انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 123000" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت هفدهم:</strong></p><p>روی زمین نشسته بود و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. فرد با احساس سنگینی نگاهی، سرش را سمت آدرا چرخاند. آدرا که دید کار از کار گذشته جلوتر رفت و با دیدن اریک متعجب به اطرافش نگاه کرد. اریک از جایش بلند و شد و روبهروی آدرا ایستاد.آدرا با صدای آرامی پرسید:</p><p>- چیزی میخواستی؟</p><p>که خودش هم از گرفتگی صدایش تعجب کرد. مگر چهقدر گریه کرده بود؟ اریک لبخند ساختگی زد و پچپچوار گفت:</p><p>- احساس کردم اتاقم یهکم گرمه. گفتم کمی بیام بیرون.</p><p>آدرا سرش را تکان داد و پرسید:</p><p>- چرا نمیری حیاط؟</p><p>اریک گفت:</p><p>- گفتم شاید کسی با صدای من بلند شه.</p><p>آدرا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:</p><p>- اونها الان دارن خواب هفت پادشاه میبینن.</p><p>اریک با لبخند سری تکان داد و سوالی به بطری و کفشهای دست آدرا نگاه کرد. آدرا لبخندی زد و پاشنههای کوتاه کفشش را نشان اریک داد و گفت:</p><p>- بزرگترین مشکل دخترها.</p><p>اریک آرام خندید و گفت:</p><p>- شب بهخیر بانوی جوان. من دیگه برم اتاقم.</p><p>آدرا آرام گفت:</p><p>- شب بخیر مرد جوان.</p><p>آدرا تا خواست به سمت پلهها برود اریک دوباره برگشت و صدایش زد. آدرا برگشت و سوالی به اریک نگاه کرد. اریک چند قدمی به آدرا نزدیک شد و پرسید:</p><p>- تو خوبی؟</p><p>آدرا که از این سوال شوکه شده بود، چند ثانیه همانطور به اریک نگاه کرد. اریک با خنده دستش را مقابل صورت آدرا تکان داد. آدرا به خودش آمد و لبخند کوچکی زد و در حالی که سرش را تکان میداد گفت:</p><p>- خوبم...چرا پرسیدی؟</p><p>اریک نگاهی عاقل اندر سفیه به آدرا انداخت و گفت:</p><p>- به نظرت چرا باید بپرسم؟</p><p>آدرا لبخندش را کمی بزرگتر کرد و گفت:</p><p>- بیخیال، من به این رفتارهاشون عادت کردم.</p><p>لحظهای نگاه اریک رنگ غم به خود گرفت و بعد دوباره لبخندی زد و گفت:</p><p>- خوبه که خوبی... شب بخیر</p><p>آدرا سرش را تکان داد و به اتاقش برگشت. بطری شیشهایش را داخل کشو گذاشت و بعد از تعویض لباسهایش روی مبل سه نفرهای که پشت به پنجره بود نشست و پنجرهاش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد. با یادآوری حرفی که درخت به او زده بود لبخند کوچکی زد و دنبال پرنورترین ستاره گشت. درخت قبل از اینکه آدرا به عمارت برگردد به او گفته بود:</p><p>- قبل از خواب به آسمون نگاه کن...پرنورترین ستاره رو پیدا کن و بهش لبخند بزن.</p><p>آدرا با تعجب از درخت پرسیده بود، چرا باید اینکار را کند و درخت در پاسخ گفته بود:</p><p>- چون به اون ستاره سپردم، به حرفهات گوش کنه. اگه روزی بود که خیلی ناراحت بودی و نتونستی بیای جنگل با اون ستاره حرف بزن. اون حرفهات رو به من میرسونه.</p><p>آدرا با لبخند روبه ستاره گفت:</p><p>- خوشحالم که باهات آشنا شدم... شب بخیر مرد جوان.</p><p>درخت در سکوت جنگل داشت به زندگیاش فکر میکرد که صدای آدرا در جنگل طنین انداز شد که میگفت:</p><p>- خوشحالم که باهات آشنا شدم... شب بخیر مرد جوان.</p><p>درخت با شنیدن صدای آدرا با مهربانی گفت:</p><p>- شب بخیر بانوی جوان.</p><p>آدرا که داشت پتویش را رویش میکشید با شنیدن صدای زمزمه واری که میگفت:</p><p>- شب بخیر بانوی جوان.</p><p>با تعجب به اطرافش نگاه کرد و با خودش فکر کرد که خیالاتی شده. بعد هم با خیال راحت سرش را روی بالشتش گذاشت و خواب مهمان چشمهایش شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 123000, member: 6749"] [B]پارت هفدهم:[/B] روی زمین نشسته بود و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. فرد با احساس سنگینی نگاهی، سرش را سمت آدرا چرخاند. آدرا که دید کار از کار گذشته جلوتر رفت و با دیدن اریک متعجب به اطرافش نگاه کرد. اریک از جایش بلند و شد و روبهروی آدرا ایستاد.آدرا با صدای آرامی پرسید: - چیزی میخواستی؟ که خودش هم از گرفتگی صدایش تعجب کرد. مگر چهقدر گریه کرده بود؟ اریک لبخند ساختگی زد و پچپچوار گفت: - احساس کردم اتاقم یهکم گرمه. گفتم کمی بیام بیرون. آدرا سرش را تکان داد و پرسید: - چرا نمیری حیاط؟ اریک گفت: - گفتم شاید کسی با صدای من بلند شه. آدرا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: - اونها الان دارن خواب هفت پادشاه میبینن. اریک با لبخند سری تکان داد و سوالی به بطری و کفشهای دست آدرا نگاه کرد. آدرا لبخندی زد و پاشنههای کوتاه کفشش را نشان اریک داد و گفت: - بزرگترین مشکل دخترها. اریک آرام خندید و گفت: - شب بهخیر بانوی جوان. من دیگه برم اتاقم. آدرا آرام گفت: - شب بخیر مرد جوان. آدرا تا خواست به سمت پلهها برود اریک دوباره برگشت و صدایش زد. آدرا برگشت و سوالی به اریک نگاه کرد. اریک چند قدمی به آدرا نزدیک شد و پرسید: - تو خوبی؟ آدرا که از این سوال شوکه شده بود، چند ثانیه همانطور به اریک نگاه کرد. اریک با خنده دستش را مقابل صورت آدرا تکان داد. آدرا به خودش آمد و لبخند کوچکی زد و در حالی که سرش را تکان میداد گفت: - خوبم...چرا پرسیدی؟ اریک نگاهی عاقل اندر سفیه به آدرا انداخت و گفت: - به نظرت چرا باید بپرسم؟ آدرا لبخندش را کمی بزرگتر کرد و گفت: - بیخیال، من به این رفتارهاشون عادت کردم. لحظهای نگاه اریک رنگ غم به خود گرفت و بعد دوباره لبخندی زد و گفت: - خوبه که خوبی... شب بخیر آدرا سرش را تکان داد و به اتاقش برگشت. بطری شیشهایش را داخل کشو گذاشت و بعد از تعویض لباسهایش روی مبل سه نفرهای که پشت به پنجره بود نشست و پنجرهاش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد. با یادآوری حرفی که درخت به او زده بود لبخند کوچکی زد و دنبال پرنورترین ستاره گشت. درخت قبل از اینکه آدرا به عمارت برگردد به او گفته بود: - قبل از خواب به آسمون نگاه کن...پرنورترین ستاره رو پیدا کن و بهش لبخند بزن. آدرا با تعجب از درخت پرسیده بود، چرا باید اینکار را کند و درخت در پاسخ گفته بود: - چون به اون ستاره سپردم، به حرفهات گوش کنه. اگه روزی بود که خیلی ناراحت بودی و نتونستی بیای جنگل با اون ستاره حرف بزن. اون حرفهات رو به من میرسونه. آدرا با لبخند روبه ستاره گفت: - خوشحالم که باهات آشنا شدم... شب بخیر مرد جوان. درخت در سکوت جنگل داشت به زندگیاش فکر میکرد که صدای آدرا در جنگل طنین انداز شد که میگفت: - خوشحالم که باهات آشنا شدم... شب بخیر مرد جوان. درخت با شنیدن صدای آدرا با مهربانی گفت: - شب بخیر بانوی جوان. آدرا که داشت پتویش را رویش میکشید با شنیدن صدای زمزمه واری که میگفت: - شب بخیر بانوی جوان. با تعجب به اطرافش نگاه کرد و با خودش فکر کرد که خیالاتی شده. بعد هم با خیال راحت سرش را روی بالشتش گذاشت و خواب مهمان چشمهایش شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین