انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="یگانه 123" data-source="post: 122227" data-attributes="member: 6758"><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">پارت اول</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px"></span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">یگانه: </span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">با دردی که از شونههایم بود بیدار شدم.شونه درد بدی داشتم، </span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">همه جا </span></span><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">تاریک بود، سرم درد میکرد، نگاهی به اطرافم انداختم،دستانم از پشت به یک ستون بسته شده بود،میخواستم فریاد بزنم اما </span></span><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">حال داد کشیدن رو هم نداشتم، برای همین علی رغم میل باطنی، چشمهایم رو بستم و سرم رو به همون ستون تکیه دادم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">با نوازش دستی بر روی موهام چشم باز کردم، سرم رو به سمت صاحب دست نوازش کننده بردم، با دیدن مردی که نمیشناختمش حرصم گرفت و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- به من دست نزن!</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">مرد که بهش می خورد سی و چهار سالش باشه، پوزخندی زد و با دستش زیر چونم رو گرفت و گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- بزار از راه برسی بعد زبون درازی کن عزیزم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">عزیزم رو با حالت کشیده و مسخره گفت، دوباره بهش نگاه کردم و پرسیدم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- من اینجا چکار میکنم؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">مرد پوزخندی زد و به سینی جلوم اشاره کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- بهتره غذا ت نمونده باشه چون سلطان بدش میاد...</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">دوباره سوالم رو تکرار کردم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- من اینجا...</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">نگذاشت سوالم رو تکمیل کنم و با دستش جلوی دهنم رو گرفت و گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">- هیش! حرف نزن.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">سرم رو تکون دادم که دستش رو آروم از روی دهنم برداشت و از اتاق خارج شد.من موندم و دنیایی از سوال! اون مرد کی بود؟ من چرا اینجام؟ سلطان کیه ؟چرا نباید سلطان بدش بیاد؟نکنه آدم خوارن؟ شاید هم نه قاچاقچی انسان اند؛ با این فکر موهای تنم سیخ شد، توی همین فکرها بودم که در اتاق باز شد و دوتا پسر و یک دختر به داخل اتاق با دستان بسته شده پرتاب شدن...</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">***</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">پارسا:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">سمت پنجره بزرگ اتاقم نشسته بودم، مثل همیشه چای به دست از پنجره در حال دیدن بادیگاردها و کارگران بودم، هر کدوم به سمتی میرفتند و وظایف خود رو انجام میدادن، سیگار رو روشن کردم و پک عمیقی از آن گرفتم،آرش رو دیدم که هندونه ها رو در حوضچه داخل حیاط انداخت و عفت خانم در حال آب و جاروی حیاط بود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">با زنگ خوردن گوشی از حس و حال خودم بیرون اومدم، تلفن رو جواب دادم، کیارش بود:</span></span></p><p><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 22px">-د</span></span><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">اداش مبارکه...</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">متعجب پرسیدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چی مبارکه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با خنده گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- سور پرایز، دختره الان تو عمارتته.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چی! عمارت من؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آره پارسا خان، مشتی حساب ما فراموش نشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">لبخندی زدم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- حله، الان کجاست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">کیارش با همون اشتیاق قبل ادامه داد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- توی انباری زندانیش کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">چند دقیقه سکوت کردم که کیارش گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آلو پارسا؛ پارسا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">خیلی آروم گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- کیا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">صداش اومد:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- جانم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">ادامه دادم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- مراقبش باش، اون برای ما مثل گنج میمونه.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- چشم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پک بعدی رو عمیقتر به سیگارم زدم، دودش رو حلقه وار بیرون فرستادم، پوزخندی زدم و با خیال آسوده روی تخت دراز کشیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px">***</span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">یگانه:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">به اون دختر و پسر گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- شما رو چرا آوردن اینجا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پسر لبخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ما سالهاست که اینجاییم.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">متعجب نگاهش کردم که قهقهه زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- دختر! چرا آنقدر تو زود باوری؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با قهر ازش رو برگردوندم، که پیشم اومد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- ما اینجاییم چون دیشب تصمیم گرفته بودیم که این آرش ع×و×ض×ی رو بکشیم اما اون دست ما رو خوند.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">با اشک برگشتم سمتش و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آرش کیه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پسر پوزخندی زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- همون که داشتی داد میزدی بهش که دست به من نزن!</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">سری تکون دادم و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- آهان.</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">پسر خندهای کرد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'IranNastaliq'">- خودت چرا اینجایی؟</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="یگانه 123, post: 122227, member: 6758"] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]پارت اول یگانه: با دردی که از شونههایم بود بیدار شدم.شونه درد بدی داشتم، همه جا [/SIZE][/FONT][SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]تاریک بود، سرم درد میکرد، نگاهی به اطرافم انداختم،دستانم از پشت به یک ستون بسته شده بود،میخواستم فریاد بزنم اما [/FONT][/SIZE][FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]حال داد کشیدن رو هم نداشتم، برای همین علی رغم میل باطنی، چشمهایم رو بستم و سرم رو به همون ستون تکیه دادم. با نوازش دستی بر روی موهام چشم باز کردم، سرم رو به سمت صاحب دست نوازش کننده بردم، با دیدن مردی که نمیشناختمش حرصم گرفت و گفتم: - به من دست نزن! مرد که بهش می خورد سی و چهار سالش باشه، پوزخندی زد و با دستش زیر چونم رو گرفت و گفت: - بزار از راه برسی بعد زبون درازی کن عزیزم.[/SIZE][/FONT] [SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]عزیزم رو با حالت کشیده و مسخره گفت، دوباره بهش نگاه کردم و پرسیدم:[/FONT][/SIZE] [FONT=IranNastaliq][SIZE=22px]- من اینجا چکار میکنم؟ مرد پوزخندی زد و به سینی جلوم اشاره کرد و گفت: - بهتره غذا ت نمونده باشه چون سلطان بدش میاد... دوباره سوالم رو تکرار کردم: - من اینجا... نگذاشت سوالم رو تکمیل کنم و با دستش جلوی دهنم رو گرفت و گفت: - هیش! حرف نزن. سرم رو تکون دادم که دستش رو آروم از روی دهنم برداشت و از اتاق خارج شد.من موندم و دنیایی از سوال! اون مرد کی بود؟ من چرا اینجام؟ سلطان کیه ؟چرا نباید سلطان بدش بیاد؟نکنه آدم خوارن؟ شاید هم نه قاچاقچی انسان اند؛ با این فکر موهای تنم سیخ شد، توی همین فکرها بودم که در اتاق باز شد و دوتا پسر و یک دختر به داخل اتاق با دستان بسته شده پرتاب شدن... *** پارسا: سمت پنجره بزرگ اتاقم نشسته بودم، مثل همیشه چای به دست از پنجره در حال دیدن بادیگاردها و کارگران بودم، هر کدوم به سمتی میرفتند و وظایف خود رو انجام میدادن، سیگار رو روشن کردم و پک عمیقی از آن گرفتم،آرش رو دیدم که هندونه ها رو در حوضچه داخل حیاط انداخت و عفت خانم در حال آب و جاروی حیاط بود. با زنگ خوردن گوشی از حس و حال خودم بیرون اومدم، تلفن رو جواب دادم، کیارش بود: -د[/SIZE][/FONT][SIZE=22px][FONT=IranNastaliq]اداش مبارکه... متعجب پرسیدم: - چی مبارکه؟ با خنده گفت: - سور پرایز، دختره الان تو عمارتته. - چی! عمارت من؟ - آره پارسا خان، مشتی حساب ما فراموش نشه. لبخندی زدم و گفتم: - حله، الان کجاست؟ کیارش با همون اشتیاق قبل ادامه داد: - توی انباری زندانیش کردم. چند دقیقه سکوت کردم که کیارش گفت: - آلو پارسا؛ پارسا؟ خیلی آروم گفتم: - کیا؟ صداش اومد: - جانم. ادامه دادم: - مراقبش باش، اون برای ما مثل گنج میمونه. - چشم. پک بعدی رو عمیقتر به سیگارم زدم، دودش رو حلقه وار بیرون فرستادم، پوزخندی زدم و با خیال آسوده روی تخت دراز کشیدم.[/FONT] *** [FONT=IranNastaliq]یگانه: به اون دختر و پسر گفتم: - شما رو چرا آوردن اینجا؟ پسر لبخندی زد و گفت: - ما سالهاست که اینجاییم. متعجب نگاهش کردم که قهقهه زد و گفت: - دختر! چرا آنقدر تو زود باوری؟ با قهر ازش رو برگردوندم، که پیشم اومد و گفت: - ما اینجاییم چون دیشب تصمیم گرفته بودیم که این آرش ع×و×ض×ی رو بکشیم اما اون دست ما رو خوند. با اشک برگشتم سمتش و گفتم: - آرش کیه؟ پسر پوزخندی زد و گفت: - همون که داشتی داد میزدی بهش که دست به من نزن! سری تکون دادم و گفتم: - آهان. پسر خندهای کرد و گفت: - خودت چرا اینجایی؟[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان هفتتیر | یگانه123
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین