انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 125811" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت بیست و پنجم:</strong></p><p>اریک لبخندی زد و گفت:</p><p>- پیشنهاد خوبی بود. خب کار میکنی؟</p><p>آدرا کمی مکث کرد و گفت:</p><p>- نه، اما پدرم دوست داشت نویسنده بشم.</p><p>اریک ابرویی بالا انداخت و آدرا گفت:</p><p>- نمیپرسم کار میکنی چون میدونم همینطوره. شغلت چیه؟</p><p>اریک با لبخند گفت:</p><p>- بازپرسم.</p><p>آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت:</p><p>- چه شغل هیجان انگیزی.</p><p>اریک سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- درسته. چرا نویسنده نشدی؟ تو که کتاب خوندن رو دوست داری.</p><p>آدرا شانهای بالا انداخت و گفت:</p><p>- راستش خودم هم نمیدونم.</p><p>آدرا کمی فکر کرد و بعد پرسید:</p><p>- چطور میفهمی طرف مقابلت داره بهت دروغ میگه؟ چون گفتی بازپرسی میپرسم.</p><p>اریک لبخندی زد و گفت:</p><p>- میخوای امتحان کنی؟</p><p>آدرا با لبخند سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- البته.</p><p>اریک گفت:</p><p>- با یه سوال معمولی شروع کن. سوالی که هر دومون هم جوابش رو میدونیم. بعد خوب به واکنشهای طرف مقابلت دقت کن. همه چیز رو زیر نظر بگیر.</p><p>آدرا با خنده پرسید:</p><p>- اسمت؟</p><p>و بعد با دقت چهره اریک را زیر نظر گرفت. در اثر خندیدن چال گونههایش مشخص شده بود و حالت صورتش کاملا عادی بود، مثل همیشه. اریک خندید و گفت:</p><p>- اریک.</p><p>آدرا پرسید:</p><p>- چند سالته؟</p><p>اریک گفت:</p><p>- 23.</p><p>آدرا با دقت چهرهاش را زیر نظر گرفته بود. در حالیکه چشمانش را ریز میکرد لبخندی زد و پرسید:</p><p>- از کسی تو عمارت بدت میاد؟</p><p>اریک خندید و گفت:</p><p>- نه.</p><p>آدرا تکیهاش را به پشتی صندلی داد و در حالیکه ابرو بالا میانداخت گفت:</p><p>- دروغه.</p><p>اریک سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- همینه. کارت رو درست انجام دادی دوشیزه آدرا.</p><p>آدرا لبخندی زد و دستش را زیر چانهاش گذاشت و پرسید:</p><p>- حالا از کی بدت میاد؟</p><p>اریک خندید و گفت:</p><p>- اجازه بده این سوال رو جواب ندم.</p><p>آدرا با خنده گفت:</p><p>- پس واجب شد بدونم.</p><p>بعد چشمانش را ریز کرد و با شیطنت گفت:</p><p>- نکنه این بدبختی نصیب من شده؟</p><p>اریک هم دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت:</p><p>- سوال مسخرهای بود... زیادی دور از تصوره.</p><p>آدرا همانطور که اریک حرف میزد چهرهاش را زیر نظر گرفته بود. وقتی حرف اریک تمام شد، آدرا لبخندی زد و گفت:</p><p>- تو آدم خوبی هستی اریک.</p><p>اریک با همان لبخند گفت:</p><p>- بهتره بگیم با همه مثل خودشون رفتار میکنم.</p><p>لبخند آدرا بزرگتر شد و اریک گفت:</p><p>- خب... به نظر تو زیاد سوال پرسیدی.</p><p>آدرا خندید و اریک پرسید:</p><p>- تا حالا به کسی دروغ گفتی؟</p><p>آدرا کمی فکر کرد و گفت:</p><p>- فکر نمیکنم... دوشیزهها هیچوقت دروغ نمیگن.</p><p>اریک با لبخند پرسید:</p><p>- میخوام یه سوال حساس ازت بپرسم.</p><p>آدرا ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:</p><p>- سعی میکنم دروغ نگم.</p><p>اریک خندید و چشمانش را ریز کرد. روی صورت آدرا زوم کرد و پرسید:</p><p>- چند سالته؟</p><p>آدرا خندید و خیلی عادی گفت:</p><p>- ده سالمه.</p><p>اریک با خنده سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- چه دختر کوچولوی خوبی.</p><p>آدرا با خنده گفت:</p><p>- نوزده سالمه. باید به قوانین پایبند باشیم... من دروغ نمیگم.</p><p>اریک با لبخند سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- کار خوبی میکنی بانوی جوان.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 125811, member: 6749"] [B]پارت بیست و پنجم:[/B] اریک لبخندی زد و گفت: - پیشنهاد خوبی بود. خب کار میکنی؟ آدرا کمی مکث کرد و گفت: - نه، اما پدرم دوست داشت نویسنده بشم. اریک ابرویی بالا انداخت و آدرا گفت: - نمیپرسم کار میکنی چون میدونم همینطوره. شغلت چیه؟ اریک با لبخند گفت: - بازپرسم. آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت: - چه شغل هیجان انگیزی. اریک سرش را تکان داد و گفت: - درسته. چرا نویسنده نشدی؟ تو که کتاب خوندن رو دوست داری. آدرا شانهای بالا انداخت و گفت: - راستش خودم هم نمیدونم. آدرا کمی فکر کرد و بعد پرسید: - چطور میفهمی طرف مقابلت داره بهت دروغ میگه؟ چون گفتی بازپرسی میپرسم. اریک لبخندی زد و گفت: - میخوای امتحان کنی؟ آدرا با لبخند سرش را تکان داد و گفت: - البته. اریک گفت: - با یه سوال معمولی شروع کن. سوالی که هر دومون هم جوابش رو میدونیم. بعد خوب به واکنشهای طرف مقابلت دقت کن. همه چیز رو زیر نظر بگیر. آدرا با خنده پرسید: - اسمت؟ و بعد با دقت چهره اریک را زیر نظر گرفت. در اثر خندیدن چال گونههایش مشخص شده بود و حالت صورتش کاملا عادی بود، مثل همیشه. اریک خندید و گفت: - اریک. آدرا پرسید: - چند سالته؟ اریک گفت: - 23. آدرا با دقت چهرهاش را زیر نظر گرفته بود. در حالیکه چشمانش را ریز میکرد لبخندی زد و پرسید: - از کسی تو عمارت بدت میاد؟ اریک خندید و گفت: - نه. آدرا تکیهاش را به پشتی صندلی داد و در حالیکه ابرو بالا میانداخت گفت: - دروغه. اریک سرش را تکان داد و گفت: - همینه. کارت رو درست انجام دادی دوشیزه آدرا. آدرا لبخندی زد و دستش را زیر چانهاش گذاشت و پرسید: - حالا از کی بدت میاد؟ اریک خندید و گفت: - اجازه بده این سوال رو جواب ندم. آدرا با خنده گفت: - پس واجب شد بدونم. بعد چشمانش را ریز کرد و با شیطنت گفت: - نکنه این بدبختی نصیب من شده؟ اریک هم دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت: - سوال مسخرهای بود... زیادی دور از تصوره. آدرا همانطور که اریک حرف میزد چهرهاش را زیر نظر گرفته بود. وقتی حرف اریک تمام شد، آدرا لبخندی زد و گفت: - تو آدم خوبی هستی اریک. اریک با همان لبخند گفت: - بهتره بگیم با همه مثل خودشون رفتار میکنم. لبخند آدرا بزرگتر شد و اریک گفت: - خب... به نظر تو زیاد سوال پرسیدی. آدرا خندید و اریک پرسید: - تا حالا به کسی دروغ گفتی؟ آدرا کمی فکر کرد و گفت: - فکر نمیکنم... دوشیزهها هیچوقت دروغ نمیگن. اریک با لبخند پرسید: - میخوام یه سوال حساس ازت بپرسم. آدرا ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت: - سعی میکنم دروغ نگم. اریک خندید و چشمانش را ریز کرد. روی صورت آدرا زوم کرد و پرسید: - چند سالته؟ آدرا خندید و خیلی عادی گفت: - ده سالمه. اریک با خنده سرش را تکان داد و گفت: - چه دختر کوچولوی خوبی. آدرا با خنده گفت: - نوزده سالمه. باید به قوانین پایبند باشیم... من دروغ نمیگم. اریک با لبخند سرش را تکان داد و گفت: - کار خوبی میکنی بانوی جوان. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین