انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 122886" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارت هفتم: </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بعد از اینکه غذا پخته شد، غذا رو کور کردم همونجا کف آشپزخونه ولو شدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا: </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">داشتم پرونده ها رو بررسی میکردم که تلفن اتاقم زنگ خورد، جواب دادم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بله خانم ایزدی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بفرستش داخل.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">مسعود موهاش رو مثل همیشه بسته بود و فقط یک تار مو توی صورتش انداخته بود، کت سبز و شلوار مشکی رو پوشیده بود و وارد اتاق شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با دیدنش پوزخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- به به آقا مسعود از این طرفا!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خندید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- تعارف نمیکنی بشینم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با دست بهش اشاره کردم که روی مبل بنشینه، یکم مکث کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- یگانه خوبه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- شاید نه... نگرانشی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دستی به موهاش کشید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- پارسا اون دختر کسی رو نداره که بخوان دنبالش بگردن، بهم برش گردون.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خندیدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- کلیدها رو بده ببرش.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبش رو گاز گرفت و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- میگم نمیتونم، تو امانت دار خوبی نیستی.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">شونه بالا انداختم و حرفی نزدم که دوباره گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- حداقل بزار ببینمش.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">ابرویی بالا انداختم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نچ! اون دختر رو دیگه بهت نمیدم. کاری میکنم از دوریش زجر بکشی.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">مسعود خیلی عصبی از جا بلند شد و اتاق رو ترک کرد.</span></span></p><p> <span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کم کم کارهای شرکتم انجام دادم و با کیارش از شرکت بیرون زدیم. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بین راه به این فکر کردم که چطور با این دختر برخورد کنم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بالآخره ماشین ایستاد، راننده پیاده شد و در رو برای من و کیارش بازکرد. با غرور از ماشین پیاده شدم، سمت پنتهاوس رفتم و با کلید در رو باز کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">وارد پنت هاوس که شدم دختر رو دیدم که روی زمین افتاده، پشت سرمن کیارش وارد شد، با پاشنه پا برگشتم سمتش و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بلندش کن، بیارش اتاق من، باهاش حرف دارم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سمت اتاقم رفتم و دورا دور کیارش رو دیدم که با حرص بلندش کرد و سمت اتاق آوردش.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یگانه: با احساس سنگینی روی کمرم چشم باز کردم کیارش رو دیدم که با پا محکم به کمرم ضربه میزنه، با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چیکار میکنی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- زر نزن بابا، پاشو بریم سلطان کارت داره.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بی حرف پشتش راه افتادم، از پلهها بالا رفتیم، پلههای طلایی رنگ با نردههای سفید، ویو رو به طبیعت، همه جا پر از گل و گلدون، آنقدر حواسم پرت خونه شد که نزدیک بود از پلهها بیوفتم پایین، کیارش با چنگ لباسم رو کشید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- حواست رو جمع کن!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سرم رو پایین انداختم و طبق عادت گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با شنیدن این جمله از دهن من ابروهایش بالا پرید و خندید.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">وارد اتاق سلطان یا همون پارسا شدیم، یک پسر قدبلند، ورزشکار، چشم و ابرو مشکی با استایل خفن مردونه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا روی صندلی نشسته بود، بهم اشاره کرد که روی نزدیک ترین صندلی بهش بشینم. با تردید به کیارش نگاه کردم که با چشم تایید کرد. روی صندلی نشستم که شروع کرد که پارسا شروع کرد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خب خب نامزد مسعود، اول بگو اسمت چیه ؟ و چه هنرهایی بلدی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اسمم یگانه است، هنرهامم، آشپزی و بچه داری، تدوین، نویسندگی و فیلمنامهنویسی، تدریس و این که سال آخر لیسانس ادبیات هستم و تا قبل از اینکه بیام اینجا میخواستم تا دکتری برم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خوبه! اما یگانه اگر بخوای به اهدافت برسی و یک زندگی راحت اینجا داشته باشی باید طبق قوانین من عمل کنی...</span></span></p><p> <span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">قانون اول وقت و زمان برام مهمه، با دانشگاه رفتنت اصلا مشکلی ندارم، تا دکتری، پسا دکتری هم برو ولی طبق ساعت میری ومیای، اگر قراره ۷صبح بری تا ۵ عصر تا ۵ باید اونجا باشی، سر ۵ راننده میاد دنبالت. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">من همیشه ساعت ۲:۴۵ دقیقه خونم، تو باید راس ساعت ۳:۱۰ نه کم تر و نه بیشتر میز رو چیده باشی. سر ساعت ۴:۰۰ حموم من باید آماده باشه، ساعت ۱۰صبح و ۱۰شب قهوهی تلخ من باید آماده باشه. ساعت ۱۰:۳۰ شب میای اتاقم؛</span></span> <span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">برام کتاب میخونی تا ۱۱:۱۵بعدش میتونی بخوابی.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 122886, member: 6758"] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]پارت هفتم: بعد از اینکه غذا پخته شد، غذا رو کور کردم همونجا کف آشپزخونه ولو شدم. *** پارسا: داشتم پرونده ها رو بررسی میکردم که تلفن اتاقم زنگ خورد، جواب دادم: - بله خانم ایزدی؟ ... - بفرستش داخل. ... مسعود موهاش رو مثل همیشه بسته بود و فقط یک تار مو توی صورتش انداخته بود، کت سبز و شلوار مشکی رو پوشیده بود و وارد اتاق شد. با دیدنش پوزخندی زدم و گفتم: - به به آقا مسعود از این طرفا! خندید و گفت: - تعارف نمیکنی بشینم؟ با دست بهش اشاره کردم که روی مبل بنشینه، یکم مکث کرد و گفت: - یگانه خوبه؟ پوزخندی زدم و گفتم: - شاید نه... نگرانشی؟ دستی به موهاش کشید و گفت: - پارسا اون دختر کسی رو نداره که بخوان دنبالش بگردن، بهم برش گردون. خندیدم و گفتم: - کلیدها رو بده ببرش. لبش رو گاز گرفت و گفت: - میگم نمیتونم، تو امانت دار خوبی نیستی. شونه بالا انداختم و حرفی نزدم که دوباره گفت: - حداقل بزار ببینمش. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نچ! اون دختر رو دیگه بهت نمیدم. کاری میکنم از دوریش زجر بکشی. مسعود خیلی عصبی از جا بلند شد و اتاق رو ترک کرد.[/FONT][/SIZE] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]کم کم کارهای شرکتم انجام دادم و با کیارش از شرکت بیرون زدیم. بین راه به این فکر کردم که چطور با این دختر برخورد کنم. بالآخره ماشین ایستاد، راننده پیاده شد و در رو برای من و کیارش بازکرد. با غرور از ماشین پیاده شدم، سمت پنتهاوس رفتم و با کلید در رو باز کردم. وارد پنت هاوس که شدم دختر رو دیدم که روی زمین افتاده، پشت سرمن کیارش وارد شد، با پاشنه پا برگشتم سمتش و گفتم: - بلندش کن، بیارش اتاق من، باهاش حرف دارم. سمت اتاقم رفتم و دورا دور کیارش رو دیدم که با حرص بلندش کرد و سمت اتاق آوردش. *** یگانه: با احساس سنگینی روی کمرم چشم باز کردم کیارش رو دیدم که با پا محکم به کمرم ضربه میزنه، با ترس بهش نگاه کردم و گفتم: - چیکار میکنی؟ پوزخندی زد و گفت: - زر نزن بابا، پاشو بریم سلطان کارت داره. بی حرف پشتش راه افتادم، از پلهها بالا رفتیم، پلههای طلایی رنگ با نردههای سفید، ویو رو به طبیعت، همه جا پر از گل و گلدون، آنقدر حواسم پرت خونه شد که نزدیک بود از پلهها بیوفتم پایین، کیارش با چنگ لباسم رو کشید و گفت: - حواست رو جمع کن! سرم رو پایین انداختم و طبق عادت گفتم: - چشم. با شنیدن این جمله از دهن من ابروهایش بالا پرید و خندید. وارد اتاق سلطان یا همون پارسا شدیم، یک پسر قدبلند، ورزشکار، چشم و ابرو مشکی با استایل خفن مردونه. پارسا روی صندلی نشسته بود، بهم اشاره کرد که روی نزدیک ترین صندلی بهش بشینم. با تردید به کیارش نگاه کردم که با چشم تایید کرد. روی صندلی نشستم که شروع کرد که پارسا شروع کرد: - خب خب نامزد مسعود، اول بگو اسمت چیه ؟ و چه هنرهایی بلدی؟ لبخندی زدم و گفتم: - اسمم یگانه است، هنرهامم، آشپزی و بچه داری، تدوین، نویسندگی و فیلمنامهنویسی، تدریس و این که سال آخر لیسانس ادبیات هستم و تا قبل از اینکه بیام اینجا میخواستم تا دکتری برم. لبخندی زد و گفت: - خوبه! اما یگانه اگر بخوای به اهدافت برسی و یک زندگی راحت اینجا داشته باشی باید طبق قوانین من عمل کنی...[/FONT][/SIZE] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]قانون اول وقت و زمان برام مهمه، با دانشگاه رفتنت اصلا مشکلی ندارم، تا دکتری، پسا دکتری هم برو ولی طبق ساعت میری ومیای، اگر قراره ۷صبح بری تا ۵ عصر تا ۵ باید اونجا باشی، سر ۵ راننده میاد دنبالت. من همیشه ساعت ۲:۴۵ دقیقه خونم، تو باید راس ساعت ۳:۱۰ نه کم تر و نه بیشتر میز رو چیده باشی. سر ساعت ۴:۰۰ حموم من باید آماده باشه، ساعت ۱۰صبح و ۱۰شب قهوهی تلخ من باید آماده باشه. ساعت ۱۰:۳۰ شب میای اتاقم؛[/FONT][/SIZE] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]برام کتاب میخونی تا ۱۱:۱۵بعدش میتونی بخوابی.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین