انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نوشدارو| لیلا مرادی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Leila.moradii.22" data-source="post: 127111" data-attributes="member: 7372"><p>یه زمانی خیلی سال پیش وقتی آدمها ناراحت می شدن، یه چیزی از گوشهی چشمشون مثل یه قطره میچکید. احساس قشنگی بود، ولی هیچکس اسمش رو نمیدونست! بعدها همهی عاشقا جمع شدن، و اسم این قطره رو گذاشتن اشک، و اسم این احساسو گریه.</p><p>***</p><p>تمام جملات مثل تازیانه بر صورتش کوفته میشد؛ انگار که رعد و برقی وسط زندگیاش غریده بود و بدنش را مثل مجسمه خشک کرده بود! ناباوری، بهت؛ سردرگمی و سکوت تنها واکنشی بود که در صورتش هویدا بود.</p><p>در صورتش دنبال رد و نشانی از شوخی بود، اما چیزی جز ترحم و دلسوزی نمیدید.</p><p>《 چرا دلسوز بود؟ مگر دلی این وسط شکسته بود؟ مگر مخاطبش، دختر روبهرویش بود که حالا کلافه به او زل زده بود؟ پشیمان بود؛ از چه؟ از بودن با من! 》هر چه فکر میکرد به نتیجهای نمیرسید.</p><p>لبخند زد. نمیدانست لبخندش به هر چیزی شباهت داشت جز لبخند زدن! انگار که در آن زهر ریخته باشند، از میان لبهای خشکیدهاش یک اسم دو بخشی را هجی کرد:</p><p>- مهرداد!</p><p>سکوتش آتش به جانش میزند. این بار قصد کوتاه آمدن ندارد؛ مثل گذشتهها که هر بار از سر عشق و دوست داشتن جلوی او غرورش را زیر پا له میکرد! همیشه نازنین خودش را فدا میکرد و مهرداد هم طالب عشق بود. نکند خسته شده باشد؟ یادش به مهمانی هفته پیش افتاد که آنجا از او خواسته بود حجابش را بردارد و او مخالفت کرده بود؛ آنقدر که آخر سر کارشان به دعوا کشید! میگفت تو مرا درک نمیکنی، تازه فهمیده بود که من و او دو خط موازی هستیم که به هم نمیرسیم! میگفت اخلاقهایمان از غرب تا شرق فاصله دارد! از این بندها خسته شده بود، ولی آخر مگر همین مرد روبرویش او را نمیشناخت که حالا اینطور تغییر عقیده داده بود؟ حالا نگاهش مثل گذشتهها مهربان نیست، مثل آن موقعها که سر بازی خطایی میکرد و فردایش با بسته پفک و شکلات میآمد دم در خانه، و با خواهش و التماس از او معذرت میخواست. انگار خبری از خواهش نبود و قرار بود برای همیشه او را تنها بگذارد. به کجا میرفت؟ این سوالی بود که باید میپرسید. در گلویش انگار خار گذاشته بودند. این بار دخترک بود که از او خواهش میکرد زودتر این بازی را تمام کند:</p><p>- مهرداد، میشه جدی باشی؟ من، اصلا نمیفهمم حرفات رو؛ آخه الان میخوای کجا بری؟</p><p>و این چنگ زدن به موهای بور قهوهای که برخلاف همیشه بهم ریخته شده بود خبر از چه میداد؟ اصلاً چرا صدایش انقدر خشدار بود؟ حالا باید خوشحال باشد چرا اینطوری خیرهاش شده؟ آن نگاه پر حسرتش را باید کجای دلش میگذاشت؟ از چه چیزی انقدر کلافه بود؟</p><p>- نازی من نمیتونم باهات بمونم. تو اون کسی نیستی که من تو زندگیم نیاز دارم. هیچوقت من رو نفهمیدی؛ من برای خودم یه هدفهایی دارم، میخوام برم اونور. اینجا برای من کوچیکه! تو اگه ادعا میکنی دوستم داری، پس چرا باهام نمیآیی ترکیه؟</p><p>و این من و تو گفتنهایش زیادی گنگ و ناشناخته بود! از کی تا حالا اینقدر از هم دور شده بودند؟ تا همین چند روز پیش که همه چیز خوب بود! فقط از همان سفر آخرش به آن کشور کوفتی اینطور عوض شده بود؛ بهانههای بیهوده میآورد. از او زده شده بود؟ میگفت دیگر دوستش ندارد! مگر میشد باور کند؟ از بس عاشقانههایش را نثارش کرده بود که این حرفها حکم شوخی برای او داشت. یک قدم به سمتش برداشت و چادر را سفت میان انگشتانش فشرد. حالا در ته آن تیلههای سبز چیزی را نمیتوانست بخواند، سردِ سرد. این مرد همیشه در ذهنش مرموز بود و حالا انگار که نقش یک قاتل را برایش ایفا میکرد؛ چطور میتوانست تحمل کند دیدن حال و روزش را؟ مگر نمیگفت نمیگذارم آب در دلت تکان بخورد؟ یکییکدانه علی کیایی را قرار بود با جان و دل کنار خود نگه دارد! میگفت خوشبختیات تمام آرزویم است! حرفهای روز و شبشان این بود که برای زندگی آیندهشان نقشه بکشند، میگفت بودن با عشقش به او انگیزه و تلاش میدهد. پس حالا چه شده بود؟ از چه پشیمان بود؟ چرا دیگر مثل گذشتهها که غمگین میشد، دلداریاش نمیداد؟ چرا دیگر با قربان صدقههایش نازش را نمیکشید؟ میگفت اسمت به تو خیلی میآید؛ از بس نازی که نمیگذارم یه تار مو از سرت کم بشود! پس این خنجری که قلبش را زخمی کرده بود را چطور میتوانست درمان کند؟ دست بر سینه سمت چپش گرفت تا راه نفسش باز شود. اینمرد ناشناس روبرو حتی نگران حالش هم نبود.</p><p>- دروغ میگی مهرداد! میخوای من رو بازی بدی مگه نه؟</p><p>عصبی شده بود از این گفتگوهای بی سر و ته؛ دوست داشت زودتر برود و نازیش را پشت سر بگذارد! پشتش را به او کرد. انگار که صدایش مثل ناقوس مرگ بود:</p><p>- نه، از همیشه جدیترم. برو دنبال زندگیت. عشق ما یه حس زودگذر بود که خیلی زود فروکش کرد؛ متاسفم، ولی من نمیتونم با کسی بمونم که به من و زندگیم احترام نمیذاره.</p><p>اینکلمهها آتش قلبش را شعلهور کرده بود. خواست فریاد بزند و بگوید: لعنتی! فقط عشق تو تموم شده، چرا جمع میبندی؟</p><p>خواست تمام بیرحمیش را بر دهانش جاری کند تا این بهانههای جدیدش را تمام کند، اما مثل همیشه فریاد سکوتش بود! فقط با بهت رفتنش را تماشا کرد، حتی نماند تا ازش خداحافظی کند! مثل یک مرده متحرک به تنه درخت تکیه داد و نگاهش قفل دو قلب کندهکاری رویش شد و آنجا فهمید که چه خاکی بر سرش شده؛ تازه فهمید این مردی که اینطور روح و جانش را سلاخی کرده بود همانی بود که دو سال پیش او را به این پارک آورد و با چاقو طرح قلبی را کشید</p><p>میگفت این قلب منه، کلیدش دست توعه</p><p>درِ قلبم فقط به روی تو بازه؛ میگفت از روز به دنیا اومدنت خوشبخت ترین مرد زندگی شدم، از همان روزی که با پتوی صورتی مامانت تو رو تو بغلم گذاشت و من از خدا خواستم زودتر بزرگ شی تا مال خودم کنمت</p><p>کنار قلب حکاکی شدهاش یک قلب کوچک و نازک کشیده شده بود، اون روز بهش گفته بود 《قدر این قلب ضعیف و کوچولو رو بدونه؛ بهش گفته بود این قلب گنجایش مصیبت رو نداره، میشکنه؛ خط خطی میشه》نمیدونست که قراره با دستای خودش روزگارش اینطور سیاه شود؛ حالا چطور باید این همه مصیبت را روی شانه خود میگذاشت و روانه خانه میشد؟ حالا چه باید به خانوادهاش میگفت! پاهایش تحمل وزنش را نداشتن، روی جدولی نشست و مستاصل و سردرگم به دور و برش نگاه کرد. الان میاد، نمیزاره اینجا تنها بمونم؛ میاد دستمو میگیره و از اون بستنیهای سنتی عمو اکبر که همیشه برام میخرید رو میگیره؛ مجبورم میکنه تا آخر بخورم، و او هیچوقت بهش نگفته بود که چقدر از بستنی زعفرانی بدش میاید! هیچوقت نفهمید، همیشه جلویش یه نازی دیگه بود؛ دیگه خبری از دختر خونه پدرش نبود که همه چیز طبق خواسته خودش برایش فراهم باشد؛ جلوی مهرداد میشد یه زن پخته و کامل که از سر این عشق با دلش راه میومد، آخه تحمل کلافه بودنش رو نداشت با همه عقاید متفاوتشان سعی میکرد کنارش که باشد این تفاوتها توی ذوق نزند، آخه این مرد دنیا رو یه شکل دیگه میدید؛ تجمل و پول و خودنمایی، سه تا چیزی که تو تمام این سال ها مثل هوو کنارش بودن! آخر سر همینا باعث شدند مهرداد جا بزارتش و برود،</p><p>دلش به همین زودی تنگ شده بود دلتنگ</p><p>قدم زدنهایشان، شعر خواندنهایش و لبخندهای عاشقانه مرد مهربانش؛ دلش حتی برای اون دختر گلفروشی که مهرداد همیشه ازش براش گل میخرید تنگ شده بود، همیشه همینجاها بود. انگار فهمیده بود که مرد چشم سبز رفته بود و اینورا آفتابی نمیشد!</p><p>کاش بود، شاید میتونست نشونیشو ازش بگیره؛ کی میدونست مقصد اون مرد کجا بود! حتما دایی اینا خبر داشتن، آره باید برم پیششون اینجوری که نمیشه با چند تا حرف و دعوا همه چیز رو بزاره و بره! در میان راه چادر را روی سرش محکم گرفته بود تا از سرش نیفتد، آسمان هم مثل دلش بغضدار شده بود و هوای باران به سرش زده بود؛ همانطور پیاده کوچهها را یکی دو تا میکرد تا برسد به در آهنی مشکیشان. همانی که سال ها پیش از میان میلههایش داخل حیاطشان را دزدکی دید میزد تا ببیند کی بیرون میاید، آخر خانههایشان نزدیک بهم بود فقط یک کوچه فاصله داشت! زیر درخت هلو کنار دیوار خانه دوطبقهشان ایستاد و نفسی تازه کرد. هر جا که پا میگذاشت یک خاطره ازش جلوی چشمانش نقش میبست، آخر از موقعی که چشم باز کرده بود مهرداد در زندگیش بود و بس؛ موقعی که با دخترداییش مهسا زیر همین درخت مینشستن و خاله بازی میکردن میامد و کلی اذیتشان میکرد، بازیشان را بهم میریخت. از همان بچگی شر بود! بعدها فهمید که میگفت آن موقع ها دوست داشتم فقط حرصت بدهم و تو مثل خانم بزرگها چادر به کمر ببندی و دنبالم کنی، میگفت تحمل نداشتم حتی با خواهرم بازی کنی دوست داشت تمامش را برای خود داشته باشد، بزرگتر که شد جنس عشقش هم فرق کرد یادش هست که در دوران نوجوانیش هر جا که میخواست همراه مهسا برود او هم مثل بادیگارد پشت سرشان بود، حرفم که بهش میزدی میگفت شماها رو نمیشه تنها گذاشت پس فردا چیزیتون بشه اونوقت باید یقه کیو گرفت! با تکانهای دستی جلوی صورتش از عالم خیال بیرون آمد، سرش را برگرداند که چهره نگران مهسا جلویش نقش بست:</p><p>_خوبی نازنین، هر چی صدات میزدم نشنیدی</p><p>چشمان سبزش عجیب به برادر نامردش شباهت داشت! آهسته از میان لبهای خشکیدهاش سکوتش را شکست و بی معنی ترین حرفی که میتوانست بزند را بر زبان آورد:</p><p>_خوبم، مهرداد خونه نیومده؟</p><p>چقدر صدایش ضعیف بود، چهره مهسا از همیشه گرفتهتر بود؛نکند او هم شوخی برادرش را باور کرده بود؟ بازویش را گرفت:</p><p>_مهسا مهرداد خونهست یا نه؟</p><p>و این لرزش صدایش را چطور میتوانست کنترل کند؟ انگار که جواب دادن این سوال برایش سختترین کار دنیا باشد، دستش را پشتش گذاشت و به جلو هل داد:</p><p>_بعداً راجبش حرف میزنیم، تو با این حالت بری خونه؛ عمه بیچاره سکته میکنه</p><p>بچه میشود و بازویش را از زیر دستش جدا میکند:</p><p>_نه تا مهرداد نیاد همینجا وایمیستم، بهش زنگ بزن. گوشیم شارژ نداره؛ بگو نازنین اومده میاد</p><p>این لحن پر التماسش جگر خودش را آتش میزند چه برسد به دخترداییش که مثل خواهر نداشتهاش بود؛ یعنی از برادرش خبر نداشت؟ نمیدانست امروز چه بلایی بر سرش آورده بود! کاش میفهمید حالش را و اینطور در مقابلش سکوت نمیکرد:</p><p>_مهسا تو رو خدا یه چیزی بگو، دلم داره میترکه، مهرداد چرا اینطوری شده؟ دو روزه هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد؛ امروز یه کله پاشده اومده میگه تو رو نمیخوام! دیوونه شده، برو بهش زنگ بزن من طاقت این شوخیاش رو ندارم</p><p>با شرمندگی سر پایین میندازد</p><p>《چرا او شرمنده شده؟ برادرش این آتش را روشن کرده حالا چرا به جای او مهسا اینطور نگاهش غم گرفته بود!》دیگر صبرش لبریز شده بود، یقه لباسش را میان مشتهای لرزانش گرفت:</p><p>_حرف بزن تو رو خدا</p><p>سد اشکهایش سیل میشود بر صورتش جوابش همین گریه بیصدا بود! دستش از روی یقهاش شل میشود و کنار بدن خشک شدهاش آویزان میماند، نباید این اشکها را باور میکرد، حتماً داشت کابوس میدید. پوزخند عصبی زد:</p><p>_شما خواهر و برادر زده به سرتون، چتون شده؟ دارم میگم من و مهرداد نامزدیم نمیتونه که بره!</p><p>حرف های نامفهومی که بر زبان میآورد رفته رفته بالا میرفت و زندایی را هم به بیرون کشاند، مهسا سعی داشت با ملایمت آرامش کند اما او مثل کسی که از کما بیرون آمده باشد بر سر و سینهاش میکوبید و این جملهها را فریاد میزد:</p><p>_دوستم داره، به خدا دروغ نمیگم؛ بهم قول داد فقط دلخوره ازم</p><p>حالش انقدر خراب بود که مادر مهرداد با ترحم بهش خیره شده بود و لب از لب باز نمیکرد، به زور گامهایش را محکم برداشت و جلویش ایستاد. سینهاش میسوخت و دردش بیشتر از دردی که امروز بر سرش آمده بود نبود:</p><p>_زندایی تو یه چیزی بگو، از پسرت خبر نداری چرا؛چرا...</p><p>بغض مثل غده گلویش را فشار میداد و نتوانست ادامه حرفش را بزند، مهسا هم پا به پایش گریه میکرد و سعی در دلداریش داشت:</p><p>_نازی تو رو خدا آروم باش، بیا بریم تو؛ اینجا بده</p><p>مثل جنون زدهها جیغ هیستریکی زد و به عقب هلش داد:</p><p>_ساکت شو، همتون میخواید منو بازی بدید مهرداد نرفته؛ من که کاری نکردم! بهشم گفتم نمیتونم باهاش برم ترکیه، میره یعنی؟ بدون من میره آره!؟</p><p>آخرش را با جیغ گفت و دو زانو افتاد روی زمین، چقدر سادگی بود که فکر میکرد مهرداد سر این چیزها او را رها کرده! حتماً هوای عشق دیگهای به سرش زده آره ولی آخر مگر میتوانست جز او عشق کس دیگر را به قلبش راه دهد؟ این عشق آتشین از بچگی در دل این مرد بود همیشه و همه جا هوایش را داشت، آن اوایل او را فقط به چشم یک برادر میدید تک فرزند بود و روز و شبش با بچههای داییشان میگذشت؛ یک جورایی با هم بزرگ شده بودن. رفته رفته بزرگتر که شدن جنس علاقهاشان هم فرق کرد، به خود آمد دید ای دل غافل دلش گیر دو تیله سبز وحشی شده بود؛ چقدر آن روزها گریه کرده بود. فکر میکرد مهرداد که از علاقهاش بفهمد پسش میزند و همان دیدارهای کوتاه را هم از دست میدهد اما نمیدانست که این مرد در هفت سالگی عاشق شده بود، آری در هفت سالگی! همان موقعی که به دنیا آمده بود و در بغلش گرفته بود از مادرش که میشد عمهاش قول گرفته بود که وقتی نازنین بزرگ شود با هم ازدواج کنند؟ با همه آن کوچکیش عشقش را در قلبش نگه داشته بود و حالا مگر میتوانست باور کند این عشق بیست ساله با دستان خودش ازبین رفته باشد! نگاه سرد زندایی ترس را بر دلش رخنه زد هیچ نرمشی در چهرهاش نبود و او قادر نبود معنی نگاهش را بخواند، حالا مثل بیچارهها کمرش خم شده بود و با عجز نگاهش بهش خیره بود تا خبری از پسرش بهش بدهد و او با جمله کوتاهش تیر خلاص را بهش زد:</p><p>- مهرداد رفته ترکیه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Leila.moradii.22, post: 127111, member: 7372"] یه زمانی خیلی سال پیش وقتی آدمها ناراحت می شدن، یه چیزی از گوشهی چشمشون مثل یه قطره میچکید. احساس قشنگی بود، ولی هیچکس اسمش رو نمیدونست! بعدها همهی عاشقا جمع شدن، و اسم این قطره رو گذاشتن اشک، و اسم این احساسو گریه. *** تمام جملات مثل تازیانه بر صورتش کوفته میشد؛ انگار که رعد و برقی وسط زندگیاش غریده بود و بدنش را مثل مجسمه خشک کرده بود! ناباوری، بهت؛ سردرگمی و سکوت تنها واکنشی بود که در صورتش هویدا بود. در صورتش دنبال رد و نشانی از شوخی بود، اما چیزی جز ترحم و دلسوزی نمیدید. 《 چرا دلسوز بود؟ مگر دلی این وسط شکسته بود؟ مگر مخاطبش، دختر روبهرویش بود که حالا کلافه به او زل زده بود؟ پشیمان بود؛ از چه؟ از بودن با من! 》هر چه فکر میکرد به نتیجهای نمیرسید. لبخند زد. نمیدانست لبخندش به هر چیزی شباهت داشت جز لبخند زدن! انگار که در آن زهر ریخته باشند، از میان لبهای خشکیدهاش یک اسم دو بخشی را هجی کرد: - مهرداد! سکوتش آتش به جانش میزند. این بار قصد کوتاه آمدن ندارد؛ مثل گذشتهها که هر بار از سر عشق و دوست داشتن جلوی او غرورش را زیر پا له میکرد! همیشه نازنین خودش را فدا میکرد و مهرداد هم طالب عشق بود. نکند خسته شده باشد؟ یادش به مهمانی هفته پیش افتاد که آنجا از او خواسته بود حجابش را بردارد و او مخالفت کرده بود؛ آنقدر که آخر سر کارشان به دعوا کشید! میگفت تو مرا درک نمیکنی، تازه فهمیده بود که من و او دو خط موازی هستیم که به هم نمیرسیم! میگفت اخلاقهایمان از غرب تا شرق فاصله دارد! از این بندها خسته شده بود، ولی آخر مگر همین مرد روبرویش او را نمیشناخت که حالا اینطور تغییر عقیده داده بود؟ حالا نگاهش مثل گذشتهها مهربان نیست، مثل آن موقعها که سر بازی خطایی میکرد و فردایش با بسته پفک و شکلات میآمد دم در خانه، و با خواهش و التماس از او معذرت میخواست. انگار خبری از خواهش نبود و قرار بود برای همیشه او را تنها بگذارد. به کجا میرفت؟ این سوالی بود که باید میپرسید. در گلویش انگار خار گذاشته بودند. این بار دخترک بود که از او خواهش میکرد زودتر این بازی را تمام کند: - مهرداد، میشه جدی باشی؟ من، اصلا نمیفهمم حرفات رو؛ آخه الان میخوای کجا بری؟ و این چنگ زدن به موهای بور قهوهای که برخلاف همیشه بهم ریخته شده بود خبر از چه میداد؟ اصلاً چرا صدایش انقدر خشدار بود؟ حالا باید خوشحال باشد چرا اینطوری خیرهاش شده؟ آن نگاه پر حسرتش را باید کجای دلش میگذاشت؟ از چه چیزی انقدر کلافه بود؟ - نازی من نمیتونم باهات بمونم. تو اون کسی نیستی که من تو زندگیم نیاز دارم. هیچوقت من رو نفهمیدی؛ من برای خودم یه هدفهایی دارم، میخوام برم اونور. اینجا برای من کوچیکه! تو اگه ادعا میکنی دوستم داری، پس چرا باهام نمیآیی ترکیه؟ و این من و تو گفتنهایش زیادی گنگ و ناشناخته بود! از کی تا حالا اینقدر از هم دور شده بودند؟ تا همین چند روز پیش که همه چیز خوب بود! فقط از همان سفر آخرش به آن کشور کوفتی اینطور عوض شده بود؛ بهانههای بیهوده میآورد. از او زده شده بود؟ میگفت دیگر دوستش ندارد! مگر میشد باور کند؟ از بس عاشقانههایش را نثارش کرده بود که این حرفها حکم شوخی برای او داشت. یک قدم به سمتش برداشت و چادر را سفت میان انگشتانش فشرد. حالا در ته آن تیلههای سبز چیزی را نمیتوانست بخواند، سردِ سرد. این مرد همیشه در ذهنش مرموز بود و حالا انگار که نقش یک قاتل را برایش ایفا میکرد؛ چطور میتوانست تحمل کند دیدن حال و روزش را؟ مگر نمیگفت نمیگذارم آب در دلت تکان بخورد؟ یکییکدانه علی کیایی را قرار بود با جان و دل کنار خود نگه دارد! میگفت خوشبختیات تمام آرزویم است! حرفهای روز و شبشان این بود که برای زندگی آیندهشان نقشه بکشند، میگفت بودن با عشقش به او انگیزه و تلاش میدهد. پس حالا چه شده بود؟ از چه پشیمان بود؟ چرا دیگر مثل گذشتهها که غمگین میشد، دلداریاش نمیداد؟ چرا دیگر با قربان صدقههایش نازش را نمیکشید؟ میگفت اسمت به تو خیلی میآید؛ از بس نازی که نمیگذارم یه تار مو از سرت کم بشود! پس این خنجری که قلبش را زخمی کرده بود را چطور میتوانست درمان کند؟ دست بر سینه سمت چپش گرفت تا راه نفسش باز شود. اینمرد ناشناس روبرو حتی نگران حالش هم نبود. - دروغ میگی مهرداد! میخوای من رو بازی بدی مگه نه؟ عصبی شده بود از این گفتگوهای بی سر و ته؛ دوست داشت زودتر برود و نازیش را پشت سر بگذارد! پشتش را به او کرد. انگار که صدایش مثل ناقوس مرگ بود: - نه، از همیشه جدیترم. برو دنبال زندگیت. عشق ما یه حس زودگذر بود که خیلی زود فروکش کرد؛ متاسفم، ولی من نمیتونم با کسی بمونم که به من و زندگیم احترام نمیذاره. اینکلمهها آتش قلبش را شعلهور کرده بود. خواست فریاد بزند و بگوید: لعنتی! فقط عشق تو تموم شده، چرا جمع میبندی؟ خواست تمام بیرحمیش را بر دهانش جاری کند تا این بهانههای جدیدش را تمام کند، اما مثل همیشه فریاد سکوتش بود! فقط با بهت رفتنش را تماشا کرد، حتی نماند تا ازش خداحافظی کند! مثل یک مرده متحرک به تنه درخت تکیه داد و نگاهش قفل دو قلب کندهکاری رویش شد و آنجا فهمید که چه خاکی بر سرش شده؛ تازه فهمید این مردی که اینطور روح و جانش را سلاخی کرده بود همانی بود که دو سال پیش او را به این پارک آورد و با چاقو طرح قلبی را کشید میگفت این قلب منه، کلیدش دست توعه درِ قلبم فقط به روی تو بازه؛ میگفت از روز به دنیا اومدنت خوشبخت ترین مرد زندگی شدم، از همان روزی که با پتوی صورتی مامانت تو رو تو بغلم گذاشت و من از خدا خواستم زودتر بزرگ شی تا مال خودم کنمت کنار قلب حکاکی شدهاش یک قلب کوچک و نازک کشیده شده بود، اون روز بهش گفته بود 《قدر این قلب ضعیف و کوچولو رو بدونه؛ بهش گفته بود این قلب گنجایش مصیبت رو نداره، میشکنه؛ خط خطی میشه》نمیدونست که قراره با دستای خودش روزگارش اینطور سیاه شود؛ حالا چطور باید این همه مصیبت را روی شانه خود میگذاشت و روانه خانه میشد؟ حالا چه باید به خانوادهاش میگفت! پاهایش تحمل وزنش را نداشتن، روی جدولی نشست و مستاصل و سردرگم به دور و برش نگاه کرد. الان میاد، نمیزاره اینجا تنها بمونم؛ میاد دستمو میگیره و از اون بستنیهای سنتی عمو اکبر که همیشه برام میخرید رو میگیره؛ مجبورم میکنه تا آخر بخورم، و او هیچوقت بهش نگفته بود که چقدر از بستنی زعفرانی بدش میاید! هیچوقت نفهمید، همیشه جلویش یه نازی دیگه بود؛ دیگه خبری از دختر خونه پدرش نبود که همه چیز طبق خواسته خودش برایش فراهم باشد؛ جلوی مهرداد میشد یه زن پخته و کامل که از سر این عشق با دلش راه میومد، آخه تحمل کلافه بودنش رو نداشت با همه عقاید متفاوتشان سعی میکرد کنارش که باشد این تفاوتها توی ذوق نزند، آخه این مرد دنیا رو یه شکل دیگه میدید؛ تجمل و پول و خودنمایی، سه تا چیزی که تو تمام این سال ها مثل هوو کنارش بودن! آخر سر همینا باعث شدند مهرداد جا بزارتش و برود، دلش به همین زودی تنگ شده بود دلتنگ قدم زدنهایشان، شعر خواندنهایش و لبخندهای عاشقانه مرد مهربانش؛ دلش حتی برای اون دختر گلفروشی که مهرداد همیشه ازش براش گل میخرید تنگ شده بود، همیشه همینجاها بود. انگار فهمیده بود که مرد چشم سبز رفته بود و اینورا آفتابی نمیشد! کاش بود، شاید میتونست نشونیشو ازش بگیره؛ کی میدونست مقصد اون مرد کجا بود! حتما دایی اینا خبر داشتن، آره باید برم پیششون اینجوری که نمیشه با چند تا حرف و دعوا همه چیز رو بزاره و بره! در میان راه چادر را روی سرش محکم گرفته بود تا از سرش نیفتد، آسمان هم مثل دلش بغضدار شده بود و هوای باران به سرش زده بود؛ همانطور پیاده کوچهها را یکی دو تا میکرد تا برسد به در آهنی مشکیشان. همانی که سال ها پیش از میان میلههایش داخل حیاطشان را دزدکی دید میزد تا ببیند کی بیرون میاید، آخر خانههایشان نزدیک بهم بود فقط یک کوچه فاصله داشت! زیر درخت هلو کنار دیوار خانه دوطبقهشان ایستاد و نفسی تازه کرد. هر جا که پا میگذاشت یک خاطره ازش جلوی چشمانش نقش میبست، آخر از موقعی که چشم باز کرده بود مهرداد در زندگیش بود و بس؛ موقعی که با دخترداییش مهسا زیر همین درخت مینشستن و خاله بازی میکردن میامد و کلی اذیتشان میکرد، بازیشان را بهم میریخت. از همان بچگی شر بود! بعدها فهمید که میگفت آن موقع ها دوست داشتم فقط حرصت بدهم و تو مثل خانم بزرگها چادر به کمر ببندی و دنبالم کنی، میگفت تحمل نداشتم حتی با خواهرم بازی کنی دوست داشت تمامش را برای خود داشته باشد، بزرگتر که شد جنس عشقش هم فرق کرد یادش هست که در دوران نوجوانیش هر جا که میخواست همراه مهسا برود او هم مثل بادیگارد پشت سرشان بود، حرفم که بهش میزدی میگفت شماها رو نمیشه تنها گذاشت پس فردا چیزیتون بشه اونوقت باید یقه کیو گرفت! با تکانهای دستی جلوی صورتش از عالم خیال بیرون آمد، سرش را برگرداند که چهره نگران مهسا جلویش نقش بست: _خوبی نازنین، هر چی صدات میزدم نشنیدی چشمان سبزش عجیب به برادر نامردش شباهت داشت! آهسته از میان لبهای خشکیدهاش سکوتش را شکست و بی معنی ترین حرفی که میتوانست بزند را بر زبان آورد: _خوبم، مهرداد خونه نیومده؟ چقدر صدایش ضعیف بود، چهره مهسا از همیشه گرفتهتر بود؛نکند او هم شوخی برادرش را باور کرده بود؟ بازویش را گرفت: _مهسا مهرداد خونهست یا نه؟ و این لرزش صدایش را چطور میتوانست کنترل کند؟ انگار که جواب دادن این سوال برایش سختترین کار دنیا باشد، دستش را پشتش گذاشت و به جلو هل داد: _بعداً راجبش حرف میزنیم، تو با این حالت بری خونه؛ عمه بیچاره سکته میکنه بچه میشود و بازویش را از زیر دستش جدا میکند: _نه تا مهرداد نیاد همینجا وایمیستم، بهش زنگ بزن. گوشیم شارژ نداره؛ بگو نازنین اومده میاد این لحن پر التماسش جگر خودش را آتش میزند چه برسد به دخترداییش که مثل خواهر نداشتهاش بود؛ یعنی از برادرش خبر نداشت؟ نمیدانست امروز چه بلایی بر سرش آورده بود! کاش میفهمید حالش را و اینطور در مقابلش سکوت نمیکرد: _مهسا تو رو خدا یه چیزی بگو، دلم داره میترکه، مهرداد چرا اینطوری شده؟ دو روزه هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد؛ امروز یه کله پاشده اومده میگه تو رو نمیخوام! دیوونه شده، برو بهش زنگ بزن من طاقت این شوخیاش رو ندارم با شرمندگی سر پایین میندازد 《چرا او شرمنده شده؟ برادرش این آتش را روشن کرده حالا چرا به جای او مهسا اینطور نگاهش غم گرفته بود!》دیگر صبرش لبریز شده بود، یقه لباسش را میان مشتهای لرزانش گرفت: _حرف بزن تو رو خدا سد اشکهایش سیل میشود بر صورتش جوابش همین گریه بیصدا بود! دستش از روی یقهاش شل میشود و کنار بدن خشک شدهاش آویزان میماند، نباید این اشکها را باور میکرد، حتماً داشت کابوس میدید. پوزخند عصبی زد: _شما خواهر و برادر زده به سرتون، چتون شده؟ دارم میگم من و مهرداد نامزدیم نمیتونه که بره! حرف های نامفهومی که بر زبان میآورد رفته رفته بالا میرفت و زندایی را هم به بیرون کشاند، مهسا سعی داشت با ملایمت آرامش کند اما او مثل کسی که از کما بیرون آمده باشد بر سر و سینهاش میکوبید و این جملهها را فریاد میزد: _دوستم داره، به خدا دروغ نمیگم؛ بهم قول داد فقط دلخوره ازم حالش انقدر خراب بود که مادر مهرداد با ترحم بهش خیره شده بود و لب از لب باز نمیکرد، به زور گامهایش را محکم برداشت و جلویش ایستاد. سینهاش میسوخت و دردش بیشتر از دردی که امروز بر سرش آمده بود نبود: _زندایی تو یه چیزی بگو، از پسرت خبر نداری چرا؛چرا... بغض مثل غده گلویش را فشار میداد و نتوانست ادامه حرفش را بزند، مهسا هم پا به پایش گریه میکرد و سعی در دلداریش داشت: _نازی تو رو خدا آروم باش، بیا بریم تو؛ اینجا بده مثل جنون زدهها جیغ هیستریکی زد و به عقب هلش داد: _ساکت شو، همتون میخواید منو بازی بدید مهرداد نرفته؛ من که کاری نکردم! بهشم گفتم نمیتونم باهاش برم ترکیه، میره یعنی؟ بدون من میره آره!؟ آخرش را با جیغ گفت و دو زانو افتاد روی زمین، چقدر سادگی بود که فکر میکرد مهرداد سر این چیزها او را رها کرده! حتماً هوای عشق دیگهای به سرش زده آره ولی آخر مگر میتوانست جز او عشق کس دیگر را به قلبش راه دهد؟ این عشق آتشین از بچگی در دل این مرد بود همیشه و همه جا هوایش را داشت، آن اوایل او را فقط به چشم یک برادر میدید تک فرزند بود و روز و شبش با بچههای داییشان میگذشت؛ یک جورایی با هم بزرگ شده بودن. رفته رفته بزرگتر که شدن جنس علاقهاشان هم فرق کرد، به خود آمد دید ای دل غافل دلش گیر دو تیله سبز وحشی شده بود؛ چقدر آن روزها گریه کرده بود. فکر میکرد مهرداد که از علاقهاش بفهمد پسش میزند و همان دیدارهای کوتاه را هم از دست میدهد اما نمیدانست که این مرد در هفت سالگی عاشق شده بود، آری در هفت سالگی! همان موقعی که به دنیا آمده بود و در بغلش گرفته بود از مادرش که میشد عمهاش قول گرفته بود که وقتی نازنین بزرگ شود با هم ازدواج کنند؟ با همه آن کوچکیش عشقش را در قلبش نگه داشته بود و حالا مگر میتوانست باور کند این عشق بیست ساله با دستان خودش ازبین رفته باشد! نگاه سرد زندایی ترس را بر دلش رخنه زد هیچ نرمشی در چهرهاش نبود و او قادر نبود معنی نگاهش را بخواند، حالا مثل بیچارهها کمرش خم شده بود و با عجز نگاهش بهش خیره بود تا خبری از پسرش بهش بدهد و او با جمله کوتاهش تیر خلاص را بهش زد: - مهرداد رفته ترکیه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نوشدارو| لیلا مرادی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین