انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نیلگون اثر سارا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="بانوی آسمان" data-source="post: 123872" data-attributes="member: 6969"><p>پارت دو</p><p>حیرت زده چند باری دهانش را باز کرد تا حرفی بزند؛ اما دریغ از یک کلمه!</p><p>رفته بودند!؟ کجا رفته بودند!؟ چطور امکان دارد؟ او فقط یک روز از خانه پا به بیرون گذاشته بود، آن هم برای اینکه مجبور شده بود.</p><p>اشک درون چشمان سیاه رنگش حلقه زد، لبانش از بغض لانه کرده در گلویش لرزید و دردی که در قلبش پدیدار شد را با تمام وجود احساس کرد؛ زانوهایش تا خورد و جسم نحیفش روی زمین آوار شد، به کجا میتوانستند پناه برده باشند؟</p><p>مریماش هنوز بسیار زیاد کوچک بود و... نرگساش!</p><p>نرگساش که هنوز شیرخوار بود، چطور میتوانستند بدون مادر دوام بیاورند!؟</p><p>گرفته و ناامید با چشمان پر شده از اشک به پیرزن چشم دوخت و لـ*ـب زد:</p><p>_ ش... شما میدونید؟ میدونید اهالی شهر به کجا رفتند!؟</p><p>پیرزن با مهربانی به چشمان سیاه رنگش چشم دوخت، دستی با محبت بر سرش کشید و با مهربانی گفت:</p><p>- چرا ناراحتی گل دختر؟ نگران خانوادت هستی؟</p><p>رابعه که حالا رسماً به هق_ هق افتاده بود، با عجز سر تکان داد و بریده_ بریده لـ*ـب زد:</p><p>- ب... بچههام ه... هنوز خ... خیلی ک... کوچیکان، معلوم نیست الان تو... تو چه وضیعتیان.</p><p>چشمانش را بست، با عصبانیت دستش را بند سرش کرد و ادامه داد:</p><p>- اگه منِ احمق از خونه نمیرفتم بیرون، الان کنارشون بودم.</p><p>پیرزن دستی روی شانهاش گذاشت و با دلداری گفت:</p><p>- غصه نخور دخترم، همهچیز درست میشه؛ ایشالا بهزودی پیداشون میکنی!</p><p>رابعه اما، دیوانهوار سرش را به چپ و راست تکان داد. از جا پرید و برقعاش را از روی زمین برداشت، روی سرش مرتب کرد و با شتاب به سمت در قدم برداشت.</p><p>پیرزن با تعجب نگاهش را به رابعه داد، از جا بلند شد و گفت:</p><p>- دختر جان! داری کجا میری!؟ دیر یا زود ممکنه طالبان به اینجا برسند و اگه تو رو تنها اون بیرون ببینند، قطعا یک بلایی سرت میارن.</p><p>رابعه بیتوجه به سمت در قدم برداشت و همزمان گفت:</p><p>- به درک! اصلا مهم نیست، بمیرم بهتر از اینه که دوری از بچههام رو تحمل کنم؛ میرم پیداشون کنم.</p><p>با دستان لرزان سعی کرد زنجیر در را باز کند، بعد از کمی کوشش کردن بلأخره موفق شد با شتاب در را باز کرد و بیتوجه به صدا زدنهای پیرزن از خانه خارج شد.</p><p>در آن وقت شب کوچه خلوت_ خلوت بود، در اصل مردمی وجود نداشت که رفت و آمدی وجود میداشت.</p><p>بیتوجه به وحشتی که در دلش خانه کرده بود، با قدمهای بلند در کوچههای تاریک و خلوت قدم بر میداشت.</p><p>کوچه بهقدری تاریک بود که به سختی میتوانست جلوی پاهایش را ببیند؛ همچنان در حال راه رفتن بود که ناگهان حس کرد پایش روی جسم نرمی فرود آمد، با چشمان گرد شده از وحشت جیغ کوتاهی کشید و دوقدم به عقب برداشت.</p><p>ترسیده با اضطراب به پارس کردن سگی که ناخواسته پا رویش گذاشته بود خیره شد، زیر لـ*ـب نام خدا را بر زبان آورد و نفس عمیقی کشید و سعی بر آرام کردن خود کرد؛ بزاق دهانش را به سختی قورت داد و دوباره شروع به راه رفتن کرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="بانوی آسمان, post: 123872, member: 6969"] پارت دو حیرت زده چند باری دهانش را باز کرد تا حرفی بزند؛ اما دریغ از یک کلمه! رفته بودند!؟ کجا رفته بودند!؟ چطور امکان دارد؟ او فقط یک روز از خانه پا به بیرون گذاشته بود، آن هم برای اینکه مجبور شده بود. اشک درون چشمان سیاه رنگش حلقه زد، لبانش از بغض لانه کرده در گلویش لرزید و دردی که در قلبش پدیدار شد را با تمام وجود احساس کرد؛ زانوهایش تا خورد و جسم نحیفش روی زمین آوار شد، به کجا میتوانستند پناه برده باشند؟ مریماش هنوز بسیار زیاد کوچک بود و... نرگساش! نرگساش که هنوز شیرخوار بود، چطور میتوانستند بدون مادر دوام بیاورند!؟ گرفته و ناامید با چشمان پر شده از اشک به پیرزن چشم دوخت و لـ*ـب زد: _ ش... شما میدونید؟ میدونید اهالی شهر به کجا رفتند!؟ پیرزن با مهربانی به چشمان سیاه رنگش چشم دوخت، دستی با محبت بر سرش کشید و با مهربانی گفت: - چرا ناراحتی گل دختر؟ نگران خانوادت هستی؟ رابعه که حالا رسماً به هق_ هق افتاده بود، با عجز سر تکان داد و بریده_ بریده لـ*ـب زد: - ب... بچههام ه... هنوز خ... خیلی ک... کوچیکان، معلوم نیست الان تو... تو چه وضیعتیان. چشمانش را بست، با عصبانیت دستش را بند سرش کرد و ادامه داد: - اگه منِ احمق از خونه نمیرفتم بیرون، الان کنارشون بودم. پیرزن دستی روی شانهاش گذاشت و با دلداری گفت: - غصه نخور دخترم، همهچیز درست میشه؛ ایشالا بهزودی پیداشون میکنی! رابعه اما، دیوانهوار سرش را به چپ و راست تکان داد. از جا پرید و برقعاش را از روی زمین برداشت، روی سرش مرتب کرد و با شتاب به سمت در قدم برداشت. پیرزن با تعجب نگاهش را به رابعه داد، از جا بلند شد و گفت: - دختر جان! داری کجا میری!؟ دیر یا زود ممکنه طالبان به اینجا برسند و اگه تو رو تنها اون بیرون ببینند، قطعا یک بلایی سرت میارن. رابعه بیتوجه به سمت در قدم برداشت و همزمان گفت: - به درک! اصلا مهم نیست، بمیرم بهتر از اینه که دوری از بچههام رو تحمل کنم؛ میرم پیداشون کنم. با دستان لرزان سعی کرد زنجیر در را باز کند، بعد از کمی کوشش کردن بلأخره موفق شد با شتاب در را باز کرد و بیتوجه به صدا زدنهای پیرزن از خانه خارج شد. در آن وقت شب کوچه خلوت_ خلوت بود، در اصل مردمی وجود نداشت که رفت و آمدی وجود میداشت. بیتوجه به وحشتی که در دلش خانه کرده بود، با قدمهای بلند در کوچههای تاریک و خلوت قدم بر میداشت. کوچه بهقدری تاریک بود که به سختی میتوانست جلوی پاهایش را ببیند؛ همچنان در حال راه رفتن بود که ناگهان حس کرد پایش روی جسم نرمی فرود آمد، با چشمان گرد شده از وحشت جیغ کوتاهی کشید و دوقدم به عقب برداشت. ترسیده با اضطراب به پارس کردن سگی که ناخواسته پا رویش گذاشته بود خیره شد، زیر لـ*ـب نام خدا را بر زبان آورد و نفس عمیقی کشید و سعی بر آرام کردن خود کرد؛ بزاق دهانش را به سختی قورت داد و دوباره شروع به راه رفتن کرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نیلگون اثر سارا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین