انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 122998" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت پانزدهم:</strong></p><p>آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:</p><p>- ممنونم.</p><p>جو عمارت به دلیل نبود آدرا حسابی متشنج شده بود. لوسی با بیقراری کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. مادربزرگ سوزانا روی مبل ولو شده بود و خدمتکارها دائماً برایش آب میریختند. پیتر با کلافگی در حیاط اینطرف و آنطرف میرفت؛ کیت هم کنار لوسی نشسته بود، اریک از عمارت خارج شد و وارد حیاط عمارت شد. دستش را به نشانه همدردی روی شانه پیتر گذاشت و گفت:</p><p>- اینجوری نمیشه. سه ساعت از رفتنش میگذره. بهتر نیست بیرون دنبالش بگردیم؟</p><p>پیتر درحالیکه دستش را داخل موهایش فرو میکرد گفت:</p><p>- اما اونجایی رو نداره که بره. چهطور باید پیداش کنیم؟</p><p>فردریک وارد حیاط شد و گفت:</p><p>- اگه قرار بود بیاد تا الان اومده بود. جایی نداره که بره. فردا پیداش میشه. اینقدر به خاطر یه دختر قش و ضعف نکنید.</p><p>پیتر با عصبانیت رو به پدربزرگش گفت:</p><p>- ممکنه برای شما مهم نباشه. ولی آدرا خواهره منه، اگه آدرا پیداش نشه بدونید همش تقصیر شماست؛ وای به حالتون اگه آدرا برنگرده. اونوقت این عمارت رو روی سر همهتون خراب میکنم.</p><p>فردریک با صدای بلند گفت:</p><p>- وقتی با من صحبت میکنی، صدات رو برام بالا نبر. حرمتها رو نباید شکست پسرجان.</p><p>پیتر لبخند عصبی زد و دستش را از شدت خشم مشت کرد. چند نفس عمیق کشید و گفت:</p><p>- اگه بحث، بحث حرمت باشه باید بگم شما خیلی وقته شکستینش. آخه تو به نوه خودت هم رحم نکردی! تو چشمهاش نگاه کردی و گفتی مادرت دیگه مرده... حالا از کدوم حرمت حرف میزنین؟</p><p>فردریک مثل همیشه دستش را در هوا تکان داد و گفت:</p><p>- بسه دیگه! واسم عزا نگیرید! پاشید خودتون رو جمع کنید. انگار مادرشون مرده.</p><p>بعد داخل عمارت رفت.</p><p>پیتر به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. اریک نفس عمیقی کشید. با خودش فکر کرد این دختر در این سرما کجا ممکن است رفته باشد.</p><p>داشت قدم میزد و به زمین برفی نگاه میکرد که آدرا مقابلش قرار گرفت. اریک با دیدن آدرا با لبخند خواست حرفی بزند که آدرا دستش را به نشانه سکوت جلوی دهان اریک گرفت. اریک سرش را آرام تکان داد و آدار آرام طرف برادرش رفت. پیتر به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود؛ آدرا با لبخند پیتر را در آغوش گرفت. پیتر چشمانش را باز کرد و با دیدن خواهرش لبخند بزرگی زد و دستانش را محکم دورش حلقه کرد. آدرا در حالی که میخندید گفت:</p><p>- له شدم.</p><p>پیتر اخمهایش را در هم کشید و گفت:</p><p>-حقته. بگو ببینم کجا رفته بودی؟</p><p>آدرا که چشمانش از گریه قرمز شده بود گفت:</p><p>- بعدا بهت میگم، بریم تو؟ خیلی سرده.</p><p>پیتر سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- باشه. بریم!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 122998, member: 6749"] [B]پارت پانزدهم:[/B] آدرا لبخند کوچکی زد و گفت: - ممنونم. جو عمارت به دلیل نبود آدرا حسابی متشنج شده بود. لوسی با بیقراری کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. مادربزرگ سوزانا روی مبل ولو شده بود و خدمتکارها دائماً برایش آب میریختند. پیتر با کلافگی در حیاط اینطرف و آنطرف میرفت؛ کیت هم کنار لوسی نشسته بود، اریک از عمارت خارج شد و وارد حیاط عمارت شد. دستش را به نشانه همدردی روی شانه پیتر گذاشت و گفت: - اینجوری نمیشه. سه ساعت از رفتنش میگذره. بهتر نیست بیرون دنبالش بگردیم؟ پیتر درحالیکه دستش را داخل موهایش فرو میکرد گفت: - اما اونجایی رو نداره که بره. چهطور باید پیداش کنیم؟ فردریک وارد حیاط شد و گفت: - اگه قرار بود بیاد تا الان اومده بود. جایی نداره که بره. فردا پیداش میشه. اینقدر به خاطر یه دختر قش و ضعف نکنید. پیتر با عصبانیت رو به پدربزرگش گفت: - ممکنه برای شما مهم نباشه. ولی آدرا خواهره منه، اگه آدرا پیداش نشه بدونید همش تقصیر شماست؛ وای به حالتون اگه آدرا برنگرده. اونوقت این عمارت رو روی سر همهتون خراب میکنم. فردریک با صدای بلند گفت: - وقتی با من صحبت میکنی، صدات رو برام بالا نبر. حرمتها رو نباید شکست پسرجان. پیتر لبخند عصبی زد و دستش را از شدت خشم مشت کرد. چند نفس عمیق کشید و گفت: - اگه بحث، بحث حرمت باشه باید بگم شما خیلی وقته شکستینش. آخه تو به نوه خودت هم رحم نکردی! تو چشمهاش نگاه کردی و گفتی مادرت دیگه مرده... حالا از کدوم حرمت حرف میزنین؟ فردریک مثل همیشه دستش را در هوا تکان داد و گفت: - بسه دیگه! واسم عزا نگیرید! پاشید خودتون رو جمع کنید. انگار مادرشون مرده. بعد داخل عمارت رفت. پیتر به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. اریک نفس عمیقی کشید. با خودش فکر کرد این دختر در این سرما کجا ممکن است رفته باشد. داشت قدم میزد و به زمین برفی نگاه میکرد که آدرا مقابلش قرار گرفت. اریک با دیدن آدرا با لبخند خواست حرفی بزند که آدرا دستش را به نشانه سکوت جلوی دهان اریک گرفت. اریک سرش را آرام تکان داد و آدار آرام طرف برادرش رفت. پیتر به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود؛ آدرا با لبخند پیتر را در آغوش گرفت. پیتر چشمانش را باز کرد و با دیدن خواهرش لبخند بزرگی زد و دستانش را محکم دورش حلقه کرد. آدرا در حالی که میخندید گفت: - له شدم. پیتر اخمهایش را در هم کشید و گفت: -حقته. بگو ببینم کجا رفته بودی؟ آدرا که چشمانش از گریه قرمز شده بود گفت: - بعدا بهت میگم، بریم تو؟ خیلی سرده. پیتر سرش را تکان داد و گفت: - باشه. بریم! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین