انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 122915" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارت نهم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با دست زیر چونش رو گرفتم که دوباره چشمش رو باز کرد، فلافل رو بهش دادم که یک مقدار ازش خورد ولی چون بیحال بود خودم اون یک فلافل رو بهش دادم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کمی روح به صورتش اومد. دستش رو گذاشت زمین که بلند بشه اما تعادلش بهم خورد و افتاد روی پای من.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کلی خجالت کشید و بلندشد، از پشت مچ دستش رو گرفتم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چیکار میکنی؟ باید استراحت کنی تو!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخند کمجونی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نمیشه آقا سپهر.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از نحوه صدا زدن اسمم خندم گرفت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بلند شد، یک سینی آورد و ظرفها رو جمع کرد، بعد هم کیارش و پارسا رو راهنمایی کرد به اتاقشون.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">مشغول شستن ظرف ها شد که به طرفش رفتم، آستینهام رو بالا زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- منم هستم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یگانه خندید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نه بابا؟ برین نمیخواد ظرف بشورین، الان همه میگن ازتون کار کشیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دوباره نگاهم کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- راستی خانومتون خوشگل بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">اخم کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اون خانومم نبود، خواهرم بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">هیچی نگفت و باهم مشغول شستن ظرفها شدیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از پنجره اتاقم یگانه و سپهر رو دیدم، سپهر داشت بیش از حد به یگانه نزدیک میشد. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">روی تخت خوابیدم و به فردا فکر کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">صبح با صدای نرم و لطیفی از خواب پاشدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آقا؟ آقا پارسا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دلم نمیخواست که چشم باز کنم، آروم تکونم داد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آقا؟ آقا پارسا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">گوشهی پلکم رو باز کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- هان ؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با نرمی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بلند بشین، حموم رو براتون آماده کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با خشونت گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- باشه برو بیرون.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با صدای بسته شدن در از جا بلندشدم و دوش گرفتم، تمام حموم برق میزد، حتی سر دوش برق میزد، بوی گل وگلاب توی حموم پیچیده بود، آب کاملا گرم بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با حس خیلی خوبی دوش گرفتم، از حموم که بیرون اومدم، حوله من و سشوار هم به همراه چند دست لباس جلوی در بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">حوله رو تن زدم، موهام رو سشوار کشیدم، نگاهی به لباسها کردم، یک شلوار و تیشرت سبز رنگ برام گذاشته بود، یک سویشرت هم گذاشته بود، لباسها رو هم پوشیدم و از پلهها پایین رفتم، با دیدن میز صبحانه اصلا حیرت زده شدم، توی دلم گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خاک تو سرت مسعود که این دختر رو به خاطر پول فروختی.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">میز صبحانه مفصلی چیده بود، به جای لیوان یک پارچ آب پرتقال درست کرده بود و دوتا لیوان گذاشته بود که نی داخلش بود. بعد تخم مرغ آبپز کرده با کره وپنیر هم سر سفره بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">صندلی رو عقب کشیدم و روی صندلی نشستم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اون سویشرت برای چی بود؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- گذاشتم سرما نخورید.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخند کمرنگی روی لبم نشست و حرفی نزدم. کیارش هم سر میز اومد و با خشم به یگانه توپید:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- هی ببینم چرا من رو بیدار نکردی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یگانه به من نگاه کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آقا پارسا حرفی از شما نزدن که.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش با دست محکم روی میز کوبید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- من داداش پارسام، پس هیچ فرقی، تاکید میکنم هیچ فرقی بین ما نیست.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یگانه دستش رو مشت کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ولی من فکر میکردم زیر دستشی چون تو اومدی بالاسرم وقتی تازه دزدیده شده بودم، اما چشم. از این به بعد کارهای شما رو هم انجام میدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یگانه:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش با شنیدن حرفام پوزخندی زد و تهدید آمیز گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- حواست باشه به عواقب حرفات کوچولو.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یک لحظه ترسیدم، احساس کردم اگر ادامه بدم برام گرون تموم میشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سکوت کردم که کیارش با بدجنسی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- میز صبحانه رو جمع کردی میای حموم رو آماده میکنی برام، از حموم هم که بیرون اومدم موهام رو سشوار میکشی. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا هم از میز بلند شد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- امشب حدودا ۸۰ تا مهمون داریم، لیست غذا رو کیارش بهت میده، نگاه کن هرچی نداریم و بگو مشرحیم بخره.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با عجز و ناله نگاه کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ۸۰تا؟ آخه من چجوری ۸۰ تا برنج درست کنم؟ وای نه!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش و پارسا از ناتوانی من لبخند بدجنسی زدن.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 122915, member: 6758"] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]پارت نهم: با دست زیر چونش رو گرفتم که دوباره چشمش رو باز کرد، فلافل رو بهش دادم که یک مقدار ازش خورد ولی چون بیحال بود خودم اون یک فلافل رو بهش دادم. کمی روح به صورتش اومد. دستش رو گذاشت زمین که بلند بشه اما تعادلش بهم خورد و افتاد روی پای من. کلی خجالت کشید و بلندشد، از پشت مچ دستش رو گرفتم و گفتم: - چیکار میکنی؟ باید استراحت کنی تو! لبخند کمجونی زد و گفت: - نمیشه آقا سپهر. از نحوه صدا زدن اسمم خندم گرفت. بلند شد، یک سینی آورد و ظرفها رو جمع کرد، بعد هم کیارش و پارسا رو راهنمایی کرد به اتاقشون. مشغول شستن ظرف ها شد که به طرفش رفتم، آستینهام رو بالا زدم و گفتم: - منم هستم. یگانه خندید و گفت: - نه بابا؟ برین نمیخواد ظرف بشورین، الان همه میگن ازتون کار کشیدم. دوباره نگاهم کرد و گفت: - راستی خانومتون خوشگل بود. اخم کردم و گفتم: - اون خانومم نبود، خواهرم بود. هیچی نگفت و باهم مشغول شستن ظرفها شدیم. *** پارسا: از پنجره اتاقم یگانه و سپهر رو دیدم، سپهر داشت بیش از حد به یگانه نزدیک میشد. روی تخت خوابیدم و به فردا فکر کردم. صبح با صدای نرم و لطیفی از خواب پاشدم: - آقا؟ آقا پارسا؟ دلم نمیخواست که چشم باز کنم، آروم تکونم داد و گفت: - آقا؟ آقا پارسا؟ گوشهی پلکم رو باز کردم و گفتم: - هان ؟ با نرمی گفت: - بلند بشین، حموم رو براتون آماده کردم. با خشونت گفتم: - باشه برو بیرون. با صدای بسته شدن در از جا بلندشدم و دوش گرفتم، تمام حموم برق میزد، حتی سر دوش برق میزد، بوی گل وگلاب توی حموم پیچیده بود، آب کاملا گرم بود. با حس خیلی خوبی دوش گرفتم، از حموم که بیرون اومدم، حوله من و سشوار هم به همراه چند دست لباس جلوی در بود. حوله رو تن زدم، موهام رو سشوار کشیدم، نگاهی به لباسها کردم، یک شلوار و تیشرت سبز رنگ برام گذاشته بود، یک سویشرت هم گذاشته بود، لباسها رو هم پوشیدم و از پلهها پایین رفتم، با دیدن میز صبحانه اصلا حیرت زده شدم، توی دلم گفتم: - خاک تو سرت مسعود که این دختر رو به خاطر پول فروختی. میز صبحانه مفصلی چیده بود، به جای لیوان یک پارچ آب پرتقال درست کرده بود و دوتا لیوان گذاشته بود که نی داخلش بود. بعد تخم مرغ آبپز کرده با کره وپنیر هم سر سفره بود. صندلی رو عقب کشیدم و روی صندلی نشستم و گفتم: - اون سویشرت برای چی بود؟ - گذاشتم سرما نخورید. لبخند کمرنگی روی لبم نشست و حرفی نزدم. کیارش هم سر میز اومد و با خشم به یگانه توپید: - هی ببینم چرا من رو بیدار نکردی؟ یگانه به من نگاه کرد و گفت: - آقا پارسا حرفی از شما نزدن که. کیارش با دست محکم روی میز کوبید و گفت: - من داداش پارسام، پس هیچ فرقی، تاکید میکنم هیچ فرقی بین ما نیست. یگانه دستش رو مشت کرد و گفت: - ولی من فکر میکردم زیر دستشی چون تو اومدی بالاسرم وقتی تازه دزدیده شده بودم، اما چشم. از این به بعد کارهای شما رو هم انجام میدم. *** یگانه: کیارش با شنیدن حرفام پوزخندی زد و تهدید آمیز گفت: - حواست باشه به عواقب حرفات کوچولو. یک لحظه ترسیدم، احساس کردم اگر ادامه بدم برام گرون تموم میشه. سکوت کردم که کیارش با بدجنسی گفت: - میز صبحانه رو جمع کردی میای حموم رو آماده میکنی برام، از حموم هم که بیرون اومدم موهام رو سشوار میکشی. پارسا هم از میز بلند شد و گفت: - امشب حدودا ۸۰ تا مهمون داریم، لیست غذا رو کیارش بهت میده، نگاه کن هرچی نداریم و بگو مشرحیم بخره. با عجز و ناله نگاه کردم و گفتم: - ۸۰تا؟ آخه من چجوری ۸۰ تا برنج درست کنم؟ وای نه! کیارش و پارسا از ناتوانی من لبخند بدجنسی زدن.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین