انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 122418" data-attributes="member: 6758"><p><strong><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">پارت سوم </span></span></strong></p><p></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">دستای نرم و لطیفی داشت، این دستها برای شکسته شدن زیادی نرم بود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">به کیارش نگاه کردم و گفتم:</span></span></p><p>- <span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">زنگ بزن امیرسام و لاوین رو هم برای مراسم دعوت کن.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش چشمی زیر لب گفت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر با زدن دو تقه به در وارد اتاق شد، با دیدن دختر روی تخت به سمتش پرواز کرد، گوشی را روی قلب اون گذاشت.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">رو به کیارش گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- کیارش؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بله؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اسم این دختره چیه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با دست سرش رو خاروند و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نمیدونم ریحانه ای الههای چیزیه...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر با توپ پر رو به کیارش توپید:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- این چندساعته که بیهوشه؟ چند وقته که این طفل معصوم هیچ چیزی نخورده هان؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اولا که به تو چه؟ ثانیاً فکر کن هجده ساعته؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر مات و مبهوت به من نگاه کرد و ادامه داد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- با این همه فعلا بیهوشه، برای خوب شدن نیاز به زمان داره، یک پرستار میخواد که با ملایمت باهاش رفتار کنه و بهش غذا بده. چون بیهوشه...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نگذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خودت و سه روز!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">متعجب نگاهم کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خودت پرستار میشی و سه روز وقت داری که هرطور میتونی حالش رو خوب کنی وگرنه خودت و خواهرت و این دختر رو میفرستم اونور.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخندی حرصی زد که دوباره گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- زمانت از الان شروع میشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بعد. سیگاری به لبم گذاشتم و دودش رو توی صورتش بیرون دادم و با کیارش بیرون رفتیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">با رفتن کیارش و پارسا حرصی شدم و وسایل روی میز رو پرت کردم وسط اتاق. گوشی رو برداشتم و شماره کیارش رو گرفتم جواب داد:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- هان؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">حرصی گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- به خدمتکار بسپار غذای مفصل هر وعده برام بیاره.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">با مسخره بازی گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- خوب شد گفتی من نمیدونستم، بهش سپردیم که بیست و چهار ساعت در خدمتت باشه فعلا.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">نگاهی به دختر رو به روم انداختم، دستش رو توی دستم گرفتم، نمیدونستم این جا چکار میکنه اما مطمئن بودم، از دخترهایی که هرشب پارسا و کیارش میارن نیست.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">چشمهای معصومی داشت، موهای فرفری مشکی رنگش از </span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">روسری بیرون زده بود. روسریش رو <em>از سرش برداشتم و پرتش کردم اونور.</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>خدمتکار بالا اومد و غذا رو گذاشت جلوم، با اخم گفتم:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- دخترجون! بیا و چند دست لباس</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>بعد دوباره ولش کردم و گفتم: </em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- بیا اینجا...</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>نزدیک اومد که گفتم:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- مانتو و روسریش رو ببر ، نمیخواد بشوری بنداز دور.</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>سرش رو پایین انداخت و گفت:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- آقا؟</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>همچنان با اخم نگاهش کردم که گفت:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- من دیگه نمیخوام اینجا کار کنم... میشه به پارسا؟</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- باشه... برو!</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>جعبه ابزار رو باز کردم، سرم تقویتی بهش زدم تا حالش بهتر بشه، لوله تغذیه رو بیرون آوردم و سوپ رو بهش دادم. </em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>گوشی موبایل رو برداشتم و به الینا زنگ زدم:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- الو الی؟</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>جواب داد:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- جانم داداش؟</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- یک چند دست لباس دخترونه خوشگل و رنگ روشن، البته پوشیده بردار بیار خونه پارسا.</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- چرا داداش؟</em></span></span></p><p> <span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>کلافه گفتم:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- الی کاری که میگم رو انجام بده.</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- چشم.</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- الی؟</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- جانم!</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>-شال و روسری هم بیار، بعد اینکه برو توی اتاق من، سر کمد لباس ها خب؟</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- یکم صبر کن، خب خب رفتم.</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>نفسی کشیدم و ادامه دادم:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- ببین در کمد لباس ها رو باز کن، یک کت قهوهای هست دیدی؟</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>یکم مکث کرد و گفت:</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"><em>- خب دیدم داداش.</em></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- از توی جیب سمت راستی یک کیف چرمی هست، بردار بیار.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- خب دیدمم.باشه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- الی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- جانم؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- به بقیه حرفی نزن خب؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- چشم داداش.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 122418, member: 6758"] [B][FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]پارت سوم [/SIZE][/FONT][/B] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]دستای نرم و لطیفی داشت، این دستها برای شکسته شدن زیادی نرم بود. به کیارش نگاه کردم و گفتم:[/SIZE][/FONT] - [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]زنگ بزن امیرسام و لاوین رو هم برای مراسم دعوت کن. کیارش چشمی زیر لب گفت. سپهر با زدن دو تقه به در وارد اتاق شد، با دیدن دختر روی تخت به سمتش پرواز کرد، گوشی را روی قلب اون گذاشت. رو به کیارش گفتم: - کیارش؟ - بله؟ - اسم این دختره چیه؟ با دست سرش رو خاروند و گفت: - نمیدونم ریحانه ای الههای چیزیه... سپهر با توپ پر رو به کیارش توپید: - این چندساعته که بیهوشه؟ چند وقته که این طفل معصوم هیچ چیزی نخورده هان؟ پوزخندی زدم و گفتم: - اولا که به تو چه؟ ثانیاً فکر کن هجده ساعته؟ سپهر مات و مبهوت به من نگاه کرد و ادامه داد: - با این همه فعلا بیهوشه، برای خوب شدن نیاز به زمان داره، یک پرستار میخواد که با ملایمت باهاش رفتار کنه و بهش غذا بده. چون بیهوشه... نگذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم: - خودت و سه روز! متعجب نگاهم کرد و گفت: - چی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - خودت پرستار میشی و سه روز وقت داری که هرطور میتونی حالش رو خوب کنی وگرنه خودت و خواهرت و این دختر رو میفرستم اونور. لبخندی حرصی زد که دوباره گفتم: - زمانت از الان شروع میشه. بعد. سیگاری به لبم گذاشتم و دودش رو توی صورتش بیرون دادم و با کیارش بیرون رفتیم. *** سپهر:[/FONT][/SIZE] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]با رفتن کیارش و پارسا حرصی شدم و وسایل روی میز رو پرت کردم وسط اتاق. گوشی رو برداشتم و شماره کیارش رو گرفتم جواب داد: - هان؟ حرصی گفتم: - به خدمتکار بسپار غذای مفصل هر وعده برام بیاره. با مسخره بازی گفت: - خوب شد گفتی من نمیدونستم، بهش سپردیم که بیست و چهار ساعت در خدمتت باشه فعلا. نگاهی به دختر رو به روم انداختم، دستش رو توی دستم گرفتم، نمیدونستم این جا چکار میکنه اما مطمئن بودم، از دخترهایی که هرشب پارسا و کیارش میارن نیست. چشمهای معصومی داشت، موهای فرفری مشکی رنگش از روسری بیرون زده بود. روسریش رو [I]از سرش برداشتم و پرتش کردم اونور. خدمتکار بالا اومد و غذا رو گذاشت جلوم، با اخم گفتم: - دخترجون! بیا و چند دست لباس بعد دوباره ولش کردم و گفتم: - بیا اینجا... نزدیک اومد که گفتم: - مانتو و روسریش رو ببر ، نمیخواد بشوری بنداز دور. سرش رو پایین انداخت و گفت: - آقا؟ همچنان با اخم نگاهش کردم که گفت: - من دیگه نمیخوام اینجا کار کنم... میشه به پارسا؟ دستم رو جلوش گرفتم و گفتم: - باشه... برو! جعبه ابزار رو باز کردم، سرم تقویتی بهش زدم تا حالش بهتر بشه، لوله تغذیه رو بیرون آوردم و سوپ رو بهش دادم. گوشی موبایل رو برداشتم و به الینا زنگ زدم: - الو الی؟ جواب داد: - جانم داداش؟ - یک چند دست لباس دخترونه خوشگل و رنگ روشن، البته پوشیده بردار بیار خونه پارسا. - چرا داداش؟[/I][/SIZE][/FONT] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px][I]کلافه گفتم: - الی کاری که میگم رو انجام بده. - چشم. - الی؟ - جانم! -شال و روسری هم بیار، بعد اینکه برو توی اتاق من، سر کمد لباس ها خب؟ - یکم صبر کن، خب خب رفتم. نفسی کشیدم و ادامه دادم: - ببین در کمد لباس ها رو باز کن، یک کت قهوهای هست دیدی؟ یکم مکث کرد و گفت: - خب دیدم داداش.[/I] - از توی جیب سمت راستی یک کیف چرمی هست، بردار بیار. - خب دیدمم.باشه. - الی. - جانم؟ - به بقیه حرفی نزن خب؟ - چشم داداش.[/SIZE][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین