انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 122428" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارت چهارم</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">گوشی رو قطع کردم و نگاهم رو به این دختر زیبا و معصوم دوختم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نگاهی به ترانه، کامران و حسام که جلوی پام افتاده بودن کردم، سمت ترانه رفتم و رو به روش زانو زدم، نگاهش به من بود که گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ترانه جون، میخواستی خیانت کنی اونم به من؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">مثل ماهی دهنش باز و بسته شد که با یک ضربه وسط سالن پرتش کردم. خواست بلند شه که پایم رو روی کمرش گذاشتم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- کجا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">حسام و کامران هم، خونی شده بود لباسشون، توان حرف زدن نداشتن، با لبخندی تمسخرآمیز نگاهشون کردم و با داد گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- من خیانت کارها رو زنده نمیزارم، حتی اگه اون شخص</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نگاهی دوباره به ترانه انداختم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- دخترخاله من باشه. اما میخوام یک فرصت به همتون بدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">ترانه با همون حال زارش داشت پوزخند میزد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با پا محکم کوبیدم وسط شکمش که دوباره روی زمین افتاد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">اینبار من پوزخند زدم و از کنارشون گذشتم. ترانه همونجا کاملاً بیهوش شد، حسام و کامران هم انقدر زخمی بودن که چشم بستن و کنار ترانه بیحال افتادن. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بی هوا سمت اتاقی که عشق مسعود توش بود رفتم که سپهر و الینا با دیدن من از جا پریدن.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کتم رو برداشتم و زهرم رو بهشون ریختم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">-ببینم سپهر میتونی کاری کنی که مثل الینا بتونه من رو راضی کنه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر از جا بلند شد که مچ دستش رو گرفتم و زدمش زمین.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">الینا با چند دست لباس اومد، هم دیگر رو بغل کردیم که بهش گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- الی جون، من میرم اونور تو لباس این دختر رو عوض کن.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">حرفی نزد، پشتم رو بهشون کردم، الینا مشغول عوض کردن لباسها شد. بعد از چند دقیقه پارسا داخل اتاق شد، کتش رو برداشت و زهرش رو ریخت :</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ببینم سپهر میتونی کاری کنی که مثل الینا بتونه من رو راضی کنه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">حتی نگذاشت بلند شم و با مچ دست من رو پرت کرد روی زمین.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">الینا بهش توجه نکرد و بعد از اتمام کارش گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- تموم شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با دیدن اون دختر واقعا توی اون لباس شگفت زده شدم، یک پیراهن دامنی گلدار قرمز با شال سفیدی که الینا تنش کرده بود واقعا معرکه بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">ظرف غذا رو دوباره جلو آوردم و اینبار چند پره از مرغ رو ریز ریز کردم و داخل سوپ ریختم، این سوپ رو با لوله تغذیه دوباره بهش تزریق کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سرم هم تموم شده بود، سرمش رو قطع کردم و سرنگ رو از رگش بیرون کشیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دیدم با همین یکم غذا خوردن روح به صورتش برگشت، رنگش مثل گچ بود و یکم سرخ و سفید شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دیگه از حالت بیهوشی مطلق دراومده بود و فقط باید یکم بیشتر بهش میرسیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">چند بار پلکهایش بهم خورد، فهمیدم به هوش اومده و فقط به خاطر ضعف نمیتونه حرکتی از خودش نشون بده. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">در زده شد، با گفتن بفرمایید من خدمتکار وارد اتاق شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سینی غذا جدید که شامل چلو کباب، چلو گوشت، سوپ شیر، بود رو گذاشت جلوی من و سینی غذای قبلی رو که تقریباً نصفش دست نخورده بود رو برداشت، با کنجکاوی رو به من گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آقا پس چرا...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بیرون.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دمق شده در رو بست و از اتاق بیرون رفت.</span></span></p><p> <span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از چلو کباب شروع کردم و آروم آروم به خوردش دادم که بدنش تکون خورد و روی تخت نشست و دستش رو گذاشت زیر چونش و به من خیره شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">الینا زد زیر خنده که دختر چشماش رو مالید و با خواب آلودگی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- سلام.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خندهای کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- سلام به تو یکی.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یکم که گذشت به خودش اومد و از جا پرید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- هی من چرا لباسم عوض شده نکنه شما به من...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">الینا خندید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- من لباست رو عوض کردم وای.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">انگشتش رو تکون داد و سمت پنجره رفت که عقب کشیدمش و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چکار میکنی؟ تو هنوز خوب نشدی کامل ؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پکر شده گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- میخوام فرار کنم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">الینا با تعجب پرسید:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چرا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یک دفعه زد زیر گریه و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- به خدا هیچی یادم نمیاد، من ومسعود بیرون بودیم، اما نصفه شب چشم باز کردم و دیدم اینجام و دست و پاهام بسته شده، خیلی بیحال بودم، حوصله حرف زدن نداشتم، صبح که پاشدم این پسره کیارش...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">حرفش رو قطع کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- از کجا میدونی اسمش کیارشه...؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بدون تغییر حالتی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یک چندتا دختر و پسر...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">به سرفه افتاد، دستم رو به نشونه کافیه جلوش گرفتم و ظرف غذا رو بهش دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بخور که زود خوب شی. بعدا حرف میزنیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">همونطور که گریه میکرد غذا رو از دستم گرفت که الینا با دلسوزی کنارش رفت، با دستش اشک چشمانش رو پاک کرد و بهش گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- گریه نکن قربونت بشم.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 122428, member: 6758"] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]پارت چهارم گوشی رو قطع کردم و نگاهم رو به این دختر زیبا و معصوم دوختم. *** پارسا: نگاهی به ترانه، کامران و حسام که جلوی پام افتاده بودن کردم، سمت ترانه رفتم و رو به روش زانو زدم، نگاهش به من بود که گفتم: - ترانه جون، میخواستی خیانت کنی اونم به من؟ مثل ماهی دهنش باز و بسته شد که با یک ضربه وسط سالن پرتش کردم. خواست بلند شه که پایم رو روی کمرش گذاشتم و گفتم: - کجا؟ حسام و کامران هم، خونی شده بود لباسشون، توان حرف زدن نداشتن، با لبخندی تمسخرآمیز نگاهشون کردم و با داد گفتم: - من خیانت کارها رو زنده نمیزارم، حتی اگه اون شخص نگاهی دوباره به ترانه انداختم و گفتم: - دخترخاله من باشه. اما میخوام یک فرصت به همتون بدم. ترانه با همون حال زارش داشت پوزخند میزد. با پا محکم کوبیدم وسط شکمش که دوباره روی زمین افتاد. اینبار من پوزخند زدم و از کنارشون گذشتم. ترانه همونجا کاملاً بیهوش شد، حسام و کامران هم انقدر زخمی بودن که چشم بستن و کنار ترانه بیحال افتادن. بی هوا سمت اتاقی که عشق مسعود توش بود رفتم که سپهر و الینا با دیدن من از جا پریدن. کتم رو برداشتم و زهرم رو بهشون ریختم. -ببینم سپهر میتونی کاری کنی که مثل الینا بتونه من رو راضی کنه؟ سپهر از جا بلند شد که مچ دستش رو گرفتم و زدمش زمین. *** سپهر: الینا با چند دست لباس اومد، هم دیگر رو بغل کردیم که بهش گفتم: - الی جون، من میرم اونور تو لباس این دختر رو عوض کن. حرفی نزد، پشتم رو بهشون کردم، الینا مشغول عوض کردن لباسها شد. بعد از چند دقیقه پارسا داخل اتاق شد، کتش رو برداشت و زهرش رو ریخت : - ببینم سپهر میتونی کاری کنی که مثل الینا بتونه من رو راضی کنه؟ حتی نگذاشت بلند شم و با مچ دست من رو پرت کرد روی زمین. الینا بهش توجه نکرد و بعد از اتمام کارش گفت: - تموم شد. با دیدن اون دختر واقعا توی اون لباس شگفت زده شدم، یک پیراهن دامنی گلدار قرمز با شال سفیدی که الینا تنش کرده بود واقعا معرکه بود. ظرف غذا رو دوباره جلو آوردم و اینبار چند پره از مرغ رو ریز ریز کردم و داخل سوپ ریختم، این سوپ رو با لوله تغذیه دوباره بهش تزریق کردم. سرم هم تموم شده بود، سرمش رو قطع کردم و سرنگ رو از رگش بیرون کشیدم. دیدم با همین یکم غذا خوردن روح به صورتش برگشت، رنگش مثل گچ بود و یکم سرخ و سفید شد. دیگه از حالت بیهوشی مطلق دراومده بود و فقط باید یکم بیشتر بهش میرسیدم. چند بار پلکهایش بهم خورد، فهمیدم به هوش اومده و فقط به خاطر ضعف نمیتونه حرکتی از خودش نشون بده. در زده شد، با گفتن بفرمایید من خدمتکار وارد اتاق شد. سینی غذا جدید که شامل چلو کباب، چلو گوشت، سوپ شیر، بود رو گذاشت جلوی من و سینی غذای قبلی رو که تقریباً نصفش دست نخورده بود رو برداشت، با کنجکاوی رو به من گفت: - آقا پس چرا... - بیرون. - چشم. دمق شده در رو بست و از اتاق بیرون رفت.[/FONT][/SIZE] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]از چلو کباب شروع کردم و آروم آروم به خوردش دادم که بدنش تکون خورد و روی تخت نشست و دستش رو گذاشت زیر چونش و به من خیره شد. الینا زد زیر خنده که دختر چشماش رو مالید و با خواب آلودگی گفت: - سلام. خندهای کردم و گفتم: - سلام به تو یکی. یکم که گذشت به خودش اومد و از جا پرید و گفت: - هی من چرا لباسم عوض شده نکنه شما به من... الینا خندید و گفت: - من لباست رو عوض کردم وای. انگشتش رو تکون داد و سمت پنجره رفت که عقب کشیدمش و گفتم: - چکار میکنی؟ تو هنوز خوب نشدی کامل ؟ پکر شده گفت: - میخوام فرار کنم. الینا با تعجب پرسید: - چرا؟ یک دفعه زد زیر گریه و گفت: - به خدا هیچی یادم نمیاد، من ومسعود بیرون بودیم، اما نصفه شب چشم باز کردم و دیدم اینجام و دست و پاهام بسته شده، خیلی بیحال بودم، حوصله حرف زدن نداشتم، صبح که پاشدم این پسره کیارش... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - از کجا میدونی اسمش کیارشه...؟ بدون تغییر حالتی گفت: یک چندتا دختر و پسر... به سرفه افتاد، دستم رو به نشونه کافیه جلوش گرفتم و ظرف غذا رو بهش دادم و گفتم: - بخور که زود خوب شی. بعدا حرف میزنیم. همونطور که گریه میکرد غذا رو از دستم گرفت که الینا با دلسوزی کنارش رفت، با دستش اشک چشمانش رو پاک کرد و بهش گفت: - گریه نکن قربونت بشم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین