انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نیلگون اثر سارا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="بانوی آسمان" data-source="post: 123874" data-attributes="member: 6969"><p>پارت چهار</p><p>آن سوی داستان</p><p>هوا سرد و کوهها سردتر بودند، بادهای تندی که میوزیدند آخرین رمقاش را از آن میگرفت، در حالیکه نوک انگشتان پاهایش از سردی هوا بیحس شده بود؛ بیتعادل به راهش ادامه میداد.</p><p>همهی تنش از سردی بیش از حد هوا در حال لرزیدن بود، مردمی که همراهش بودند هم حالشان دست کمی از آن نداشت؛ بیتوجه دستان سرد خواهرزادهاش را محکمتر فشرد.</p><p>مریم پنج ساله با آن نگاه معصومش درحالیکه دماغ کوچکش از سردی هوا قرمز شده بود، با مظلومیت گفت:</p><p>- خاله جان! من خیلی سردمه، پاهامم خسته شدن.</p><p>با شنیدن صدای مریم کوچک در جایش توقف کرد، لبان خشک شده از سرمایش به لبخند تلخی باز شد و به سختی درحالیکه دومین امانت خواهرش را در آغوشش جابهجا میکرد روی دو زانویش نشست تا هم قد خواهرزادهاش شود، دستان سردش را روی گونهی مریم گذاشت و امیدوار لب زد:</p><p>- خاله قربونت بره عزیزم، خیلی کم مونده یککم دیگه تحمل کن، خیلی زود به قریه میرسیم. اونجا گرم میشی، باشه عزیز خاله!؟</p><p>مریمِ کوچک، چشمان سبز رنگش را به چشمان سیاه رنگ زینب دوخت، چشمانی که او را به یاد مادرش میانداخت. لبان کوچکش را روی هم فشرد و با لجبازی گفت:</p><p>- خاله پس مامان کِی میاد پیشمون!؟من دلم براش تنگ شده. نرگسم گریه میکنه، خب اون هم حتماً دلش برای مامان تنگ شده دیگه.</p><p>با یاد خواهر عزیزش داغ دلش تازه شد؛ یعنی تا حالا رابعه به خانه رسیده بود!؟ فهمیده بود که آنان نیستند!؟ نکند هنوز در شهر باشد و گیر طالبان افتاده باشد، با این فکر قلبش تیر کشید.</p><p>اگر بلایی سر خواهرش میآمد او قطعا میمرد، همین که پدر و مادرش تنهایش گذاشته بودند کافی بود، دیگر طاقت از دست دادن رابعه را نداشت، قطعا نداشت!</p><p>با حس دست مریم کوچک روی گونهاش از فکر بیرون آمد، لبش را با زبانش تر کرد و گفت:</p><p>- میاد عزیزم، اون هم وقتی بره خونه و ببینه ما نیستیم خودش ما رو پیدا میکنه، خب؟</p><p>مریم فقط با مظلومیت سر تکان داد، خسته و ناتوان از جا بلند شد و دست مریم را درون دستانش جای داد و همین که خواست اولین قدم را بردارد صدای افتادن جسمی بر روی زمین توجهاش را جلب کرد، با بهت چرخید و زنی باردار را دید که بیهوش روی زمین افتاده است، با وحشت به زن خیره شد.</p><p>آن زن را میشناخت، اسمش بصیره بود و یکی از همسایههای دیوار به دیوارشان بود.</p><p>زن خوب و مهربانی بود؛ آب دهانش را قورت داد و چون دید مردم برای کمک به زن نزدیک نشدند و بیتوجه به راهشان ادامه دادند؛ ناچار به زن نزدیک شد، نرگس را به سختی در آغوشش جابهجا کرد و با دستانی بیحس و لرزان زن را تکان داد و صدایش زد:</p><p>- ب... بصیره، بصیره خانم بیدار شید، بیدار شید بصیره خانم، باید بریم!</p><p>اما جوابی جز سکوت دریافت نکرد، لحظهای از ذهنش گذشت نکند از سردی زیاد مرده باشد؛ ولی زود آن فکرهای مزخرف را از سرش کنار زد، امکان نداشت! مگر میشد!؟</p><p>اما رنگ صورت زن که به کبودی میزد فکرش را تأیید میکرد، با تردید دستان لرزانش را روی نبض زن گذاشت؛ اما با چیزی که حس کرد تکانی سختی خورد و با وحشت از زن فاصله گرفت. نبضش نمیزد! زن از سردی زیاد یخ زده بود و نبضش نمیزد، با وحشت صاف ایستاد، دستان مریم را محکم تر فشرد.</p><p>بزاق دهانش را به سختی قورت داد و اشک در چشمانش حلقه زد، زن هنوز خیلی جوان بود و بچهاش! آن جنین بیچاره که تا حالا به دنیا هم نیامده بود!</p><p>حال باید چیکار میکرد!؟ او که به تنهایی نمیتوانست کاری کند و مردم همچنان در حال دور شدن بودند. با بغض و اشک دستان سرد مریم کوچک را فشرد و با نوزادی که در آغوشش بود، به مردمی که در حال رفتن بودند ملحق شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="بانوی آسمان, post: 123874, member: 6969"] پارت چهار آن سوی داستان هوا سرد و کوهها سردتر بودند، بادهای تندی که میوزیدند آخرین رمقاش را از آن میگرفت، در حالیکه نوک انگشتان پاهایش از سردی هوا بیحس شده بود؛ بیتعادل به راهش ادامه میداد. همهی تنش از سردی بیش از حد هوا در حال لرزیدن بود، مردمی که همراهش بودند هم حالشان دست کمی از آن نداشت؛ بیتوجه دستان سرد خواهرزادهاش را محکمتر فشرد. مریم پنج ساله با آن نگاه معصومش درحالیکه دماغ کوچکش از سردی هوا قرمز شده بود، با مظلومیت گفت: - خاله جان! من خیلی سردمه، پاهامم خسته شدن. با شنیدن صدای مریم کوچک در جایش توقف کرد، لبان خشک شده از سرمایش به لبخند تلخی باز شد و به سختی درحالیکه دومین امانت خواهرش را در آغوشش جابهجا میکرد روی دو زانویش نشست تا هم قد خواهرزادهاش شود، دستان سردش را روی گونهی مریم گذاشت و امیدوار لب زد: - خاله قربونت بره عزیزم، خیلی کم مونده یککم دیگه تحمل کن، خیلی زود به قریه میرسیم. اونجا گرم میشی، باشه عزیز خاله!؟ مریمِ کوچک، چشمان سبز رنگش را به چشمان سیاه رنگ زینب دوخت، چشمانی که او را به یاد مادرش میانداخت. لبان کوچکش را روی هم فشرد و با لجبازی گفت: - خاله پس مامان کِی میاد پیشمون!؟من دلم براش تنگ شده. نرگسم گریه میکنه، خب اون هم حتماً دلش برای مامان تنگ شده دیگه. با یاد خواهر عزیزش داغ دلش تازه شد؛ یعنی تا حالا رابعه به خانه رسیده بود!؟ فهمیده بود که آنان نیستند!؟ نکند هنوز در شهر باشد و گیر طالبان افتاده باشد، با این فکر قلبش تیر کشید. اگر بلایی سر خواهرش میآمد او قطعا میمرد، همین که پدر و مادرش تنهایش گذاشته بودند کافی بود، دیگر طاقت از دست دادن رابعه را نداشت، قطعا نداشت! با حس دست مریم کوچک روی گونهاش از فکر بیرون آمد، لبش را با زبانش تر کرد و گفت: - میاد عزیزم، اون هم وقتی بره خونه و ببینه ما نیستیم خودش ما رو پیدا میکنه، خب؟ مریم فقط با مظلومیت سر تکان داد، خسته و ناتوان از جا بلند شد و دست مریم را درون دستانش جای داد و همین که خواست اولین قدم را بردارد صدای افتادن جسمی بر روی زمین توجهاش را جلب کرد، با بهت چرخید و زنی باردار را دید که بیهوش روی زمین افتاده است، با وحشت به زن خیره شد. آن زن را میشناخت، اسمش بصیره بود و یکی از همسایههای دیوار به دیوارشان بود. زن خوب و مهربانی بود؛ آب دهانش را قورت داد و چون دید مردم برای کمک به زن نزدیک نشدند و بیتوجه به راهشان ادامه دادند؛ ناچار به زن نزدیک شد، نرگس را به سختی در آغوشش جابهجا کرد و با دستانی بیحس و لرزان زن را تکان داد و صدایش زد: - ب... بصیره، بصیره خانم بیدار شید، بیدار شید بصیره خانم، باید بریم! اما جوابی جز سکوت دریافت نکرد، لحظهای از ذهنش گذشت نکند از سردی زیاد مرده باشد؛ ولی زود آن فکرهای مزخرف را از سرش کنار زد، امکان نداشت! مگر میشد!؟ اما رنگ صورت زن که به کبودی میزد فکرش را تأیید میکرد، با تردید دستان لرزانش را روی نبض زن گذاشت؛ اما با چیزی که حس کرد تکانی سختی خورد و با وحشت از زن فاصله گرفت. نبضش نمیزد! زن از سردی زیاد یخ زده بود و نبضش نمیزد، با وحشت صاف ایستاد، دستان مریم را محکم تر فشرد. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و اشک در چشمانش حلقه زد، زن هنوز خیلی جوان بود و بچهاش! آن جنین بیچاره که تا حالا به دنیا هم نیامده بود! حال باید چیکار میکرد!؟ او که به تنهایی نمیتوانست کاری کند و مردم همچنان در حال دور شدن بودند. با بغض و اشک دستان سرد مریم کوچک را فشرد و با نوزادی که در آغوشش بود، به مردمی که در حال رفتن بودند ملحق شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نیلگون اثر سارا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین