انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نوشدارو| لیلا مرادی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Leila.moradii.22" data-source="post: 127119" data-attributes="member: 7372"><p>قسمت ۳</p><p></p><p>بازویش را انقدر محکم گرفته بود که هر آن ممکن بود از جا کنده شود:</p><p>_مامان داری کجا میری؟</p><p>اصلا نمیشنید! او هم از این مصیبت به تنگ آمده بود، دیدن دخترش آن هم در آن وضعیت خونش را به جوش آورده بود؛ کار به کجا رسیده بود که گوش و کنایههای بقیه هیچ ترحم همه را هم باید به جان میخرید. پدرش در حیاط دور خود عصبی به آنور و اینور میچرخید، با دیدن دخترش اخمهایش درهم رفت؛ نازنین سرش را پایین انداخته بود تا صورت سرخش را نبیند:</p><p>_سرتو بگیر بالا ببینم</p><p>چشمانش را بهم فشرد، به جای او مادرش صدایش را بالا برد:</p><p>_دخترت تخته گاز همین جوری داره برای خودش میره علی، باید یه جور آتیشش رو خاموش می کردم</p><p>این بار صدای پدرش بود که بالا رفت:</p><p>_این نونیه که خودت گذاشتی تو کاسهام زن، وقتی میگفتم این پسره به درد نمیخوره عیاشه؛ حال بیحالیه کجا بودی؟ هی سنگ برادرزاده نوبرتو به سینه میزدی، کو؟</p><p>نتیجهاش شد این، دختر دسته گلمو به این روز در آورده بس نبود؟ حرفم باید بخوریم!</p><p>با گریه به بحث و جدال پدر و مادرش که به جان هم افتاده بودن نگاه میکرد</p><p>«لعنت بهت مهرداد، لعنت به تویی که ذره ذره داری نابودم میکنی» با دو به پناهگاه تنهاییهایش پرواز کرد، از میان انبوه کاغذهای داخل کمدش قاب عکسش را برداشت و جلوی صورتش گرفت</p><p>«نامرد این بود قولت، نازنین مرد نه؟ به همین راحتی فراموشم کردی! مهرداد مردم چی میگن هان؟ میگن نامزد کردی راسته!» </p><p>گریهاش شدت گرفت، قاب عکس را محکم به سمت دیوار پرتاب کرد:</p><p>_ازت متنفرم، متنفرم</p><p>از گریه سینهاش به خس خس افتاده بود، مثل کسانی که داغ دیده بودن بالای سر قاب عکس شکسته نشست؛ نگاهش به آن تیلههای سبزش افتاد، همانی که افسونش کرده بود تمام صحنهها جلوی چشمش رژه میرفت.«از بچگی تا به الان، شوخی کردنهایش؛ همیشه اسمش را نصفه صدا میزد میگفت اینطوری راحتتر است، آن همه عشق یکهو چیشد! تولد پارسالش را کنار دوستانش جشن گرفته بودند و کادویش یک گردنبند طرح ستاره بود میگفت تو ستاره پرنور زندگیمی، حالا کمتر از یک ماه دیگر تولدش بود و او دیگر نوری برایش نمانده بود؛ فقط تاریکی بود و تاریکی.» </p><p>***</p><p>جلوی آینه به چهره خودش خیره شد، زیر چشمان مشکیش یک هاله سیاه گرفته شده بود؛ دستانش را روی استخوان بیرون آمده گونهاش گذاشت، صورت زرد و نزارش زیادی توی ذوق میزد.«چه روزی از سال بود، چقدر گذشته بود؟! خودش هم نمیدانست روزهایش در این چهاردیواری کوچک میگذشت، حرفهایش را فقط گنجشکهای لب پنجرهاش میشنیدن و با </p><p>جیکجیکهایشان اعتراض میکردن که دیگر بس است، آمدنی میامد ولی آن مرد از اول هم رفتنی بود که اینطور همه چیز را جا گذاشت و رفت؛ ندید سوختنش را، ندید کابوسهای شب و روزش را؛ ندید دخترکی این وسط شب و روز میمیرد و باز هم زنده میشود!میتوانی زنده باشی، نفس بکشی، ببینی یا بشنوی ولی زندگی نکنی! حال و روز او هم همین بود، ساعتها مثل یک مرده متحرک به یک جا زل میزد؛ با خود میگفت من براش چی بودم؟ یه بازی، یا یه همبازی که تا چشمش به یه نفر دیگه خورد سریع دورم انداخت! یعنی حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشت؟ این مرد کی بود، چرا فکر میکرد او را نمیشناسد، انگار که واقعاً مهرداد همان روز در پارک با تمام شدن عشقش مرده بود! در این چند ماه حتی یک خبر هم ازش نگرفته بود اصلا انگار که نازنینی وجود نداشت، مثل یک موجود بیارزش لهش کرد و ازش گذشت! حالا شب و روزش سیاه بود، مثل زندگیش.</p><p>شب ها از فکر و یادش در امان نبود،</p><p>خانوادهاش برایش روانشناس و هزار جور دکتر و مشاوره گرفته بودن اما مگر این دردها درمان میشد؟! چیز کمی که نبود، کسی که بیشتر از چشمت هم بهش اطمینان داشتی اینطور از پشت بهت خنجر بزند مگر میتوانست دوباره سرپا شود؟ نه این حالش دیگر خوب بشو نبود، بارها خواسته بود خودش را از این زندگی و دنیا خلاص کند اما یک شب؛ شبی که پدرش او را در آن وضعیت دید و بر سرش کوبید به خودش قول داد حداقل به خاطر خانوادهاش بلایی سر خودش نیاورد، وگرنه این زندگی هر روزش برایش مرگ بود و بس.» مثل همیشه مریمخانم با سینی غذا وارد اتاق شد، با دیدنش که کز کرده گوشه تخت نشسته بود اخمی کرد:</p><p>_پاشو، پاشو ببینم انگار دنیا رو ازش گرفتن پاشو که ببین واست چی درست کردم؛</p><p>کلم پلو مخصوص مریم بانو، باز کن اون اخماتو دلم گرفت</p><p>به زور لبخند تلخی بر لب نشاند، آهسته لب زد:</p><p>_بابا کجاست؟</p><p>با حرص لبش را کج کرد:</p><p>_تو هم که جون به جونت کنند بابایی هستی، منِ بخت برگشته از کارم زدم دارم واسه تو روز و شب خودمو به آب و آتیش میزنم تا یه لقمه غذا بخوری؛ بعد تو خبر از بابات میگیری؟ ای بشکنه این دست، بشکنه</p><p>نتوانست به غرغرهای مادرش لبخند نزند، میفهمید او هم غصهدار بود و از دیدن وضعیت تکدخترش دلش خون بود؛ اما با نقاب شادی می خواست دخترکش را از آن حال و هوا در بیاورد. کی نمیدانست او چقدر برادرزاده عزیزکردهاش را دوست داشت! مهرداد را مثل پسر خودش می دانست، حالا طوری آتش به زندگیشان انداخته بود که نمیخواست حتی اسمش را هم بیاورد؛ دخترکش از همه دنیا برایش مهمتر بود قاشق پر از غذا را به سمتش گرفت:</p><p>_بخور مادر، لاغر که بودی؛ حالا شدی پوست و استخون</p><p>توان مقاومتش بریده بود، به زور توانست چند لقمه بخورد. بغضی وسط سینهاش جا خوش کرده بود که نمیگذاشت غذا از گلویش پایین برود، لیوان آب را برداشت و یک نفس سر کشید شاید بتواند آتش درونش را کمتر کند؛ اما نه، تب درونش قویتر از این حرفها بود</p><p>***</p><p>وسط اردیبهشت ماه میان گرما از سرما میلرزید و پتو دور خودش پیچیده بود، صدای چیلیکچیلیک دندانهایش را میشنید، خودش را محکمتر بغل کرد. پدرش هر چند دقیقه یکبار میامد و بهش سر میزد، مادر بیچارهاش دستمال را مرتب خیس میکرد و صورتش را مرطوب میکرد تا بلکه تبش پایین بیاید:</p><p>_آخه این دیگه چه مصیبتی بود افتاد تو زندگیمون؟ نازنین، نازنین جان مادر چشماتو باز کن، پاشو یه خورده از این سوپ رو بخور</p><p>نگاه نیمهبازش خیره دیوار روبرویش بود، زیر لب مهرداد را صدا زد! امشب بعد مدتها خوابش را دیده بود با لبخند گرمش بهش خیره بود و ازش خداحافظی میکرد. با همه بدیهایش دلش تنگ آن تیلهها بود تصور نبودنش را حتی یک روز هم نمیتوانست تحمل کند، اما حالا پنج ماه رفته بود! مریمخانم با گریه سر بر بازویش گذاشت:</p><p>_بمیرم برات مادر، خدا جواب دل شکستهاتو میده دخترم؛ چرا خودتو ازبین میبری</p><p>امشب این حرف ها آرامش نمیکرد او فقط با دیدن آن مرد آرام میشد که بیاید و مثل همیشه با خندههایش پتو را از روی صورتش بکشد و بگوید: «_بسه دیگه خانم خوابآلو پس فردا میخوای عروس بشی شوهرت </p><p>بیصبحونه میمونهها </p><p> او با حرص جوابش را اینگونه میداد:</p><p>_کوفت شوهر، همینه که هست بخوای بخواه؛ نمیخوای هم فدای سرم </p><p>و او دست بر چشمش میگذاشت و میگفت:</p><p>_ای به چشم، من غلط بکنم» </p><p>امشب بدجور هوس آن محبتها را کرده بود که بیدریغ نصیبش میکرد، چرا این شب تمام نمیشد؟ شب طولانی نبودنش روشن نمیشد! پس کی میتوانست رنگ خوشی را ببیند خسته بود، خستهتر از همیشه. یک دختر بیستساله مگر چقدر گنجایش داشت که تمام این دردها را روی دوش خود حمل کند این شوک اندازه سنش نبود!</p><p></p><p>***</p><p>با احساس سوزش مچ دستش چشمانش را باز کرد، بالای سرش چهره نگران پدر و مادرش را دید. چقدر تن این زن و شوهر را لرزانده بود خدا میدانست، زن جوانی با روپوش سفید لبخند به لب نگاهش کرد:</p><p>_بیدار شدی خانم کوچولو، الان وقت خواب نیستا</p><p>گردنش را کج کرد و نگاهش را به عقربههای ساعت داد. از درد گردنش تیری کشید ساعت یازده ظهر را نشان میداد انقدر خوابیده بود؟!دیشب چه بلایی سرش آمده بود! تا یادش هست فقط صورت مهرداد جلویش بود، یعنی همه آن صحنهها را در خواب دیده بود؟</p><p>بدون حرف به صحبتهای پرستار با پدرش گوش میداد:</p><p>_وضعیت روحی دخترتون باید زیر نظر روانپزشک مورد معالجه قرار بگیره، در این سن این حال و روز براش مثل سم میمونه</p><p></p><p>چشمانش را بهم فشرد، یک قطره اشک از چشمش چکید. حال و روزش مثل یک دریای خروشان بود که با رسیدن به ساحل خشکیده میشد حالا او هم به خاک نشسته بود و بیرون آمدنش سخت بود، خیلی سخت. مریمخانم اشک گوشه چشمش را گرفت و دست نوازش بر سر دخترکش کشید:</p><p>_الهی قربونت برم، بسه دخترم خودتو مریض میکنی که چی بشه؟ مگه اون به فکرته! پنجماهه رفته، فکر میکنی اونجا بهش سخت میگذره؟ نه، یه ذره هم به تو فکر نمیکنه</p><p>این حرفهای مادرش که بی مراعات گفته میشد جگرش را آتش میزد، نمیتوانست بپذیرد مردی در آنور مرزها به فکر خوشگذرانی و موفقیتش است و این وسط دخترکی مثل شمع آب میشود. «بی معرفت میخوای نیای، خب نیا؛ حداقل یه خبر از همبازی بچگیهات بگیر ببین مردهست یا زنده! یعنی انقدر از من بدت میومد؟ چرا نمیتونم اون روز نحس رو باور کنم، همون روز رفتنت رو! مثل سایه بودی و یکهو تو تاریکی زندگیم محو شدی، بی آنکه خبر داشته باشم! چرا نمیتونم بفهمت؟» هر چقدر با خود فکر میکرد نمیفهمید مشکلشان چه بود که یکهو گذاشت و رفت حتی بهش فرصت عزاداری این عشق را نداد. ضربه شوکش ماهها بود او را بهوش نیاورده بود! انگار که در کما رفته بود. روز و شبش جهنم بود، مگر دل چه کسی را شکسته بود که همچین بلایی باید سرش میامد؟ بعد از مدتها گوشیش را برداشت و روشنش کرد، عکس بک گراندش خاری بود بر چشمانش؛ سریع بغضش را قورت داد و شمارهاش را گرفت، شاید جواب دهد باید تلاشش را میکرد. یک بار، دوبار؛ سه باره و چندین بار تلاشش را کرد، جمله مورد نظر خاموش میباشد کلافه اش میکرد. حتی نمیخواست صدایش را بشنود، به کدامین جرم اینطور مجازات میشد! اینترنتش را روشن کرد. تا وارد برنامه شد چشمانش میخکوب ماند، نفسهایش کند و یکی در میان از سینهاش خارج میشدند. قلبش را چنگ زد و گوشی را در دستش فشرد امکان نداشت حتماً، حتماً داشت اشتباه میکرد! «نازنین خر تا کی میخوای ساده باشی؟ حرف های بقیه راسته، بیا خودت که داری با چشمات میبینی» مثل دیوانهها سرش را محکم تکان داد. دروغه، دروغه! حتی حالا هم به آن مرد بیرحم باور داشت حس میکرد تمام دنیا جلویش علم قد ایستاده بودند که این عشق را ازش دور کنند، که بر سرش بکوبند واسه کی داری اینجوری خودتو میکشی اونه که به فکرت نیست اونه که دور و برش رو دخترای رنگ و وارنگ پر کرده! اشک دیدش را تار کرده بود؛ زیر عکس دو نفرهاشان تبریکهای بقیه موج میزد. «تبریک، تبریک چی؟ مهرداد که نامزد او بود آخر چطور ممکن بود با کس دیگری هم نامزد کرده باشد! مگر اینکه مرده باشد! همیشه حرفشان این بود، میگفتند فقط مرگ میتواند همدیگر را از هم جدا کند؛ ولی او که زنده بود هنوز نفس میکشید، هنوز هم قلبش برای آن مرد سنگی میتپید! داری بازیم میدی مگه نه؟ اینم یکی از شوخیای دیگته، تو طاقت نداری میدونم؛ فقط عاشق منی» هق میزد و این جملهها را به عکس مقابلش میگفت. نگاهش به دختر توی آغوشش افتاد؟ موهایش بیپروا دور شانههایش ریخته شده بود و لبهای رژ زدهاش میخندید! «همینو میخواستی، دنبال همین آدما بودی پس بهانههات الکی نبود! از من زده شده بودی! از بس املبازی در آوردم خسته شدی و رفتی» تند از جایش بلند شد و در کمدش را باز کرد. با دیدن چادر مشکیش تنفر در دلش لانه زد، قیچی را برداشت و از وسط پارهاش کرد. همینا تو رو از من گرفتن؛ مثل دیوانهها چادر پارهاش را مچاله کرد و به سمت آینه روبرویش پرتاب کرد. «همین چادر لعنتی تو رو از من دور کرد دیگه نمیزارم، دیگه هیچوقت نمیزارم»</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Leila.moradii.22, post: 127119, member: 7372"] قسمت ۳ بازویش را انقدر محکم گرفته بود که هر آن ممکن بود از جا کنده شود: _مامان داری کجا میری؟ اصلا نمیشنید! او هم از این مصیبت به تنگ آمده بود، دیدن دخترش آن هم در آن وضعیت خونش را به جوش آورده بود؛ کار به کجا رسیده بود که گوش و کنایههای بقیه هیچ ترحم همه را هم باید به جان میخرید. پدرش در حیاط دور خود عصبی به آنور و اینور میچرخید، با دیدن دخترش اخمهایش درهم رفت؛ نازنین سرش را پایین انداخته بود تا صورت سرخش را نبیند: _سرتو بگیر بالا ببینم چشمانش را بهم فشرد، به جای او مادرش صدایش را بالا برد: _دخترت تخته گاز همین جوری داره برای خودش میره علی، باید یه جور آتیشش رو خاموش می کردم این بار صدای پدرش بود که بالا رفت: _این نونیه که خودت گذاشتی تو کاسهام زن، وقتی میگفتم این پسره به درد نمیخوره عیاشه؛ حال بیحالیه کجا بودی؟ هی سنگ برادرزاده نوبرتو به سینه میزدی، کو؟ نتیجهاش شد این، دختر دسته گلمو به این روز در آورده بس نبود؟ حرفم باید بخوریم! با گریه به بحث و جدال پدر و مادرش که به جان هم افتاده بودن نگاه میکرد «لعنت بهت مهرداد، لعنت به تویی که ذره ذره داری نابودم میکنی» با دو به پناهگاه تنهاییهایش پرواز کرد، از میان انبوه کاغذهای داخل کمدش قاب عکسش را برداشت و جلوی صورتش گرفت «نامرد این بود قولت، نازنین مرد نه؟ به همین راحتی فراموشم کردی! مهرداد مردم چی میگن هان؟ میگن نامزد کردی راسته!» گریهاش شدت گرفت، قاب عکس را محکم به سمت دیوار پرتاب کرد: _ازت متنفرم، متنفرم از گریه سینهاش به خس خس افتاده بود، مثل کسانی که داغ دیده بودن بالای سر قاب عکس شکسته نشست؛ نگاهش به آن تیلههای سبزش افتاد، همانی که افسونش کرده بود تمام صحنهها جلوی چشمش رژه میرفت.«از بچگی تا به الان، شوخی کردنهایش؛ همیشه اسمش را نصفه صدا میزد میگفت اینطوری راحتتر است، آن همه عشق یکهو چیشد! تولد پارسالش را کنار دوستانش جشن گرفته بودند و کادویش یک گردنبند طرح ستاره بود میگفت تو ستاره پرنور زندگیمی، حالا کمتر از یک ماه دیگر تولدش بود و او دیگر نوری برایش نمانده بود؛ فقط تاریکی بود و تاریکی.» *** جلوی آینه به چهره خودش خیره شد، زیر چشمان مشکیش یک هاله سیاه گرفته شده بود؛ دستانش را روی استخوان بیرون آمده گونهاش گذاشت، صورت زرد و نزارش زیادی توی ذوق میزد.«چه روزی از سال بود، چقدر گذشته بود؟! خودش هم نمیدانست روزهایش در این چهاردیواری کوچک میگذشت، حرفهایش را فقط گنجشکهای لب پنجرهاش میشنیدن و با جیکجیکهایشان اعتراض میکردن که دیگر بس است، آمدنی میامد ولی آن مرد از اول هم رفتنی بود که اینطور همه چیز را جا گذاشت و رفت؛ ندید سوختنش را، ندید کابوسهای شب و روزش را؛ ندید دخترکی این وسط شب و روز میمیرد و باز هم زنده میشود!میتوانی زنده باشی، نفس بکشی، ببینی یا بشنوی ولی زندگی نکنی! حال و روز او هم همین بود، ساعتها مثل یک مرده متحرک به یک جا زل میزد؛ با خود میگفت من براش چی بودم؟ یه بازی، یا یه همبازی که تا چشمش به یه نفر دیگه خورد سریع دورم انداخت! یعنی حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشت؟ این مرد کی بود، چرا فکر میکرد او را نمیشناسد، انگار که واقعاً مهرداد همان روز در پارک با تمام شدن عشقش مرده بود! در این چند ماه حتی یک خبر هم ازش نگرفته بود اصلا انگار که نازنینی وجود نداشت، مثل یک موجود بیارزش لهش کرد و ازش گذشت! حالا شب و روزش سیاه بود، مثل زندگیش. شب ها از فکر و یادش در امان نبود، خانوادهاش برایش روانشناس و هزار جور دکتر و مشاوره گرفته بودن اما مگر این دردها درمان میشد؟! چیز کمی که نبود، کسی که بیشتر از چشمت هم بهش اطمینان داشتی اینطور از پشت بهت خنجر بزند مگر میتوانست دوباره سرپا شود؟ نه این حالش دیگر خوب بشو نبود، بارها خواسته بود خودش را از این زندگی و دنیا خلاص کند اما یک شب؛ شبی که پدرش او را در آن وضعیت دید و بر سرش کوبید به خودش قول داد حداقل به خاطر خانوادهاش بلایی سر خودش نیاورد، وگرنه این زندگی هر روزش برایش مرگ بود و بس.» مثل همیشه مریمخانم با سینی غذا وارد اتاق شد، با دیدنش که کز کرده گوشه تخت نشسته بود اخمی کرد: _پاشو، پاشو ببینم انگار دنیا رو ازش گرفتن پاشو که ببین واست چی درست کردم؛ کلم پلو مخصوص مریم بانو، باز کن اون اخماتو دلم گرفت به زور لبخند تلخی بر لب نشاند، آهسته لب زد: _بابا کجاست؟ با حرص لبش را کج کرد: _تو هم که جون به جونت کنند بابایی هستی، منِ بخت برگشته از کارم زدم دارم واسه تو روز و شب خودمو به آب و آتیش میزنم تا یه لقمه غذا بخوری؛ بعد تو خبر از بابات میگیری؟ ای بشکنه این دست، بشکنه نتوانست به غرغرهای مادرش لبخند نزند، میفهمید او هم غصهدار بود و از دیدن وضعیت تکدخترش دلش خون بود؛ اما با نقاب شادی می خواست دخترکش را از آن حال و هوا در بیاورد. کی نمیدانست او چقدر برادرزاده عزیزکردهاش را دوست داشت! مهرداد را مثل پسر خودش می دانست، حالا طوری آتش به زندگیشان انداخته بود که نمیخواست حتی اسمش را هم بیاورد؛ دخترکش از همه دنیا برایش مهمتر بود قاشق پر از غذا را به سمتش گرفت: _بخور مادر، لاغر که بودی؛ حالا شدی پوست و استخون توان مقاومتش بریده بود، به زور توانست چند لقمه بخورد. بغضی وسط سینهاش جا خوش کرده بود که نمیگذاشت غذا از گلویش پایین برود، لیوان آب را برداشت و یک نفس سر کشید شاید بتواند آتش درونش را کمتر کند؛ اما نه، تب درونش قویتر از این حرفها بود *** وسط اردیبهشت ماه میان گرما از سرما میلرزید و پتو دور خودش پیچیده بود، صدای چیلیکچیلیک دندانهایش را میشنید، خودش را محکمتر بغل کرد. پدرش هر چند دقیقه یکبار میامد و بهش سر میزد، مادر بیچارهاش دستمال را مرتب خیس میکرد و صورتش را مرطوب میکرد تا بلکه تبش پایین بیاید: _آخه این دیگه چه مصیبتی بود افتاد تو زندگیمون؟ نازنین، نازنین جان مادر چشماتو باز کن، پاشو یه خورده از این سوپ رو بخور نگاه نیمهبازش خیره دیوار روبرویش بود، زیر لب مهرداد را صدا زد! امشب بعد مدتها خوابش را دیده بود با لبخند گرمش بهش خیره بود و ازش خداحافظی میکرد. با همه بدیهایش دلش تنگ آن تیلهها بود تصور نبودنش را حتی یک روز هم نمیتوانست تحمل کند، اما حالا پنج ماه رفته بود! مریمخانم با گریه سر بر بازویش گذاشت: _بمیرم برات مادر، خدا جواب دل شکستهاتو میده دخترم؛ چرا خودتو ازبین میبری امشب این حرف ها آرامش نمیکرد او فقط با دیدن آن مرد آرام میشد که بیاید و مثل همیشه با خندههایش پتو را از روی صورتش بکشد و بگوید: «_بسه دیگه خانم خوابآلو پس فردا میخوای عروس بشی شوهرت بیصبحونه میمونهها او با حرص جوابش را اینگونه میداد: _کوفت شوهر، همینه که هست بخوای بخواه؛ نمیخوای هم فدای سرم و او دست بر چشمش میگذاشت و میگفت: _ای به چشم، من غلط بکنم» امشب بدجور هوس آن محبتها را کرده بود که بیدریغ نصیبش میکرد، چرا این شب تمام نمیشد؟ شب طولانی نبودنش روشن نمیشد! پس کی میتوانست رنگ خوشی را ببیند خسته بود، خستهتر از همیشه. یک دختر بیستساله مگر چقدر گنجایش داشت که تمام این دردها را روی دوش خود حمل کند این شوک اندازه سنش نبود! *** با احساس سوزش مچ دستش چشمانش را باز کرد، بالای سرش چهره نگران پدر و مادرش را دید. چقدر تن این زن و شوهر را لرزانده بود خدا میدانست، زن جوانی با روپوش سفید لبخند به لب نگاهش کرد: _بیدار شدی خانم کوچولو، الان وقت خواب نیستا گردنش را کج کرد و نگاهش را به عقربههای ساعت داد. از درد گردنش تیری کشید ساعت یازده ظهر را نشان میداد انقدر خوابیده بود؟!دیشب چه بلایی سرش آمده بود! تا یادش هست فقط صورت مهرداد جلویش بود، یعنی همه آن صحنهها را در خواب دیده بود؟ بدون حرف به صحبتهای پرستار با پدرش گوش میداد: _وضعیت روحی دخترتون باید زیر نظر روانپزشک مورد معالجه قرار بگیره، در این سن این حال و روز براش مثل سم میمونه چشمانش را بهم فشرد، یک قطره اشک از چشمش چکید. حال و روزش مثل یک دریای خروشان بود که با رسیدن به ساحل خشکیده میشد حالا او هم به خاک نشسته بود و بیرون آمدنش سخت بود، خیلی سخت. مریمخانم اشک گوشه چشمش را گرفت و دست نوازش بر سر دخترکش کشید: _الهی قربونت برم، بسه دخترم خودتو مریض میکنی که چی بشه؟ مگه اون به فکرته! پنجماهه رفته، فکر میکنی اونجا بهش سخت میگذره؟ نه، یه ذره هم به تو فکر نمیکنه این حرفهای مادرش که بی مراعات گفته میشد جگرش را آتش میزد، نمیتوانست بپذیرد مردی در آنور مرزها به فکر خوشگذرانی و موفقیتش است و این وسط دخترکی مثل شمع آب میشود. «بی معرفت میخوای نیای، خب نیا؛ حداقل یه خبر از همبازی بچگیهات بگیر ببین مردهست یا زنده! یعنی انقدر از من بدت میومد؟ چرا نمیتونم اون روز نحس رو باور کنم، همون روز رفتنت رو! مثل سایه بودی و یکهو تو تاریکی زندگیم محو شدی، بی آنکه خبر داشته باشم! چرا نمیتونم بفهمت؟» هر چقدر با خود فکر میکرد نمیفهمید مشکلشان چه بود که یکهو گذاشت و رفت حتی بهش فرصت عزاداری این عشق را نداد. ضربه شوکش ماهها بود او را بهوش نیاورده بود! انگار که در کما رفته بود. روز و شبش جهنم بود، مگر دل چه کسی را شکسته بود که همچین بلایی باید سرش میامد؟ بعد از مدتها گوشیش را برداشت و روشنش کرد، عکس بک گراندش خاری بود بر چشمانش؛ سریع بغضش را قورت داد و شمارهاش را گرفت، شاید جواب دهد باید تلاشش را میکرد. یک بار، دوبار؛ سه باره و چندین بار تلاشش را کرد، جمله مورد نظر خاموش میباشد کلافه اش میکرد. حتی نمیخواست صدایش را بشنود، به کدامین جرم اینطور مجازات میشد! اینترنتش را روشن کرد. تا وارد برنامه شد چشمانش میخکوب ماند، نفسهایش کند و یکی در میان از سینهاش خارج میشدند. قلبش را چنگ زد و گوشی را در دستش فشرد امکان نداشت حتماً، حتماً داشت اشتباه میکرد! «نازنین خر تا کی میخوای ساده باشی؟ حرف های بقیه راسته، بیا خودت که داری با چشمات میبینی» مثل دیوانهها سرش را محکم تکان داد. دروغه، دروغه! حتی حالا هم به آن مرد بیرحم باور داشت حس میکرد تمام دنیا جلویش علم قد ایستاده بودند که این عشق را ازش دور کنند، که بر سرش بکوبند واسه کی داری اینجوری خودتو میکشی اونه که به فکرت نیست اونه که دور و برش رو دخترای رنگ و وارنگ پر کرده! اشک دیدش را تار کرده بود؛ زیر عکس دو نفرهاشان تبریکهای بقیه موج میزد. «تبریک، تبریک چی؟ مهرداد که نامزد او بود آخر چطور ممکن بود با کس دیگری هم نامزد کرده باشد! مگر اینکه مرده باشد! همیشه حرفشان این بود، میگفتند فقط مرگ میتواند همدیگر را از هم جدا کند؛ ولی او که زنده بود هنوز نفس میکشید، هنوز هم قلبش برای آن مرد سنگی میتپید! داری بازیم میدی مگه نه؟ اینم یکی از شوخیای دیگته، تو طاقت نداری میدونم؛ فقط عاشق منی» هق میزد و این جملهها را به عکس مقابلش میگفت. نگاهش به دختر توی آغوشش افتاد؟ موهایش بیپروا دور شانههایش ریخته شده بود و لبهای رژ زدهاش میخندید! «همینو میخواستی، دنبال همین آدما بودی پس بهانههات الکی نبود! از من زده شده بودی! از بس املبازی در آوردم خسته شدی و رفتی» تند از جایش بلند شد و در کمدش را باز کرد. با دیدن چادر مشکیش تنفر در دلش لانه زد، قیچی را برداشت و از وسط پارهاش کرد. همینا تو رو از من گرفتن؛ مثل دیوانهها چادر پارهاش را مچاله کرد و به سمت آینه روبرویش پرتاب کرد. «همین چادر لعنتی تو رو از من دور کرد دیگه نمیزارم، دیگه هیچوقت نمیزارم» [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نوشدارو| لیلا مرادی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین