انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 122887" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارت هشتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بعد از گفتن این حرف خندهای کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">اما قانون دوم، روزهای چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه که دانشگاه نمیری، من هم اوج ساعت کاری رو گذروندم، سه بار در روز باید ماساژ بدی من رو؛ صبح و ظهر و شب که البته هربار هم به مدت دو ساعت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">این چقدر نامرد بود با چشم اشکی نگاهش کردم که گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">قانون سوم تمیزی مهمه به اندازه زمان، سنگ فرش ها همیشه باید تمیز باشه، شیشهها برق بزنه، میزها و دیوارها گردگیری بشه، هرروز ساعت ۷میرم سرکار، باید بیای جلوی پام زانو بزنی و کفشهام رو واکس بزنی، لباس های من و کیارش باید اتو کشیده باشه ، هرروز اونم با خط اتو.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">زمانی که صدات زدم سریعاً میای پیشم و دستوراتم رو بیچون و چرا اجرا میکنی، حرف زدن، جزوه دادن و گرفتن توی دانشگاه چه با دخترا و چه پسرا ممنوعه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نمره زیر ۱۹حق نداری بگیری. حرف کیارش حرف منه، اجرا میکنی.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سه تا خط قرمز دارم؛ دروغ، نافرمانی،خیانت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">فهمیدی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سری تکون دادم که جدی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نشنیدم...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بلند گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بله فهمیدم آقا.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سری تکون داد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- با اجازه من وارد اتاق میشی و با اجازه منم خارج میشی، اتاقت هم این بغل کنار اتاق منه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نیشخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- حالا هم میز شام رو بچین. بدو برو!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سریع پایین رفتم و میز رو چیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یک دیس ماکارونی گذاشتم که شکل کیک در آورده بودم، دوغ و نوشابه هم دو طرف میز گذاشتم،بعد ظرف سالاد و پیاله ها و بشقاب ها رو چیدم و کنارش قاشق چنگال گذاشتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا و کیارش وقتی پایین اومدن، نگاهی به میز انداختن و پشت میز نشستن؛ پارسا خندهای کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ماکارونی؟ با مزه است، سوپ هم فراموش نکن دیگه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نگاهی بهم کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- میتونی بری!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">راهم رو کشیدم و رفتم گوشهای نشستم، از دوری مسعود زار زدم به حال خودم، متنفر بودم از خودم. سرم رو روی پام گذاشتم و اشک ریختم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خیلی گشنم بود ولی حرفی نزدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با الینا و الهه و سامان و سجاد داشتیم بازی میکردیم اما من حواسم به اون دختر مظلوم پرت بود، دختری که پارسا و کیارش نزدیک به هجده ساعت گشنه نگهش داشته بودن. همینجوری توی فکر بودم که سجاد جلوی چشمم دست تکون داد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اووف، کجایی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از سر میز بلند شدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- من بازی نمیکنم، باید یک سر برم جایی.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سریع سمت اتاق رفتم، کتم رو پوشیدم و از در جلوی چشمان متعجب اونها بیرون اومدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سوار لامبورگینی آخرین سیستمم شدم، قبل از اینکه برم خونه پارسا، جلوی یک ساندویچی ایستادم و دوتا فلافل گرفتم و گذاشتم توی پاکت و دوباره سمت خونه پارسا حرکت کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نگاهی به پاکت فلافل کنارم انداختم و تصویر اون دختر رو به یاد آوردم،خیلی معصوم و مظلوم بود. مطمئن بودم یا غذا نیست یا اگر هم باشه پارسا و کیارش نمیزارن بخوره.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پشت در پنتهاوس پارسا رسیدم، در بسته بود، شماره کیارش رو گرفتم، بعداز خوردن سه بوق جواب داد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- هان چیه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- در رو بازکن!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- این جا چیکار داری تو؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بیکار نیستم که بیام، لابد کار مهم دارم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">گوشی رو قطع کرد، حرصی شدم، با مشت محکم روی فرمون زدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- لعنتی!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یک دفعه دیدم در بازشد، مش رحیم که پیرمرد باحال و پایهای بود و منم دوست داشت اومد به شیشه زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بیا باباجان، شمارم رو بزن هر موقع کار داشتی منت اینها رو نکش، ولی مزاحمم نشیا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خندیدم و پیشونی مش رحیم رو بوسیدم و شمارش رو سیو کردم و داخل حیاط شدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با سرعت توی اون هوای سرد سمت خونه دویدم، باد کتم رو به بالا میبرد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش و پارسا سر میز بودن و داشتن شام میخوردن، کیارش خندید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- واسه چی اومدی آقای مشغول؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با عصبانیت گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- یگانه کجاست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">شونهای بالا انداخت، سمت اتاق رفتم که دیدم جلوی در اتاق بیهوش افتاده، چندبار با دست به صورتش ضربه زدم که کمی چشمش رو باز کرد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دست زیر کمرش انداختم و نشوندمش.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 122887, member: 6758"] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]پارت هشتم: بعد از گفتن این حرف خندهای کرد و گفت: اما قانون دوم، روزهای چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه که دانشگاه نمیری، من هم اوج ساعت کاری رو گذروندم، سه بار در روز باید ماساژ بدی من رو؛ صبح و ظهر و شب که البته هربار هم به مدت دو ساعت. این چقدر نامرد بود با چشم اشکی نگاهش کردم که گفت: قانون سوم تمیزی مهمه به اندازه زمان، سنگ فرش ها همیشه باید تمیز باشه، شیشهها برق بزنه، میزها و دیوارها گردگیری بشه، هرروز ساعت ۷میرم سرکار، باید بیای جلوی پام زانو بزنی و کفشهام رو واکس بزنی، لباس های من و کیارش باید اتو کشیده باشه ، هرروز اونم با خط اتو. زمانی که صدات زدم سریعاً میای پیشم و دستوراتم رو بیچون و چرا اجرا میکنی، حرف زدن، جزوه دادن و گرفتن توی دانشگاه چه با دخترا و چه پسرا ممنوعه. نمره زیر ۱۹حق نداری بگیری. حرف کیارش حرف منه، اجرا میکنی. سه تا خط قرمز دارم؛ دروغ، نافرمانی،خیانت. فهمیدی؟ سری تکون دادم که جدی گفت: - نشنیدم... بلند گفتم: - بله فهمیدم آقا. سری تکون داد و گفت: - با اجازه من وارد اتاق میشی و با اجازه منم خارج میشی، اتاقت هم این بغل کنار اتاق منه. نیشخندی زد و گفت: - حالا هم میز شام رو بچین. بدو برو! - چشم! سریع پایین رفتم و میز رو چیدم. یک دیس ماکارونی گذاشتم که شکل کیک در آورده بودم، دوغ و نوشابه هم دو طرف میز گذاشتم،بعد ظرف سالاد و پیاله ها و بشقاب ها رو چیدم و کنارش قاشق چنگال گذاشتم. پارسا و کیارش وقتی پایین اومدن، نگاهی به میز انداختن و پشت میز نشستن؛ پارسا خندهای کرد و گفت: - ماکارونی؟ با مزه است، سوپ هم فراموش نکن دیگه. - چشم. نگاهی بهم کرد و گفت: - میتونی بری! راهم رو کشیدم و رفتم گوشهای نشستم، از دوری مسعود زار زدم به حال خودم، متنفر بودم از خودم. سرم رو روی پام گذاشتم و اشک ریختم. خیلی گشنم بود ولی حرفی نزدم. *** سپهر: با الینا و الهه و سامان و سجاد داشتیم بازی میکردیم اما من حواسم به اون دختر مظلوم پرت بود، دختری که پارسا و کیارش نزدیک به هجده ساعت گشنه نگهش داشته بودن. همینجوری توی فکر بودم که سجاد جلوی چشمم دست تکون داد و گفت: - اووف، کجایی؟ از سر میز بلند شدم و گفتم: - من بازی نمیکنم، باید یک سر برم جایی. سریع سمت اتاق رفتم، کتم رو پوشیدم و از در جلوی چشمان متعجب اونها بیرون اومدم. سوار لامبورگینی آخرین سیستمم شدم، قبل از اینکه برم خونه پارسا، جلوی یک ساندویچی ایستادم و دوتا فلافل گرفتم و گذاشتم توی پاکت و دوباره سمت خونه پارسا حرکت کردم. نگاهی به پاکت فلافل کنارم انداختم و تصویر اون دختر رو به یاد آوردم،خیلی معصوم و مظلوم بود. مطمئن بودم یا غذا نیست یا اگر هم باشه پارسا و کیارش نمیزارن بخوره. پشت در پنتهاوس پارسا رسیدم، در بسته بود، شماره کیارش رو گرفتم، بعداز خوردن سه بوق جواب داد: - هان چیه؟ - در رو بازکن! - این جا چیکار داری تو؟ - بیکار نیستم که بیام، لابد کار مهم دارم. گوشی رو قطع کرد، حرصی شدم، با مشت محکم روی فرمون زدم. - لعنتی! یک دفعه دیدم در بازشد، مش رحیم که پیرمرد باحال و پایهای بود و منم دوست داشت اومد به شیشه زد و گفت: - بیا باباجان، شمارم رو بزن هر موقع کار داشتی منت اینها رو نکش، ولی مزاحمم نشیا؟ خندیدم و پیشونی مش رحیم رو بوسیدم و شمارش رو سیو کردم و داخل حیاط شدم. با سرعت توی اون هوای سرد سمت خونه دویدم، باد کتم رو به بالا میبرد. کیارش و پارسا سر میز بودن و داشتن شام میخوردن، کیارش خندید و گفت: - واسه چی اومدی آقای مشغول؟ با عصبانیت گفتم: - یگانه کجاست؟ شونهای بالا انداخت، سمت اتاق رفتم که دیدم جلوی در اتاق بیهوش افتاده، چندبار با دست به صورتش ضربه زدم که کمی چشمش رو باز کرد. دست زیر کمرش انداختم و نشوندمش.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین