انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نوشدارو| لیلا مرادی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Leila.moradii.22" data-source="post: 127112" data-attributes="member: 7372"><p>قسمت ۲</p><p></p><p>" لالا لالا گل ریحون</p><p></p><p>دوتا فال و دوتا فنجون</p><p></p><p>توی فنجون تو لیلی</p><p></p><p>تو خط فال من مجنون</p><p></p><p>لالا لالا گل خشخاش</p><p></p><p>چه نازی داره تو چشماش</p><p></p><p>پر از نقاشیه خوابت</p><p></p><p>تو تنها فکر اونا باش</p><p></p><p>لالا لالا گل پونه</p><p></p><p>گل خوش رنگ بابونه</p><p></p><p>دیگه هیچکس تو این دنیا</p><p></p><p>سر قولش نمیمونه</p><p></p><p>لالا لالا شبه دیره</p><p></p><p>بببین ماهو داره میره</p><p></p><p>هزارتا قصه هم گفتم</p><p></p><p>چرا خوابت نمیگیره؟</p><p></p><p>لالا لالا گل لاله</p><p></p><p>نبینم رویاهات کاله</p><p></p><p>فرشته مثل تو پاکه</p><p></p><p>فقط فرقش دوتا باله</p><p></p><p>لالا لالا گل رعنا</p><p></p><p>میخواد بارون بیاد اینجا</p><p></p><p>کی گفته تو ازم دوری ؟؟</p><p></p><p>ببین نزدیکتم حالا</p><p></p><p>لالا لالا گل پسته</p><p></p><p>نشی از این روزا خسته</p><p></p><p>چقد خوابی که میشینه</p><p></p><p>تو چشمای تو خوشبخته</p><p></p><p>لالا لالا گل مریم</p><p></p><p>نشینه تو چشات شبنم</p><p></p><p>یه عمره من فقط هرشب</p><p></p><p>واسه تو آرزو کردم</p><p></p><p>لالا لالا گل پونه</p><p></p><p>کلاغ آخر رسید خونه</p><p></p><p>یکی پیدا میشه یه شب</p><p></p><p>سر هر قولی میمونه "</p><p>هق هقش اوج گرفت. مشت پر از خاکش را روی زمین ریخت، دیگه نبود، دیگه مثل همیشه نمیومد و به شعراش گوش نمیداد. 《اولین شعری که بهش یاد داده بود همین بود، با همان پیراهن عروسکی گلدارش با تمام هفت سالگیش کنارش مینشست و برایش میخواند؛ اونم مثل باباهای مهربون بهش گوش میداد و جایزهاش یه آبنبات توتفرنگی بود. آن زمان با خود فکر میکرد از مهرداد بزرگتر و قویتر وجود ندارد، همه جا که میرفت در کنارش احساس غرور داشت بزرگتر که شدن متوجه حسادت و کینه بعضی از دختران فامیل روی خودش میشد آخر مهرداد از آن مردهای مغرور بود که به هیچ احد و ناسی اهمیت نمیداد، حالا چه شده بود که به این دختر روی خوش نشان داده بود خدا میدانست! آن موقعی متوجه علاقهاش به خود شد که گیتار محبوبش را که هیچکس جرئت برداشتنش را نداشت به عنوان یادگاری بهش داد! همان موقع به خود گفت نازنین این مرد جور دیگهای تو رو دوست داره، از همان زمان حسهای خوب در دلش روان شد حالا دیگر فهمیده بود که عشقش یکطرفه نیست؛ محبتهایش، حضورش همه و همه باعث شد که از او یک بت بسازد. یک بت زیبا، هوس انگیز و غلط انداز! بتی که با تبرش چنان کمرش را شکسته بود که قادر به بلند شدن نبود》صدای پچپچ مانند مادربزرگ را با مادرش میشنید، یک هفته گذشته بود؛ یک هفتهای که هنوز رفتنش را باور نداشت! به خود دلداری میداد که برمیگردد حتما این بار سفرش بیشتر از همیشه طول کشیده بود!</p><p>نگاه دلسوزانه مادربزرگ را هیچ دوست نداشت، هنوز که اتفاقی نیفتاده بود چرا همچین میکردن! این اشکها هم از سر دلتنگیش بود وگرنه مهرداد آدم رفتن نبود:</p><p>_نازی مادر پاشو از لب باغچه، هوا سرده مریض میشی</p><p>مادرش در تمام این روزها نگرانش بود، فکر میکرد حتما خل و دیوانه شده! شاید هم حق داشت آخر در این یک هفته هزار جور اتفاق افتاده بود؛ خبر بهم خوردن نامزدیشان همه جا پیچیده بود به قول مادربزرگ پاک آبرویشان رفته بود و حرفشان نقل دهن این و آن شده بود. مادر بیچارهاش شوکه از این اتفافات فشارش هی بالا پایین میشد؛ خانواده داییش هم از شرمندگی روی آمدن به اینجا را نداشتند، پسرشان حسابی اعتبار و آبرویشان را به تاراج برده بود فقط او بود که به همه این اتفاقات بی حس شده بود! مهرداد را از بچگی میشناخت، بدون نازی که نمیتوانست یک لحظه هم نفس بکشد حتما در کارش مشکلی پیش آمده بود، وگرنه میامد و به همه این شایعات پایان میداد، مهرداد همیشه بود؛ حالا نبودنش را نمیتوانست قبول کند، مطمئن بود برمیگشت نباید بیخودی فکر بد به دل راه میداد.</p><p>شالش را روی سرش گذاشت و دامن پیراهنش را بالا گرفت. بدو بدو از پله ها بالا رفت، از روی تقویم فهمید که امروز جمعه است</p><p>مثل همیشه پشت بام خانهاشان پاتوق حرف زدنشان میشد! مهرداد نامش را گذاشته بود گلخانه، آخر هر بار که میامد یه دسته گل بنفشه و مریم برایش میخرید و او هم، همهشان را در گلدان میکاشت؛ برای همین اسمش را گلخانه گذاشته بود. حالا برایش همان پیراهن گلدار ریز قرمز را پوشیده بود امروز میخواست بهترین خودش باشد، تا نیم ساعت دیگر میرسید نباید اثری از غم در چهرهاش ببیند وگرنه زمین و زمان را بهم میدوخت؛ خودش را سرزنش میکرد و نازنین ناتوان از آرام کردنش فقط باید غصه میخورد! پس باید لبخند میزد، مثل همیشه تا بیخود نگران نشود. عاشق بود دیگر طاقت یک خورده ناراحتی معشوقش را نداشت</p><p>یک دقیقه، دو دقیقه....</p><p>زیر لب شروع به خواندن کرد تا زمان زود بگذرد:</p><p>کمکم کن نزار اینجا بمونم تا بپوسم</p><p></p><p>کمکم کن نزار اینجا لب مرگ رو ببوسم</p><p></p><p>کمکم کن عشق نفرینی بی پروایی میخواد</p><p></p><p>ماهی چشمه کهنه هوای تازهی دریایی میخواد</p><p></p><p>دل من دریاییه چشمه زندونه برام</p><p></p><p>چکه چکههای آب مرثیهخونه برام</p><p></p><p>تو رگام به جای خون شعر سرخه رفتنه</p><p></p><p>تن به موندن نمیدم موندنم مرگ منه</p><p></p><p>اشکش را با گوشه شالش گرفت و بغضش را قورت داد. 《الان میاد نازنین، نریز اشکهای لعنتیت رو مهرداد نامرد نیست؛ سر قولش میمونه》</p><p>حالا با تمام غمهایش آواز میخواند</p><p></p><p>عاشقم مثل مسافر عاشقم</p><p>عاشق رسیدن به انتها</p><p></p><p>عاشق بوی غریبانهی کوچ</p><p>تو سپیدهی غریب جادهها</p><p></p><p>من پر از وسوسههای رفتنم</p><p>رفتن و رسیدن و تازه شدن</p><p></p><p>توی یک سپیدهی طوسی سرد</p><p>مسخ یک عشق پر آوازه شدن</p><p></p><p>صدایش تحلیل رفت و هق هقش بالا گرفت</p><p>《دروغه باید برم، آره باید برم خودم دنبالش! فراموش کرده که کرده خودم میرم پیشش》</p><p>مستاصل و حیران سر جای خود مانده بود و قدم از قدم برنمیداشت! حقیقت تلخ روی سرش آوار شده بود و بهش دهن کجی میکرد، 《دیدی نیومد، یه هفته گذشته مگه نمیگفتی جونش بهت وصل بود پس چرا یه زنگ هم بهت نمیزنه!》اشکهایش مثل مروارید صورتش را خیس میکردند، تمام این یک هفته جلوی چشمش رژه میرفت کاش میتوانست یک جواب کوبنده به این افکار مزاحم و منفی دهد عشقشان پاک بود با این چیزای الکی تمام شدنی نبود؛ اصلا مگر شهر هرت بود همینطور برای خودش بگذارد و برود! تا به الان مگر دل نازنین را شکسته بود که این دومین بار باشد؟ چرا دعوا بود، قهر بود اما به یک روز هم نمیکشید. آخر سر با یک گل و بیرون رفتن سر و ته هم را درمیآورد، پس چرا این بار نمیامد تا این گریهها را تمام کند؟ مگر نمیگفت طاقت یک اشکش را ندارد پس چرا درِ دهن مردم را نمیبست! جماعت دورویی که جلویش آه و دلسوزیشان به راه بود و پشت پرده با دمشان گردو میشکستند که دیدی ته همه این دبدبه و کبکه شد این، عشق کیلویی چند بابا آدم باید اهل زندگی باشد! یکی میگفت دختره انقدر ناز داشت که تا عروسی نکرده پسره رو فراری داد، این جماعت بی پرده با نیش و کنایه هایشان نمیدانستند دختری این وسط میسوزد و دم نمیزند:</p><p>_سکینه دیدی چیشد، میگن پسره اونجا یه دستگاهی بهم زده بیا و ببین؛ تازه نومزد هم کرده</p><p>جملهاش جوری بود که ویران کند تمام وجودش را، همانجا پشت دیوار ایستاد و چادر را در دستش فشرد. چرا قدم از قدم برنمیداشت و یک سیلی در گوش این زنی که پشت سر عشقشان حرف مفت میزد نمیکوبید؟ صدایی در ذهنش گفت چرا هنوزم به مهرداد اعتماد داری! رشته افکارش با جمله زن دیگری پاره شد:</p><p>_دلم به حال دختره میسوزه فیروزه، اون روز از ملوک خانم شنیدم که میگفت عین دیوونهها شده؛ صبح تا شب زل زده به در تا نامزدش بیاد</p><p>و جواب کوتاه فیروزهخانم خنجری بود بر قلبش:</p><p>_نومزد بودن، الان دیگه یکیو زیر سر داره</p><p>نفسهایش سنگین شدنو، همانجا پاهایش شل شد و افتاد روی زمین!《مهرداد بییا و ببین پشت سرت چی میگن بیا ببین نازنینت به چه روزی دراومده، نامرد یکماه گذشته؛ دارم عین پاسوختهها روزا رو میشمرم تا بیای، چرا نمیزنی تو سرشون تا انقدر چرت و پرت بهم نبافن؟ چرا میزاری تحقیر شم! مگه نمیگفتی جز من نمیتونی عشق کس دیگهای رو به قلبت راه بدی پس چرا، چرا میگن یه دختر دیگهای رو جایگزینم کردی! دروغه میدونم》ساده نبود فقط زیادی به این مرد اعتماد داشت، به مردی که جوری رفته بود انگار از قبل نبود! انگار که مهرداد نامی هیچوقت در زندگیش پا نگذاشته بود و وجود نداشت</p><p>***</p><p>باز هم آمده بود جلوی در خانه داییش، امروز میخواست جواب بشنود امروز نیامده بود گریه و زاری کند؛ باید میفهمید چه آواری روی زندگیش افتاده بود. مهران برادر کوچیکه مهرداد مثل همیشه با مهربانیهای برادرانهاش او را به داخل خانه هدایت کرد، میخواست نشان دهد که بعد از رفتن مهرداد هنوز قدمش در این خانه مقدم بود:</p><p>_آبجی یه لیوان شربت بیار، نازنین اومده</p><p>چشمغره زن دایی را دید و خم به ابرو نیاورد مثل تمام این سالها! همیشه او را به چشم یک دشمن میدید کسی که مهرداد را در چنگ خود گرفته بود، تمام آرزویش این بود خواهرزاده فرنگ رفتهاش را عروس خود کند ولی این وسط پازلها سرجایش قرار نگرفته بودند؛ مهرداد نه سهم او شده بود، نه سهم دختر خواهرش! کجا بود خدا میدانست. مهسا با سینی حاوی لیوانهای شربت وارد هال شد یکی آلبالویی و دیگری پرتقال، مهران هم مثل برادرش از آب پرتقال بدش میامد و او برعکس، مثل دو جنس ناجور بودن که بهم وصل شده بودن و پیچهای زندگیشان هم آنقدر سست بود که سریع از هم فرو بریزد.</p><p>با صدای منیژهخانم زنداییش چشم از لیوان شربتش گرفت و به نگاه سرد و یخش زل زد:</p><p>_برای چی اینجا اومدی؟ میبینی که مهرداد نیست</p><p>صدای اعتراض مهران و مامان گفتن آهسته مهسا را شنید و خودخوری کرد، انگار این زن خوب موقعیتی پیدا کرده بود که با کلام زهردارش نمک روی زخمش بپاشد؛ آخ که نبودن مهرداد چقدر توی ذوق میزد. از ضعف بدنش میلرزید و صدایش مرتعش شده بود:</p><p>_خبری ازش ندارین؟ قرار نیست بیاد؟</p><p>سرش را بالا گرفت شاید دلش به رحم آید خودش زن بود مگر نمیفهمید حالش را! اما چیزی جز یک نگاه تاریک و سرد نصیبش نشد</p><p>کلافه نگاهش را به مهران و مهسا داد، حرص سرتاپایش را گرفت دیگر صبرش لبریز شد از این نگاههای پرترحم. باید همینجا تمامش میکرد. از جا بلند شد و لیوان شربتش را روی میز کوبید:</p><p>_یه چیزی بگین، مگه من مسخرهاتونم؟! زندایی پسرت یکماهه رفته و همه چیز رو ول کرده به امون خدا، چرا چیزی نمیگی؟ مگه چیشده که اینطوری میخواد بزاره و بره، از من خطایی سر زده؟کاری کردم که داره اینطوری منو تنبیه میکنه! تیزی نگاه سبزش رویش نشست. تکانی به هیکل چاقش داد و با لحن خشکی جوابش را داد:</p><p>_بیخودی خودتو کوچیک نکن دختر، مهرداد قرار نیست برگرده! اون تو رو نمیخواد بهتره بپذیریش</p><p>این روزها صد بار میمرد و زنده میشد، اما این جواب قابلیت مرگ حتمی را داشت اگر دستان مهران نبود شاید همانجا با زانو میفتاد روی زمین، نگاهش به زن روبرویش بود که با بیمهری بهش خیره بود و نمیخواست که از حرفش کوتاه بیاید! مهسا لیوان آبی به دستش داد و با سرزنش نگاهی به مادرش انداخت:</p><p>_چه مشکلی با این دختر داری مامان؟ نازنین چه گناهی کرده که باید پای بیغیرتیهای مهرداد بسوزه؟ آخه الان وقت این حرفها بود؟</p><p>منیژهخانم انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، با ترشرویی گفت:</p><p>_مگه چی گفتم دختر؟ تو هم هواخواهش نباش خودش خانواده داره، الان زنگ میزنم مریم بیاد جمعش کنه؛ خونه من که دیوونهخونه نیست بیام دختر مردمو درمون کنم</p><p>دیگر بسش بود. این تحقیرها ناروا بهش تحمیل میشد، مثل جنون زدهها به سمتش حملهور شد و یقهاش را چسبید:</p><p>_من چیکارت کردم هان؟ چیکار! بسه، بسه این همه تیکه بارم کردی؛ اگه الان حال و روزم اینه صدقه سری پسر نمونته، کجاست؟ مهرداد کجاست؟</p><p>جیغ میزد و محکم تکانش میداد، هیچکس جلودارش نبود! منیژهخانم حالا با ترس و چشمان درشت شدهاش سعی میکرد یک جوری خودش را از چنگالش نجات دهد، این دختر زده بود به سیم آخر! حالا که مهردادی نبود و قرار هم نبود باشد باید یک جور خودش را خالی میکرد. یقهاش را ول کرد و به جان خودش افتاد، موهایش را در چنگ گرفت و کشید:</p><p>_ازتون متنفرم، متنفرم دروغگوها؛ شما باعث شدین مهرداد نرفته میاد</p><p>هیچ درکی از حرفهایش نداشت، با ضجه این کلمات را ادا میکرد مثل دیوانهها زیر لب هذیان میگفت و عقب عقب میرفت. مهسا با گریه نگاهش میکرد و مهران سعی در این داشت آرامش کند:</p><p>_آبجی تو رو خدا آروم باش، من خودم میارمش فقط تو با خودت اینجوری نکن</p><p>سرش را تند تکان داد. چشمانش را بهم فشرد:</p><p>_نمیره، نمیره؛ بدون من نمیره...</p><p>دست بر گوشهایش گرفت و جیغ کشید:</p><p>_حق نداره بدون من بره</p><p>سیلی که به صورتش خورد تنها راه ساکت کردنش بود! مثل شکزدهها به زن روبرویش خیره شد، سرزنش؛ خشم و ناامیدی در چشمانش لانه کرده بود. لبهای لرزانش را بهم فشرد و دستش را از روی صورت داغ شدهاش برداشت، رد انگشتهایش روی صورت روشن و ظریفش به خوبی هویدا بود. منیژهخانم از این صحنه روبرگرداند و پوزخندی زد:</p><p>_بهتره دخترتو ببریش مریم، دیگه نمیخوام این قضیه کش پیدا کنه</p><p>تمام این تحقیرها را مادرش هم باید میچشید و لب از لب باز نمیکرد، باید به جای جواب دادن به این زن طلبکار یک سیلی در گوش دخترش میخواباند تا دیگر بیش از این خار و خفیف نشوند</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Leila.moradii.22, post: 127112, member: 7372"] قسمت ۲ " لالا لالا گل ریحون دوتا فال و دوتا فنجون توی فنجون تو لیلی تو خط فال من مجنون لالا لالا گل خشخاش چه نازی داره تو چشماش پر از نقاشیه خوابت تو تنها فکر اونا باش لالا لالا گل پونه گل خوش رنگ بابونه دیگه هیچکس تو این دنیا سر قولش نمیمونه لالا لالا شبه دیره بببین ماهو داره میره هزارتا قصه هم گفتم چرا خوابت نمیگیره؟ لالا لالا گل لاله نبینم رویاهات کاله فرشته مثل تو پاکه فقط فرقش دوتا باله لالا لالا گل رعنا میخواد بارون بیاد اینجا کی گفته تو ازم دوری ؟؟ ببین نزدیکتم حالا لالا لالا گل پسته نشی از این روزا خسته چقد خوابی که میشینه تو چشمای تو خوشبخته لالا لالا گل مریم نشینه تو چشات شبنم یه عمره من فقط هرشب واسه تو آرزو کردم لالا لالا گل پونه کلاغ آخر رسید خونه یکی پیدا میشه یه شب سر هر قولی میمونه " هق هقش اوج گرفت. مشت پر از خاکش را روی زمین ریخت، دیگه نبود، دیگه مثل همیشه نمیومد و به شعراش گوش نمیداد. 《اولین شعری که بهش یاد داده بود همین بود، با همان پیراهن عروسکی گلدارش با تمام هفت سالگیش کنارش مینشست و برایش میخواند؛ اونم مثل باباهای مهربون بهش گوش میداد و جایزهاش یه آبنبات توتفرنگی بود. آن زمان با خود فکر میکرد از مهرداد بزرگتر و قویتر وجود ندارد، همه جا که میرفت در کنارش احساس غرور داشت بزرگتر که شدن متوجه حسادت و کینه بعضی از دختران فامیل روی خودش میشد آخر مهرداد از آن مردهای مغرور بود که به هیچ احد و ناسی اهمیت نمیداد، حالا چه شده بود که به این دختر روی خوش نشان داده بود خدا میدانست! آن موقعی متوجه علاقهاش به خود شد که گیتار محبوبش را که هیچکس جرئت برداشتنش را نداشت به عنوان یادگاری بهش داد! همان موقع به خود گفت نازنین این مرد جور دیگهای تو رو دوست داره، از همان زمان حسهای خوب در دلش روان شد حالا دیگر فهمیده بود که عشقش یکطرفه نیست؛ محبتهایش، حضورش همه و همه باعث شد که از او یک بت بسازد. یک بت زیبا، هوس انگیز و غلط انداز! بتی که با تبرش چنان کمرش را شکسته بود که قادر به بلند شدن نبود》صدای پچپچ مانند مادربزرگ را با مادرش میشنید، یک هفته گذشته بود؛ یک هفتهای که هنوز رفتنش را باور نداشت! به خود دلداری میداد که برمیگردد حتما این بار سفرش بیشتر از همیشه طول کشیده بود! نگاه دلسوزانه مادربزرگ را هیچ دوست نداشت، هنوز که اتفاقی نیفتاده بود چرا همچین میکردن! این اشکها هم از سر دلتنگیش بود وگرنه مهرداد آدم رفتن نبود: _نازی مادر پاشو از لب باغچه، هوا سرده مریض میشی مادرش در تمام این روزها نگرانش بود، فکر میکرد حتما خل و دیوانه شده! شاید هم حق داشت آخر در این یک هفته هزار جور اتفاق افتاده بود؛ خبر بهم خوردن نامزدیشان همه جا پیچیده بود به قول مادربزرگ پاک آبرویشان رفته بود و حرفشان نقل دهن این و آن شده بود. مادر بیچارهاش شوکه از این اتفافات فشارش هی بالا پایین میشد؛ خانواده داییش هم از شرمندگی روی آمدن به اینجا را نداشتند، پسرشان حسابی اعتبار و آبرویشان را به تاراج برده بود فقط او بود که به همه این اتفاقات بی حس شده بود! مهرداد را از بچگی میشناخت، بدون نازی که نمیتوانست یک لحظه هم نفس بکشد حتما در کارش مشکلی پیش آمده بود، وگرنه میامد و به همه این شایعات پایان میداد، مهرداد همیشه بود؛ حالا نبودنش را نمیتوانست قبول کند، مطمئن بود برمیگشت نباید بیخودی فکر بد به دل راه میداد. شالش را روی سرش گذاشت و دامن پیراهنش را بالا گرفت. بدو بدو از پله ها بالا رفت، از روی تقویم فهمید که امروز جمعه است مثل همیشه پشت بام خانهاشان پاتوق حرف زدنشان میشد! مهرداد نامش را گذاشته بود گلخانه، آخر هر بار که میامد یه دسته گل بنفشه و مریم برایش میخرید و او هم، همهشان را در گلدان میکاشت؛ برای همین اسمش را گلخانه گذاشته بود. حالا برایش همان پیراهن گلدار ریز قرمز را پوشیده بود امروز میخواست بهترین خودش باشد، تا نیم ساعت دیگر میرسید نباید اثری از غم در چهرهاش ببیند وگرنه زمین و زمان را بهم میدوخت؛ خودش را سرزنش میکرد و نازنین ناتوان از آرام کردنش فقط باید غصه میخورد! پس باید لبخند میزد، مثل همیشه تا بیخود نگران نشود. عاشق بود دیگر طاقت یک خورده ناراحتی معشوقش را نداشت یک دقیقه، دو دقیقه.... زیر لب شروع به خواندن کرد تا زمان زود بگذرد: کمکم کن نزار اینجا بمونم تا بپوسم کمکم کن نزار اینجا لب مرگ رو ببوسم کمکم کن عشق نفرینی بی پروایی میخواد ماهی چشمه کهنه هوای تازهی دریایی میخواد دل من دریاییه چشمه زندونه برام چکه چکههای آب مرثیهخونه برام تو رگام به جای خون شعر سرخه رفتنه تن به موندن نمیدم موندنم مرگ منه اشکش را با گوشه شالش گرفت و بغضش را قورت داد. 《الان میاد نازنین، نریز اشکهای لعنتیت رو مهرداد نامرد نیست؛ سر قولش میمونه》 حالا با تمام غمهایش آواز میخواند عاشقم مثل مسافر عاشقم عاشق رسیدن به انتها عاشق بوی غریبانهی کوچ تو سپیدهی غریب جادهها من پر از وسوسههای رفتنم رفتن و رسیدن و تازه شدن توی یک سپیدهی طوسی سرد مسخ یک عشق پر آوازه شدن صدایش تحلیل رفت و هق هقش بالا گرفت 《دروغه باید برم، آره باید برم خودم دنبالش! فراموش کرده که کرده خودم میرم پیشش》 مستاصل و حیران سر جای خود مانده بود و قدم از قدم برنمیداشت! حقیقت تلخ روی سرش آوار شده بود و بهش دهن کجی میکرد، 《دیدی نیومد، یه هفته گذشته مگه نمیگفتی جونش بهت وصل بود پس چرا یه زنگ هم بهت نمیزنه!》اشکهایش مثل مروارید صورتش را خیس میکردند، تمام این یک هفته جلوی چشمش رژه میرفت کاش میتوانست یک جواب کوبنده به این افکار مزاحم و منفی دهد عشقشان پاک بود با این چیزای الکی تمام شدنی نبود؛ اصلا مگر شهر هرت بود همینطور برای خودش بگذارد و برود! تا به الان مگر دل نازنین را شکسته بود که این دومین بار باشد؟ چرا دعوا بود، قهر بود اما به یک روز هم نمیکشید. آخر سر با یک گل و بیرون رفتن سر و ته هم را درمیآورد، پس چرا این بار نمیامد تا این گریهها را تمام کند؟ مگر نمیگفت طاقت یک اشکش را ندارد پس چرا درِ دهن مردم را نمیبست! جماعت دورویی که جلویش آه و دلسوزیشان به راه بود و پشت پرده با دمشان گردو میشکستند که دیدی ته همه این دبدبه و کبکه شد این، عشق کیلویی چند بابا آدم باید اهل زندگی باشد! یکی میگفت دختره انقدر ناز داشت که تا عروسی نکرده پسره رو فراری داد، این جماعت بی پرده با نیش و کنایه هایشان نمیدانستند دختری این وسط میسوزد و دم نمیزند: _سکینه دیدی چیشد، میگن پسره اونجا یه دستگاهی بهم زده بیا و ببین؛ تازه نومزد هم کرده جملهاش جوری بود که ویران کند تمام وجودش را، همانجا پشت دیوار ایستاد و چادر را در دستش فشرد. چرا قدم از قدم برنمیداشت و یک سیلی در گوش این زنی که پشت سر عشقشان حرف مفت میزد نمیکوبید؟ صدایی در ذهنش گفت چرا هنوزم به مهرداد اعتماد داری! رشته افکارش با جمله زن دیگری پاره شد: _دلم به حال دختره میسوزه فیروزه، اون روز از ملوک خانم شنیدم که میگفت عین دیوونهها شده؛ صبح تا شب زل زده به در تا نامزدش بیاد و جواب کوتاه فیروزهخانم خنجری بود بر قلبش: _نومزد بودن، الان دیگه یکیو زیر سر داره نفسهایش سنگین شدنو، همانجا پاهایش شل شد و افتاد روی زمین!《مهرداد بییا و ببین پشت سرت چی میگن بیا ببین نازنینت به چه روزی دراومده، نامرد یکماه گذشته؛ دارم عین پاسوختهها روزا رو میشمرم تا بیای، چرا نمیزنی تو سرشون تا انقدر چرت و پرت بهم نبافن؟ چرا میزاری تحقیر شم! مگه نمیگفتی جز من نمیتونی عشق کس دیگهای رو به قلبت راه بدی پس چرا، چرا میگن یه دختر دیگهای رو جایگزینم کردی! دروغه میدونم》ساده نبود فقط زیادی به این مرد اعتماد داشت، به مردی که جوری رفته بود انگار از قبل نبود! انگار که مهرداد نامی هیچوقت در زندگیش پا نگذاشته بود و وجود نداشت *** باز هم آمده بود جلوی در خانه داییش، امروز میخواست جواب بشنود امروز نیامده بود گریه و زاری کند؛ باید میفهمید چه آواری روی زندگیش افتاده بود. مهران برادر کوچیکه مهرداد مثل همیشه با مهربانیهای برادرانهاش او را به داخل خانه هدایت کرد، میخواست نشان دهد که بعد از رفتن مهرداد هنوز قدمش در این خانه مقدم بود: _آبجی یه لیوان شربت بیار، نازنین اومده چشمغره زن دایی را دید و خم به ابرو نیاورد مثل تمام این سالها! همیشه او را به چشم یک دشمن میدید کسی که مهرداد را در چنگ خود گرفته بود، تمام آرزویش این بود خواهرزاده فرنگ رفتهاش را عروس خود کند ولی این وسط پازلها سرجایش قرار نگرفته بودند؛ مهرداد نه سهم او شده بود، نه سهم دختر خواهرش! کجا بود خدا میدانست. مهسا با سینی حاوی لیوانهای شربت وارد هال شد یکی آلبالویی و دیگری پرتقال، مهران هم مثل برادرش از آب پرتقال بدش میامد و او برعکس، مثل دو جنس ناجور بودن که بهم وصل شده بودن و پیچهای زندگیشان هم آنقدر سست بود که سریع از هم فرو بریزد. با صدای منیژهخانم زنداییش چشم از لیوان شربتش گرفت و به نگاه سرد و یخش زل زد: _برای چی اینجا اومدی؟ میبینی که مهرداد نیست صدای اعتراض مهران و مامان گفتن آهسته مهسا را شنید و خودخوری کرد، انگار این زن خوب موقعیتی پیدا کرده بود که با کلام زهردارش نمک روی زخمش بپاشد؛ آخ که نبودن مهرداد چقدر توی ذوق میزد. از ضعف بدنش میلرزید و صدایش مرتعش شده بود: _خبری ازش ندارین؟ قرار نیست بیاد؟ سرش را بالا گرفت شاید دلش به رحم آید خودش زن بود مگر نمیفهمید حالش را! اما چیزی جز یک نگاه تاریک و سرد نصیبش نشد کلافه نگاهش را به مهران و مهسا داد، حرص سرتاپایش را گرفت دیگر صبرش لبریز شد از این نگاههای پرترحم. باید همینجا تمامش میکرد. از جا بلند شد و لیوان شربتش را روی میز کوبید: _یه چیزی بگین، مگه من مسخرهاتونم؟! زندایی پسرت یکماهه رفته و همه چیز رو ول کرده به امون خدا، چرا چیزی نمیگی؟ مگه چیشده که اینطوری میخواد بزاره و بره، از من خطایی سر زده؟کاری کردم که داره اینطوری منو تنبیه میکنه! تیزی نگاه سبزش رویش نشست. تکانی به هیکل چاقش داد و با لحن خشکی جوابش را داد: _بیخودی خودتو کوچیک نکن دختر، مهرداد قرار نیست برگرده! اون تو رو نمیخواد بهتره بپذیریش این روزها صد بار میمرد و زنده میشد، اما این جواب قابلیت مرگ حتمی را داشت اگر دستان مهران نبود شاید همانجا با زانو میفتاد روی زمین، نگاهش به زن روبرویش بود که با بیمهری بهش خیره بود و نمیخواست که از حرفش کوتاه بیاید! مهسا لیوان آبی به دستش داد و با سرزنش نگاهی به مادرش انداخت: _چه مشکلی با این دختر داری مامان؟ نازنین چه گناهی کرده که باید پای بیغیرتیهای مهرداد بسوزه؟ آخه الان وقت این حرفها بود؟ منیژهخانم انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، با ترشرویی گفت: _مگه چی گفتم دختر؟ تو هم هواخواهش نباش خودش خانواده داره، الان زنگ میزنم مریم بیاد جمعش کنه؛ خونه من که دیوونهخونه نیست بیام دختر مردمو درمون کنم دیگر بسش بود. این تحقیرها ناروا بهش تحمیل میشد، مثل جنون زدهها به سمتش حملهور شد و یقهاش را چسبید: _من چیکارت کردم هان؟ چیکار! بسه، بسه این همه تیکه بارم کردی؛ اگه الان حال و روزم اینه صدقه سری پسر نمونته، کجاست؟ مهرداد کجاست؟ جیغ میزد و محکم تکانش میداد، هیچکس جلودارش نبود! منیژهخانم حالا با ترس و چشمان درشت شدهاش سعی میکرد یک جوری خودش را از چنگالش نجات دهد، این دختر زده بود به سیم آخر! حالا که مهردادی نبود و قرار هم نبود باشد باید یک جور خودش را خالی میکرد. یقهاش را ول کرد و به جان خودش افتاد، موهایش را در چنگ گرفت و کشید: _ازتون متنفرم، متنفرم دروغگوها؛ شما باعث شدین مهرداد نرفته میاد هیچ درکی از حرفهایش نداشت، با ضجه این کلمات را ادا میکرد مثل دیوانهها زیر لب هذیان میگفت و عقب عقب میرفت. مهسا با گریه نگاهش میکرد و مهران سعی در این داشت آرامش کند: _آبجی تو رو خدا آروم باش، من خودم میارمش فقط تو با خودت اینجوری نکن سرش را تند تکان داد. چشمانش را بهم فشرد: _نمیره، نمیره؛ بدون من نمیره... دست بر گوشهایش گرفت و جیغ کشید: _حق نداره بدون من بره سیلی که به صورتش خورد تنها راه ساکت کردنش بود! مثل شکزدهها به زن روبرویش خیره شد، سرزنش؛ خشم و ناامیدی در چشمانش لانه کرده بود. لبهای لرزانش را بهم فشرد و دستش را از روی صورت داغ شدهاش برداشت، رد انگشتهایش روی صورت روشن و ظریفش به خوبی هویدا بود. منیژهخانم از این صحنه روبرگرداند و پوزخندی زد: _بهتره دخترتو ببریش مریم، دیگه نمیخوام این قضیه کش پیدا کنه تمام این تحقیرها را مادرش هم باید میچشید و لب از لب باز نمیکرد، باید به جای جواب دادن به این زن طلبکار یک سیلی در گوش دخترش میخواباند تا دیگر بیش از این خار و خفیف نشوند [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نوشدارو| لیلا مرادی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین