انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 124956" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت بیست و سوم:</strong></p><p>بعد از چند ثانیه خانم واتسون آدرا را از خودش جدا کرد و با لبخند بزرگی گفت:</p><p>- تو دختر خوبی هستی آدرا.</p><p>آدرا با گیجی لبخندی زد و گفت:</p><p>- ممنونم.</p><p>خانم واتسون نگاهی به آدرا انداخت و طرف اریک رفت. آدرا طرف پیتر برگشت و با دهان باز به او نگاه کرد. پیتر خندید و گفت:</p><p>- جمع کن خودت رو.</p><p>آدرا خندید و دوباره کنار پیتر نشست و گفت:</p><p>- این دیگه چی بود؟</p><p>پیتر خندید و گفت:</p><p>- بغل.</p><p>آدرا چشم غرهای به پیتر رفت و گفت:</p><p>- آفرین. از کجا فهمیدی؟</p><p>پیتر با لبخند بزرگی به سرش ضربه زد و گفت:</p><p>- عقلم بهم گفت.</p><p>آدرا با این حرف خندید و تکیهاش را به پشتی مبل داد و ادامه شبش را با تماشا افراد دیگر گذراند.</p><p>ساعت بزرگ سالن که شروع به زنگ زدن کرد، خبر از نیمه شب داد. مهمانها کمکم از سالن اصلی خارج شدند و به اتاقهایشان رفتند. آدرا همانجا روی مبل نشست و به درخت فکر کرد. امروز نتوانسته بود درخت را ببیند. اما شاید با ستاره حرف میزد. احساس میکرد ستاره حرفهایش را میشنود. دیوانگی بود اما او میخواست با ستاره حرف بزند، وقتی سالن تقریبا خالی شد آدرا از جایش بلند شد و به طرف در عمارت رفت. وارد حیاط شد و نگاهی به جنگل انداخت. زیادی تاریک بود! خودش را بغل کرد و کمی جلوتر رفت. حالا که جنگل را میدید ترسناک به نظر میرسید. هیچکس نمیتوانست تصور کند که آدرا در آن جنگل چه دیده. داشت به آسمان نگاه میکرد که صدایی از پشتش شنید که میگفت:</p><p>- خیلی قشنگه. مگه نه؟</p><p>آدرا سرش را به عقب برگرداند و با دیدن اریک لبخند کوچکی زد. سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- آره. قشنگه.</p><p>اریک کنار آدرا ایستاد و گفت:</p><p>- دنبال چیزی میگردی؟</p><p>آدرا سوالی به اریک خیره شد. اریک لبخندی زد و گفت:</p><p>- تو آسمون دنبال چیزی میگردی؟</p><p>آدرا شانهای بالا انداخت و گفت:</p><p>- نه.</p><p>بعد دوباره نگاهش را به نیمرخ اریک داد و گفت:</p><p>- چند ساعت پیش، مادرت یه چیزی بهم گفت.</p><p>اریک با تعجب به آدرا نگاه کرد و گفت:</p><p>- مادرم؟</p><p>آدرا سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- آره.</p><p>اریک انگار چیزی یادش آمده باشد سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- زن عمومه.</p><p>آدرا با تعجب ابرو بالا انداخت و با بهت گفت:</p><p>- زن عموته؟</p><p>اریک لبخندی به چهره هاج و واج آدرا زد و گفت:</p><p>- آره. من پدر و مادرم رو تویه آتیشسوزی از دست دادم.</p><p>چشمان آدرا با شنیدن این حرف لبریز از غم شد. با صدای آرامی گفت:</p><p>- متاسفم. من نمیدونستم.</p><p>اریک لبخند تلخی زد و گفت:</p><p>- مشکلی نیست، خودتم گفتی نمیدونستی. حالا زن عموم بهت چی گفته؟</p><p>آدرا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:</p><p>- میدونی چیه؟ بیخیالش شو.</p><p>اریک با تعجب و لبخند به آدرا نگاه میکند و میگوید:</p><p>- نمیخوای بگی؟ من دیگه عادت کردم.</p><p>آدرا دستشهایش را که دور خودش پیچیده بود پایین انداخت و روبهروی اریک قرار گرفت و با لبخند مهربانی گفت:</p><p>- لازم نیست به من دروغ بگی، بیخیال اریک. من هشت ساله مادرم رو از دست دادم و هنوزم وقتی حرفش میشه دلم میخواد بمیرم. اون وقت تو با نبود پدر و مادرت کنار اومدی؟</p><p>اریک همانطور به آدرا نگاه کرد و آدرا گفت:</p><p>- دیشب بهم دروغ گفتی... تنهایی سخته. تو میتونی باهام حرف بزنی.</p><p>اریک با شنیدن حرف آدرا لبخند محوی میزند و میگوید:</p><p>- ممنونم بانوی جوان.</p><p>آدرا دستش را به نشانه همدردی روی شانه اریک گذاشت و با لبخند گفت:</p><p>- آدرا صدام کن.</p><p>اریک سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- ممنونم... آدرا.</p><p>آدرا دستش را از روی شانه اریک برداشت و خواست چیزی بگوید که سر و کله گلوریا پیدا شد. آدرا که روبهروی اریک ایستاده بود نگاهش را به گلوریا دوخت و لبخندش کمکم محو شد. گلوریا با لبخند بزرگی کنار هر دو ایستاد و گفت:</p><p>- بچهها. به نظرتون خیلی واسه حرف زدن دیر نیست. هوا هم سرده. چرا اینجا ایستادین؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 124956, member: 6749"] [B]پارت بیست و سوم:[/B] بعد از چند ثانیه خانم واتسون آدرا را از خودش جدا کرد و با لبخند بزرگی گفت: - تو دختر خوبی هستی آدرا. آدرا با گیجی لبخندی زد و گفت: - ممنونم. خانم واتسون نگاهی به آدرا انداخت و طرف اریک رفت. آدرا طرف پیتر برگشت و با دهان باز به او نگاه کرد. پیتر خندید و گفت: - جمع کن خودت رو. آدرا خندید و دوباره کنار پیتر نشست و گفت: - این دیگه چی بود؟ پیتر خندید و گفت: - بغل. آدرا چشم غرهای به پیتر رفت و گفت: - آفرین. از کجا فهمیدی؟ پیتر با لبخند بزرگی به سرش ضربه زد و گفت: - عقلم بهم گفت. آدرا با این حرف خندید و تکیهاش را به پشتی مبل داد و ادامه شبش را با تماشا افراد دیگر گذراند. ساعت بزرگ سالن که شروع به زنگ زدن کرد، خبر از نیمه شب داد. مهمانها کمکم از سالن اصلی خارج شدند و به اتاقهایشان رفتند. آدرا همانجا روی مبل نشست و به درخت فکر کرد. امروز نتوانسته بود درخت را ببیند. اما شاید با ستاره حرف میزد. احساس میکرد ستاره حرفهایش را میشنود. دیوانگی بود اما او میخواست با ستاره حرف بزند، وقتی سالن تقریبا خالی شد آدرا از جایش بلند شد و به طرف در عمارت رفت. وارد حیاط شد و نگاهی به جنگل انداخت. زیادی تاریک بود! خودش را بغل کرد و کمی جلوتر رفت. حالا که جنگل را میدید ترسناک به نظر میرسید. هیچکس نمیتوانست تصور کند که آدرا در آن جنگل چه دیده. داشت به آسمان نگاه میکرد که صدایی از پشتش شنید که میگفت: - خیلی قشنگه. مگه نه؟ آدرا سرش را به عقب برگرداند و با دیدن اریک لبخند کوچکی زد. سرش را تکان داد و گفت: - آره. قشنگه. اریک کنار آدرا ایستاد و گفت: - دنبال چیزی میگردی؟ آدرا سوالی به اریک خیره شد. اریک لبخندی زد و گفت: - تو آسمون دنبال چیزی میگردی؟ آدرا شانهای بالا انداخت و گفت: - نه. بعد دوباره نگاهش را به نیمرخ اریک داد و گفت: - چند ساعت پیش، مادرت یه چیزی بهم گفت. اریک با تعجب به آدرا نگاه کرد و گفت: - مادرم؟ آدرا سرش را تکان داد و گفت: - آره. اریک انگار چیزی یادش آمده باشد سرش را تکان داد و گفت: - زن عمومه. آدرا با تعجب ابرو بالا انداخت و با بهت گفت: - زن عموته؟ اریک لبخندی به چهره هاج و واج آدرا زد و گفت: - آره. من پدر و مادرم رو تویه آتیشسوزی از دست دادم. چشمان آدرا با شنیدن این حرف لبریز از غم شد. با صدای آرامی گفت: - متاسفم. من نمیدونستم. اریک لبخند تلخی زد و گفت: - مشکلی نیست، خودتم گفتی نمیدونستی. حالا زن عموم بهت چی گفته؟ آدرا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: - میدونی چیه؟ بیخیالش شو. اریک با تعجب و لبخند به آدرا نگاه میکند و میگوید: - نمیخوای بگی؟ من دیگه عادت کردم. آدرا دستشهایش را که دور خودش پیچیده بود پایین انداخت و روبهروی اریک قرار گرفت و با لبخند مهربانی گفت: - لازم نیست به من دروغ بگی، بیخیال اریک. من هشت ساله مادرم رو از دست دادم و هنوزم وقتی حرفش میشه دلم میخواد بمیرم. اون وقت تو با نبود پدر و مادرت کنار اومدی؟ اریک همانطور به آدرا نگاه کرد و آدرا گفت: - دیشب بهم دروغ گفتی... تنهایی سخته. تو میتونی باهام حرف بزنی. اریک با شنیدن حرف آدرا لبخند محوی میزند و میگوید: - ممنونم بانوی جوان. آدرا دستش را به نشانه همدردی روی شانه اریک گذاشت و با لبخند گفت: - آدرا صدام کن. اریک سرش را تکان داد و گفت: - ممنونم... آدرا. آدرا دستش را از روی شانه اریک برداشت و خواست چیزی بگوید که سر و کله گلوریا پیدا شد. آدرا که روبهروی اریک ایستاده بود نگاهش را به گلوریا دوخت و لبخندش کمکم محو شد. گلوریا با لبخند بزرگی کنار هر دو ایستاد و گفت: - بچهها. به نظرتون خیلی واسه حرف زدن دیر نیست. هوا هم سرده. چرا اینجا ایستادین؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین