انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 125812" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت بیست و ششم:</strong></p><p>بعد از آن چند تقه به در خورد و پیتر وارد کتابخانه شد. آدرا سرش را طرف برادرش برگرداند و گفت:</p><p>- از اینورها؟ ستاره سهیل شدی.</p><p>پیتر لبخند بزرگی زد و رو به همه گفت:</p><p>- اول از همه، سلام به همگی.</p><p>رایلی سرش را از کتابش بیرون آورد و با خنده گفت:</p><p>- سلام دایی.</p><p>پیتر دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:</p><p>- نگو دختر. قلبم گرفت.</p><p>با این حرف همه خندیدند. پیتر یکی از صندلیها را برداشت و کنار صندلی اریک گذاشت. روی آن نشست و دست به سی*ن*ه به آدرا نگاه کرد. آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت:</p><p>- کجا بودی؟</p><p>پیتر چشمانش را ریز کرد و گفت:</p><p>- همه چیز رو که نباید بهت بگم.</p><p>آدرا تکیهاش را به صندلی داد و گفت:</p><p>- جداً؟</p><p>پیتر خندید و برای اینکه بحث را عوض کند، نگاهش را به اریک داد و گفت:</p><p>- خب، چیکارا میکنی؟</p><p>اریک شانهای بالا انداخت و با لبخند گفت:</p><p>- کار خاصی برای انجام دادن ندارم.</p><p>پیتر خب کشیدهی گفت و پرسید:</p><p>- راجب چی حرف میزدین؟</p><p>آدرا لبخندی زد و گفت:</p><p>- همه چی رو که نباید بهت بگم.</p><p>رایلی دهان باز کرد و همانطور که نگاهش به کلمات کتاب بود گفت:</p><p>- چشم آبی از چشم سبز پرسید که چند سالشه.</p><p>پیتر ابرویی بالا انداخت و گفت:</p><p>- اوهو. آدرا هم جواب داد؟</p><p>رایلی سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- آره. قبل اون هم داشتن راجب اینکه چطور بفهمن طرف مقابلشون دروغ میگه، صحبت میکردن.</p><p>آدرا با چشمان گرد شده به رایلی نگاه کرد و گفت:</p><p>- مگه تو کتاب نمیخوندی وروجک؟</p><p>اریک خندید و رایلی ادامه داد:</p><p>- حالا که بهت گفتم راجب چی حرف زدن باید به مامانم بگی که رایلی میخواد بره بیرون برف بازی کنه.</p><p>پیتر خندید، صدایش را نازک کرد و گفت:</p><p>- اوا خاک به سرم.</p><p>بعد لبخندش را جمع کرد و گفت:</p><p>- مگه نمیدونی مامانت حلق آویزم میکنه.</p><p>آدرا خندید و گفت:</p><p>- هر چیزی بهایی داره برادر من.</p><p>بعد از جایش بلند شد و بیرون رفت.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>صبح روز بعد آدرا هرطور که شده خودش را به جنگل رساند. وقتی به درخت رسید، لبخند کوچکی زد و کلاه شنلش را پایین کشید. دامن لباس طلایی رنگش را کمی بالا گرفت و نزدیک درخت شد. کیسهای را که در دست داشت، روی زمین برفی زیر درخت گذاشت و خودش هم روی زمین نشست. درخت بزرگی بود. ریشههای کلفتش قسمت بزرگی را اشغال کرده بود. سرش را به تنه درخت تکیه داد و نفسی تازه کرد. اما لحظهای صدایی شنید:</p><p>- تاپتاپ، تاپتاپ، تاپتاپ!</p><p>با تعجب ابروهایش بالا رفتند. گوشش را به تنه درخت چسباند و گوش کرد. اما به جای ضربان قلب، حالا صدای خوشحال درخت بود که آدرا شنید. درخت با خوشحالی گفت:</p><p>- روز بهخیر بانوی جوان.</p><p>آدرا با شنیدن صدای درخت، لبهایش طرح لبخند به خودش گرفت و گفت:</p><p>- روز بهخیر مرد جوان.</p><p>درخت گفت:</p><p>- حالت چطوره آدرا؟</p><p>آدرا با لبخند گفت:</p><p>- خیلی خوبم. تو چطوری؟</p><p>درخت با مهربانی گفت:</p><p>- خوبم.</p><p>آدرا پرسید:</p><p>- تو قلب داری؟</p><p>درخت خندید و گفت:</p><p>- آره. قلب دارم.</p><p>آدرا کمی فکر کرد و گفت:</p><p>- اگه تو قلب داری این یعنی بقیه درختها هم قلب دارن؟</p><p>درخت گفت:</p><p>- نمیدونم. فکر نمیکنم.</p><p>آدرا کیسهای را که با خودش آورده بود، طرف خودش کشید و کتاب «طاعون سرخ» را بیرون کشید. درخت گفت:</p><p>- چه خوب. تو با خودت کتاب آوردی.</p><p>آدرا گفت:</p><p>- همینطوره. من خیلی وقت بود میخواستم این کتابرو بخونم. گفتم بهتره با تو بخونمش. دوست داری؟</p><p>درخت با خوشحالی که در صدایش مشهود بود گفت:</p><p>- البته.</p><p>آدرا گفت:</p><p>- خب... این داستان درباره بیماری خیالی مرگباری هست با یک منشأ ویروسی ناشناخته که میلیونها انسان و کل دستاوردهای تمدن چندهزارسالهٔ بشر را یکسره نیست و نابود میکنه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 125812, member: 6749"] [B]پارت بیست و ششم:[/B] بعد از آن چند تقه به در خورد و پیتر وارد کتابخانه شد. آدرا سرش را طرف برادرش برگرداند و گفت: - از اینورها؟ ستاره سهیل شدی. پیتر لبخند بزرگی زد و رو به همه گفت: - اول از همه، سلام به همگی. رایلی سرش را از کتابش بیرون آورد و با خنده گفت: - سلام دایی. پیتر دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: - نگو دختر. قلبم گرفت. با این حرف همه خندیدند. پیتر یکی از صندلیها را برداشت و کنار صندلی اریک گذاشت. روی آن نشست و دست به سی*ن*ه به آدرا نگاه کرد. آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت: - کجا بودی؟ پیتر چشمانش را ریز کرد و گفت: - همه چیز رو که نباید بهت بگم. آدرا تکیهاش را به صندلی داد و گفت: - جداً؟ پیتر خندید و برای اینکه بحث را عوض کند، نگاهش را به اریک داد و گفت: - خب، چیکارا میکنی؟ اریک شانهای بالا انداخت و با لبخند گفت: - کار خاصی برای انجام دادن ندارم. پیتر خب کشیدهی گفت و پرسید: - راجب چی حرف میزدین؟ آدرا لبخندی زد و گفت: - همه چی رو که نباید بهت بگم. رایلی دهان باز کرد و همانطور که نگاهش به کلمات کتاب بود گفت: - چشم آبی از چشم سبز پرسید که چند سالشه. پیتر ابرویی بالا انداخت و گفت: - اوهو. آدرا هم جواب داد؟ رایلی سرش را تکان داد و گفت: - آره. قبل اون هم داشتن راجب اینکه چطور بفهمن طرف مقابلشون دروغ میگه، صحبت میکردن. آدرا با چشمان گرد شده به رایلی نگاه کرد و گفت: - مگه تو کتاب نمیخوندی وروجک؟ اریک خندید و رایلی ادامه داد: - حالا که بهت گفتم راجب چی حرف زدن باید به مامانم بگی که رایلی میخواد بره بیرون برف بازی کنه. پیتر خندید، صدایش را نازک کرد و گفت: - اوا خاک به سرم. بعد لبخندش را جمع کرد و گفت: - مگه نمیدونی مامانت حلق آویزم میکنه. آدرا خندید و گفت: - هر چیزی بهایی داره برادر من. بعد از جایش بلند شد و بیرون رفت. *** صبح روز بعد آدرا هرطور که شده خودش را به جنگل رساند. وقتی به درخت رسید، لبخند کوچکی زد و کلاه شنلش را پایین کشید. دامن لباس طلایی رنگش را کمی بالا گرفت و نزدیک درخت شد. کیسهای را که در دست داشت، روی زمین برفی زیر درخت گذاشت و خودش هم روی زمین نشست. درخت بزرگی بود. ریشههای کلفتش قسمت بزرگی را اشغال کرده بود. سرش را به تنه درخت تکیه داد و نفسی تازه کرد. اما لحظهای صدایی شنید: - تاپتاپ، تاپتاپ، تاپتاپ! با تعجب ابروهایش بالا رفتند. گوشش را به تنه درخت چسباند و گوش کرد. اما به جای ضربان قلب، حالا صدای خوشحال درخت بود که آدرا شنید. درخت با خوشحالی گفت: - روز بهخیر بانوی جوان. آدرا با شنیدن صدای درخت، لبهایش طرح لبخند به خودش گرفت و گفت: - روز بهخیر مرد جوان. درخت گفت: - حالت چطوره آدرا؟ آدرا با لبخند گفت: - خیلی خوبم. تو چطوری؟ درخت با مهربانی گفت: - خوبم. آدرا پرسید: - تو قلب داری؟ درخت خندید و گفت: - آره. قلب دارم. آدرا کمی فکر کرد و گفت: - اگه تو قلب داری این یعنی بقیه درختها هم قلب دارن؟ درخت گفت: - نمیدونم. فکر نمیکنم. آدرا کیسهای را که با خودش آورده بود، طرف خودش کشید و کتاب «طاعون سرخ» را بیرون کشید. درخت گفت: - چه خوب. تو با خودت کتاب آوردی. آدرا گفت: - همینطوره. من خیلی وقت بود میخواستم این کتابرو بخونم. گفتم بهتره با تو بخونمش. دوست داری؟ درخت با خوشحالی که در صدایش مشهود بود گفت: - البته. آدرا گفت: - خب... این داستان درباره بیماری خیالی مرگباری هست با یک منشأ ویروسی ناشناخته که میلیونها انسان و کل دستاوردهای تمدن چندهزارسالهٔ بشر را یکسره نیست و نابود میکنه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین