انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 122261" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">پارت دوم</span></span></p><p> </p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">شونهای بالا انداختم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- نمیدونم!</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">خیلی لاتی گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- نه دیگه، نشد آبجی، واسه ما دیگه زیر آبی نرو، ما خودمون سر این و اون رو زیر آب میکنم.</span></span></p><p> <span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خیلی آروم و با خجالت گفتم :</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- نه جدی میگم، دیشب چشمهایم رو باز کردم دیدم اینجام، دست و پام بسته است، حتی حال داد کشیدن هم نداشتم. صبح متوجه شدم که یکی داره دست رو سرم میکشه، از جا پریدم و این پسره که میگی اسمش کیارشه رو دیدم، و غذا رو گذاشت جلوم و گفت بهتره بخوری وگرنه سلطان عصبی میشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پسر نزدیک من اومد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- من اسمم حسامه!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بعد به دختر و پسر روبهروش اشاره کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- این دختر خانم که چشم رنگی داره اسمش ترانه است، این پسره هم که کنارشه اسمش کامرانه. </span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">ترانه یک دختر کمی قد کوتاه بود که چشمانش سبز بود و پوست سفیدی داشت. موهای طلایی از روسری بر اثر پرت شدن به اتاق بیرون زده بود. کامران یک پسر فوق العاده قد بلند و ورزشکار بود که بازوهایی ورزیده و پوست سفید داشت. چشم و ابرو مشکی هم بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">حسام قدبلند بود و چهارشونه، چهره شادی داشت. کمی گندمی بود و چشم و ابروی اون هم مشکی بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">رو به حسام کردم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اسم من هم یگانه است.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کامران خندید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چه جالب...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">قبل از گفتن ادامه حرفش در باز شد و کیارش داخل اتاق شد، نگاهی به سینی و محتویات داخل اون انداخت و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- جالب تر هم میشه وقتی سلطان عصبی بشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نزدیکم اومد و با دستش زیر چونم رو گرفت وچونم رو بالا آورد، توی چشمام نگاه کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- مگه نگفتم غذات رو بخور؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">جرئت حرف زدن نداشتم، فقط نفس نفس میزدم، انگار خودش هم فهمید که زیر چونهام رو ناگهانی ول کرد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">دستانم رو باز کرد و من رو بلند کرد که از شدت ضعف خوردم زمین، دوباره بلندم کرد که دوباره خوردم زمین.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">این بار زیر بغلم رو گرفت که گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- من رو کجا میبری؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">بی توجه به سوالم من رو به بیرون برد، اما نمیدونم چرا جلوی چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">***</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پارسا:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">از دوربینها کیارش و دختره رو دیدم، وقتی آوردش بیرون دختره سرش گیج رفت و زمین خورد.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">گوشی رو برداشتم و شماره سپهر رو گرفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- الو سپهر؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سپهر بی حوصله جواب داد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بگو ببینم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- پاشو بیا که مریض اورژانسی داری.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">نفسی کلافه کشید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خیلی خب! هوف!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">گوشی قطع کردم، چند تقه به در خورد که گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بله؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش جواب داد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- اجازه هست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- بیا تو!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش درحالی که دختر روی دستش بود و اون رو روی تخت من میخوابوند گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- این دختره خیلی زپرتیه، قبل از اینکه تو باهاش کاری کنی خودش نابود میشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سری تکون دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- تو نگران نباش!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">رفتم کنار تختی که دختره خوابیده بود و دستش رو گرفتم توی دستم, دستش یخ بود،نبضش تند تند میزد.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 122261, member: 6758"] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]پارت دوم[/SIZE][/FONT] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]شونهای بالا انداختم و گفتم: - نمیدونم! خیلی لاتی گفت: - نه دیگه، نشد آبجی، واسه ما دیگه زیر آبی نرو، ما خودمون سر این و اون رو زیر آب میکنم.[/SIZE][/FONT] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]خیلی آروم و با خجالت گفتم : - نه جدی میگم، دیشب چشمهایم رو باز کردم دیدم اینجام، دست و پام بسته است، حتی حال داد کشیدن هم نداشتم. صبح متوجه شدم که یکی داره دست رو سرم میکشه، از جا پریدم و این پسره که میگی اسمش کیارشه رو دیدم، و غذا رو گذاشت جلوم و گفت بهتره بخوری وگرنه سلطان عصبی میشه. پسر نزدیک من اومد و گفت: - من اسمم حسامه! بعد به دختر و پسر روبهروش اشاره کرد و گفت: - این دختر خانم که چشم رنگی داره اسمش ترانه است، این پسره هم که کنارشه اسمش کامرانه. ترانه یک دختر کمی قد کوتاه بود که چشمانش سبز بود و پوست سفیدی داشت. موهای طلایی از روسری بر اثر پرت شدن به اتاق بیرون زده بود. کامران یک پسر فوق العاده قد بلند و ورزشکار بود که بازوهایی ورزیده و پوست سفید داشت. چشم و ابرو مشکی هم بود. حسام قدبلند بود و چهارشونه، چهره شادی داشت. کمی گندمی بود و چشم و ابروی اون هم مشکی بود. رو به حسام کردم و گفتم: - اسم من هم یگانه است. کامران خندید و گفت: - چه جالب... قبل از گفتن ادامه حرفش در باز شد و کیارش داخل اتاق شد، نگاهی به سینی و محتویات داخل اون انداخت و گفت: - جالب تر هم میشه وقتی سلطان عصبی بشه. نزدیکم اومد و با دستش زیر چونم رو گرفت وچونم رو بالا آورد، توی چشمام نگاه کرد و گفت: - مگه نگفتم غذات رو بخور؟ جرئت حرف زدن نداشتم، فقط نفس نفس میزدم، انگار خودش هم فهمید که زیر چونهام رو ناگهانی ول کرد. دستانم رو باز کرد و من رو بلند کرد که از شدت ضعف خوردم زمین، دوباره بلندم کرد که دوباره خوردم زمین. این بار زیر بغلم رو گرفت که گفتم: - من رو کجا میبری؟ بی توجه به سوالم من رو به بیرون برد، اما نمیدونم چرا جلوی چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم. *** پارسا: از دوربینها کیارش و دختره رو دیدم، وقتی آوردش بیرون دختره سرش گیج رفت و زمین خورد. گوشی رو برداشتم و شماره سپهر رو گرفتم: - الو سپهر؟ سپهر بی حوصله جواب داد: - بگو ببینم. پوزخندی زدم و گفتم: - پاشو بیا که مریض اورژانسی داری. نفسی کلافه کشید و گفت: - خیلی خب! هوف! گوشی قطع کردم، چند تقه به در خورد که گفتم: - بله؟ کیارش جواب داد: - اجازه هست؟ - بیا تو! کیارش درحالی که دختر روی دستش بود و اون رو روی تخت من میخوابوند گفت: - این دختره خیلی زپرتیه، قبل از اینکه تو باهاش کاری کنی خودش نابود میشه. سری تکون دادم و گفتم: - تو نگران نباش! کیارش دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت: - چشم. رفتم کنار تختی که دختره خوابیده بود و دستش رو گرفتم توی دستم, دستش یخ بود،نبضش تند تند میزد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین