. گمشو بیرون حالا. از اتاقش بیرون اومدم و مشغول پخت غذا شدم. حدودا دو ساعتی میشد که غذا میپختم، بعد سمت جاکفشی جلوی در رفتم و تمام کفشها رو واکس زدم. پ یک لیوان آب هم بیار. - چشم. سریع از پلهها بالا رفتم که اومد جلوی در و من رو هول داد توی اتاق، در رو قفل کرد و گفت: - امروز به کی گفتی زیر دست؟ چشمام رو بستم و هیچ چیزی نگفتم که پرتم کرد روی زمین، کمربندش رو برداشت و محکم به کمرم زد. از دردش جیغ بلندی کشیدم که ضربه بعدی رو محکمتر زد، همینطور جیغ میکشیدم که با بدجنسی گفت: - میخوای نزنمت؟ با درد نالیدم: - آره. رفت روی تختش نشست و گفت: - پس جلوم زانو بزن و بهم التماس کن نزنمت. به غرورم برخورد برای همین سر تکون دادم و گفتم: - من رو بزنی بهتره. پوزخندی زد و گفت: - باشه. آب رو برداشت، کمی نمک داخلش ریخت و روی بدنم خالی کرد، به اندازهای ازش کتک خوردم که نمیتونستم پاشم. همونجا موندم و از حال رفتم. *** سپهر: توی مطب نشسته بودم و یکی یکی بیماران رو ویزیت میکردم، خانم مسن و میانسالی که جنوبی بود داخل اتاق شد، بازحمت روی صندلی کنار من نشست و گفت: - آقوی دکتر، من پول عملوی دخترم رو ندارم، اگر میشه لطفی کنید.ما عملوی رو... نگاهش کردم و گفتم: - اسم دخترتون؟ - مینا آقوی.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین