انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 122538" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">پارت پنجم</span></span></p><p></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یگانه:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از بودن دختر مهربون کناریم و دکتر جوون راضی بودم. دختر بهم گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- من الینا هستم، خواهر سپهر.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- منم یگانه هستم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دکتر یا همون سپهر اشاره به غذای داخل سینی کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- باید همش رو بخوری.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">اخم کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آخه نمیتونم....</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با جذبهای که من رو میترسوند گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- تو باید سه روزه خوب بشی، برای مقاومت دربرابر پارسا و کیارش خیلی ضعیفی خب، پس باید جون داشته باشی. بعدشم تو هجده ساعته هیچی نخوردی، به زور لوله تغذیه وسرم و آمپول به هوش آوردمت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">ظرف غذا رو برداشتم و سوپ رو کامل خوردم، اما نتونستم که برنج بخورم بجاش کباب خوردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سرم درد گرفت و با کمک دکتر و خواهرش روی تخت خوابیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یک هفته بعد</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بی صبرانه منتظرم ببینم مسعود واکنشش به این قضیه چیه، سریع به کیارش اشاره کردم دختره رو بیار، کیارش هم آوردش و پرتش کرد رو بروی من، با زانو جلوی من افتاد، با گریه گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ولم کنین تو رو خدا، آخه من که نمیشناسمتون، چرا اینجام؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- دوست داری از اینجا بری کوچولو؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سر تکون داد که گوشیش رو بهش دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خب زنگ بزن به مسعود جونت بیاد کمکت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">گوشی رو از من گرفت که زنگ بزنه، مچ دستش رو گرفتم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- خیلی طبیعی گریه میکنی، بهش میگی کمک میخوای و ما داریم شکنجت میکنیم اوکی؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">سر تکون داد که صورتش رو توی دستام مچاله کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- نشد؛ چشم نشنیدم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">آروم گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">شماره رو گرفت، بعد از خوردن دوتا بوق جواب داد:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- الو یگانه؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">با شنیدن صداش زیر گریه زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- مسعود به دادم برس.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">صدای مسعود متعجب شد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- چیشده؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- بیچاره شدم، من رو دزدیدن، همش کتکم میزنن.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">مسعود نگران تر گفت:</span></span></p><p>_<span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خواست جواب بده که گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- به آقا مسعود گل.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">عصبی داد کشید:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بیشرف با اون بچه چیکار داری؟ </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خونسرد گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- کلیدها کجاست؟ اگر نگی میکشمش.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">قهقهه زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چیه فکر کردی با گروگان گرفتن یگانه، به کلیدا میرسی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- یعنی مهم نیست برات؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خندید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چرا؛ ولی نمیتونم جای کلیدهارو بگم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دوباره گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- کلیدها کجاست؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">صدایی نیومد، </span></span><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">به کیارش اشاره کردم؛محکم با پا زد وسط کمر یگانه، صدای جیغ یگانه همه جا رو برداشت، مسعود حرصی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بابا ولش کن اون رو، اون دختر یتیمه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دوباره زدیمش که مسعود گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- به خدا با ارزش تر از یگانه تو زندگیم ندارم؛ اما نمیتونم، نمیتونم بهت بگم کجاست.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">صدای قطع شدن تلفن هر سه ما رو متعجب کرد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">یگانه بیچاره ماتش برد، جلوش زانو زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- اشکال نداره، منم میدونم چکارکنم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">رنگش پرید، مثل گچ سفید شد، بی صدا اشک ریخت و گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- چ چ چکار؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">نزدیک تر شدم، طوری که هرم نفسهاش به صورتم میخورد و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- از امروز تمام خدمتکارها رو مرخص میکنم، تو میشی تنها خدمتکار این عمارت. برخلاف قوانین عمل کنی بدبختت میکنم، پوست سرت رو میکنم، زنده زنده خوراک سگهام میشی</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 122538, member: 6758"] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]پارت پنجم[/SIZE][/FONT] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]یگانه: از بودن دختر مهربون کناریم و دکتر جوون راضی بودم. دختر بهم گفت: - من الینا هستم، خواهر سپهر. لبخندی زدم و گفتم: - منم یگانه هستم. دکتر یا همون سپهر اشاره به غذای داخل سینی کرد و گفت: - باید همش رو بخوری. اخم کردم و گفتم: - آخه نمیتونم.... با جذبهای که من رو میترسوند گفت: - تو باید سه روزه خوب بشی، برای مقاومت دربرابر پارسا و کیارش خیلی ضعیفی خب، پس باید جون داشته باشی. بعدشم تو هجده ساعته هیچی نخوردی، به زور لوله تغذیه وسرم و آمپول به هوش آوردمت. ظرف غذا رو برداشتم و سوپ رو کامل خوردم، اما نتونستم که برنج بخورم بجاش کباب خوردم. سرم درد گرفت و با کمک دکتر و خواهرش روی تخت خوابیدم. یک هفته بعد پارسا: بی صبرانه منتظرم ببینم مسعود واکنشش به این قضیه چیه، سریع به کیارش اشاره کردم دختره رو بیار، کیارش هم آوردش و پرتش کرد رو بروی من، با زانو جلوی من افتاد، با گریه گفت: - ولم کنین تو رو خدا، آخه من که نمیشناسمتون، چرا اینجام؟ پوزخندی زدم و گفتم: - دوست داری از اینجا بری کوچولو؟ سر تکون داد که گوشیش رو بهش دادم و گفتم: - خب زنگ بزن به مسعود جونت بیاد کمکت. گوشی رو از من گرفت که زنگ بزنه، مچ دستش رو گرفتم و گفتم:[/FONT][/SIZE] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]- خیلی طبیعی گریه میکنی، بهش میگی کمک میخوای و ما داریم شکنجت میکنیم اوکی؟ سر تکون داد که صورتش رو توی دستام مچاله کردم و گفتم: - نشد؛ چشم نشنیدم. آروم گفت: - چشم. شماره رو گرفت، بعد از خوردن دوتا بوق جواب داد: - الو یگانه؟ با شنیدن صداش زیر گریه زد و گفت: - مسعود به دادم برس. صدای مسعود متعجب شد و گفت: - چیشده؟ - بیچاره شدم، من رو دزدیدن، همش کتکم میزنن.[/SIZE][/FONT] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]مسعود نگران تر گفت:[/FONT][/SIZE] _[SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]کیا؟ خواست جواب بده که گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم: - به آقا مسعود گل. عصبی داد کشید: - بیشرف با اون بچه چیکار داری؟ خونسرد گفتم: - کلیدها کجاست؟ اگر نگی میکشمش. قهقهه زد و گفت: - چیه فکر کردی با گروگان گرفتن یگانه، به کلیدا میرسی؟ - یعنی مهم نیست برات؟ خندید و گفت: - چرا؛ ولی نمیتونم جای کلیدهارو بگم. دوباره گفتم: - کلیدها کجاست؟[/FONT][/SIZE] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]صدایی نیومد، [/SIZE][/FONT][SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]به کیارش اشاره کردم؛محکم با پا زد وسط کمر یگانه، صدای جیغ یگانه همه جا رو برداشت، مسعود حرصی گفت: - بابا ولش کن اون رو، اون دختر یتیمه. دوباره زدیمش که مسعود گفت: - به خدا با ارزش تر از یگانه تو زندگیم ندارم؛ اما نمیتونم، نمیتونم بهت بگم کجاست.[/FONT][/SIZE] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]صدای قطع شدن تلفن هر سه ما رو متعجب کرد. یگانه بیچاره ماتش برد، جلوش زانو زدم و گفتم: - اشکال نداره، منم میدونم چکارکنم. رنگش پرید، مثل گچ سفید شد، بی صدا اشک ریخت و گفت: - چ چ چکار؟ نزدیک تر شدم، طوری که هرم نفسهاش به صورتم میخورد و گفتم: - از امروز تمام خدمتکارها رو مرخص میکنم، تو میشی تنها خدمتکار این عمارت. برخلاف قوانین عمل کنی بدبختت میکنم، پوست سرت رو میکنم، زنده زنده خوراک سگهام میشی[/SIZE][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین