انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 122876" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت سیزدهم:</strong></p><p>درخت که متوجه دو دلی آدرا شده بود گفت:</p><p>- ابرها به آسمون و درختها به زمین تکیه میدن. میبینی بانوی جوان، چیزهایی که فکرش رو نمیکنی هم، زمانی خسته میشن. نیاز دارن به کسی تکیه کنن. نیازی نیست همیشه بدویی بانوی جوان. تو هم میتونی خسته بشی، تو هم میتونی به یه نفر تکیه کنی، میتونی با یه نفر حرف بزنی. تو انسانی آدرا. تو ربات نیستی. تو هم خسته میشی، کم میاری، زمین میخوری، زخمی میشی. نیازی نیست همه چیز رو تو خودت بریزی. تو میتونی با من حرف بزنی. میتونی بهم اعتماد کنی. آخه من جز تو کسی رو ندارم که حرفات رو بهش بگم. هر وقت که بخوای حرف بزنی من اینجام. درختها نمیتونن جایی برن.</p><p>آدرا لبخندی زد و گفت:</p><p>- بهت گفتم تو یه چیزی بیشتر از یه درختی. تو حتی انسان هم نیستی. فراتر از یه انسانی. شاید یه فرشته.</p><p>آدرا نفس عمیقی کشید و گفت:</p><p>- تو منو یاد پیتر میندازی. برادرم.</p><p>درخت خندید و گفت:</p><p>- واقعاً؟</p><p>آدرا پاهایش را که تا الان در آغوش کشیده بود را رها کرد. خودش را کمی بالا کشید و گفت:</p><p>- آره. پیتر مهربونترین آدم زندگیمه. همیشه مراقبمه.</p><p>آدرا کمی مکث کرد و ادامه داد:</p><p>- هشت سال پیش، مادرم رو از دست دادم. ما خانواده خوبی بودیم. من، کیت، لوسی، پیتر، مامانم و بابام. بابام هممون رو دوست داشت، خیلی زیاد... یه ماه هم از مرگ مامانم نمیگذشت که بابا با گلوریا ازدواج کرد. یه زن دختردار. بعد از مرگ مامانم، بابام خیلی ازمون دور شده بود. با اومدن گلوریا، رفتار بابا کمکم باهام سرد شد. اونقدر سرد که وقتی تو چشمهاش نگاه میکردم، یخ میزدم. بعد از مدتی هم به کل منو فراموش کرد، انگار اصلاً آدرایی نبود. بعد از اون دیگه آدرا وجود نداشت، انگار آدرا هم با مادرش مرده بود. یک هفته هم از ازدواجشون نمیگذشت که گلوریا مهمونی ترتیب دادنهاش رو شروع کرد. همه رو به جشنهای مختلف دعوت میکرد تا جایگاهش رو نشون بده. بعد هم واسطه ازدواج خواهرهام شد. هر دوشون هم ازدواج کردن. حالا لوسی دو تا دختر و یه پسر داره. بعد از مرگ مادرم و دور شدن بابا ازم، پیتر تنها کسی بود که بهم توجه میکرد. تمام وقتش رو با من میگذروند تا فراموش کنم بابا ازم دور شده. جاش رو واسم پر کرد.</p><p>آدرا در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت:</p><p>- من با همشون کنار اومدم. یه جورهایی بهشون عادت کردم. ولی امروز...</p><p>درحالیکه بغضش را قورت میداد ادامه داد:</p><p>- امروز اونها تنها عکس مادرمو جلوی چشمهام سوزوندن... بابابزرگم با بیرحمی تو چشمهام زل زد و گفت مادرت دیگه مرده. بهم گفت عکسش تو عمارت واسه هیچکسی سودی نداره... بابام هم همینطور به سوختن عکس مادرم نگاه کرد، بدون گفتن حتی کلمهای... </p><p>هقهق آدرا اوج پیدا کرد و گفت:</p><p>- به بابابزرگم التماس کردم، بهش گفتم نذار بسوزوننش... به همهشون التماس کردم. الان دیگه چیزی از عکس مادرم نمونده. فقط یه مشت خاکستر که تو برف گم شده.</p><p>درخت شاخه هایش را دور آدرا پیچید و آرام گفت:</p><p>- مشکلی نیست. گریه کن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 122876, member: 6749"] [B]پارت سیزدهم:[/B] درخت که متوجه دو دلی آدرا شده بود گفت: - ابرها به آسمون و درختها به زمین تکیه میدن. میبینی بانوی جوان، چیزهایی که فکرش رو نمیکنی هم، زمانی خسته میشن. نیاز دارن به کسی تکیه کنن. نیازی نیست همیشه بدویی بانوی جوان. تو هم میتونی خسته بشی، تو هم میتونی به یه نفر تکیه کنی، میتونی با یه نفر حرف بزنی. تو انسانی آدرا. تو ربات نیستی. تو هم خسته میشی، کم میاری، زمین میخوری، زخمی میشی. نیازی نیست همه چیز رو تو خودت بریزی. تو میتونی با من حرف بزنی. میتونی بهم اعتماد کنی. آخه من جز تو کسی رو ندارم که حرفات رو بهش بگم. هر وقت که بخوای حرف بزنی من اینجام. درختها نمیتونن جایی برن. آدرا لبخندی زد و گفت: - بهت گفتم تو یه چیزی بیشتر از یه درختی. تو حتی انسان هم نیستی. فراتر از یه انسانی. شاید یه فرشته. آدرا نفس عمیقی کشید و گفت: - تو منو یاد پیتر میندازی. برادرم. درخت خندید و گفت: - واقعاً؟ آدرا پاهایش را که تا الان در آغوش کشیده بود را رها کرد. خودش را کمی بالا کشید و گفت: - آره. پیتر مهربونترین آدم زندگیمه. همیشه مراقبمه. آدرا کمی مکث کرد و ادامه داد: - هشت سال پیش، مادرم رو از دست دادم. ما خانواده خوبی بودیم. من، کیت، لوسی، پیتر، مامانم و بابام. بابام هممون رو دوست داشت، خیلی زیاد... یه ماه هم از مرگ مامانم نمیگذشت که بابا با گلوریا ازدواج کرد. یه زن دختردار. بعد از مرگ مامانم، بابام خیلی ازمون دور شده بود. با اومدن گلوریا، رفتار بابا کمکم باهام سرد شد. اونقدر سرد که وقتی تو چشمهاش نگاه میکردم، یخ میزدم. بعد از مدتی هم به کل منو فراموش کرد، انگار اصلاً آدرایی نبود. بعد از اون دیگه آدرا وجود نداشت، انگار آدرا هم با مادرش مرده بود. یک هفته هم از ازدواجشون نمیگذشت که گلوریا مهمونی ترتیب دادنهاش رو شروع کرد. همه رو به جشنهای مختلف دعوت میکرد تا جایگاهش رو نشون بده. بعد هم واسطه ازدواج خواهرهام شد. هر دوشون هم ازدواج کردن. حالا لوسی دو تا دختر و یه پسر داره. بعد از مرگ مادرم و دور شدن بابا ازم، پیتر تنها کسی بود که بهم توجه میکرد. تمام وقتش رو با من میگذروند تا فراموش کنم بابا ازم دور شده. جاش رو واسم پر کرد. آدرا در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت: - من با همشون کنار اومدم. یه جورهایی بهشون عادت کردم. ولی امروز... درحالیکه بغضش را قورت میداد ادامه داد: - امروز اونها تنها عکس مادرمو جلوی چشمهام سوزوندن... بابابزرگم با بیرحمی تو چشمهام زل زد و گفت مادرت دیگه مرده. بهم گفت عکسش تو عمارت واسه هیچکسی سودی نداره... بابام هم همینطور به سوختن عکس مادرم نگاه کرد، بدون گفتن حتی کلمهای... هقهق آدرا اوج پیدا کرد و گفت: - به بابابزرگم التماس کردم، بهش گفتم نذار بسوزوننش... به همهشون التماس کردم. الان دیگه چیزی از عکس مادرم نمونده. فقط یه مشت خاکستر که تو برف گم شده. درخت شاخه هایش را دور آدرا پیچید و آرام گفت: - مشکلی نیست. گریه کن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین