انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 122875" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت دوازدهم:</strong></p><p>گلوریا و رانیا با بیخیالی تمام، داخل عمارت رفتند. فردریک نگاهی به شعلههای آتش انداخت و گفت:</p><p>- باید بفهمی که مادرت دیگه مرده. اینقدر واسم عزا نگیر. خودت رو جمع کن.</p><p>آدرا با نفرت گفت:</p><p>- برات مهم نیست مگه نه؟ همینطور راحت نبودن مادرم رو توی سرم میکوبی. شماها مگه احساس ندارین؟</p><p>فردریک انگاری که میخواهد مگسی را از خودش دور کند، دستش را تکان داد و با هنری وارد عمارت شد. پیتر با عصبانیت داخل رفت تا با پدرش صحبت کند. کیت طرف لوسی رفت و با دست بنی را نشانش داد. لوسی اشکهایش را پاک کرد و طرف پسرش رفت. کمی بعد هم لاک وود وارد حیاط شد. با ناراحتی به آدرا که به عکس سوخته مادرش زل زده بود نگاه کرد. آرام دستش را روی شانهاش کوبید. بعد کیت را از جایش بلند کرد. کیت با صدای آرامی گفت:</p><p>- آدرا. بیا.</p><p>آدرا تنها سرش را تکان داد. بعد از اینکه حیاط خالی شد، آدرا اشکهایش را پاک کرد و از جایش بلند شد. نگاهی به عمارت انداخت. حالا دیگر از کسانی که در آن عمارت زندگی میکردند متنفر بود. همانطور که به عمارت نگاه میکرد به جنگل نگاه کرد.هوا داشت رو به تاریکی میرفت و جنگل را ترسناک جلوه میداد.</p><p>آدرا با تمام توانش دوید. از آن عمارت دور شد و تا جنگل فقط دوید. وقتی دیگر از دویدن خسته شد، روی زمین برفی نشست و به درخت پشت سرش تکیه داد. هوای چشمانش ابری بود که پس از چندی خیال باریدن به سرشان زد. اشکهایش روی گونه هایش میغلتیدند و روی زمین برفی میافتادند. ناگهان صدایی را دم گوشش شنید:</p><p>- چرا گریه میکنی بانوی جوان؟</p><p>آدرا با شنیدن صدا اشکهایش را پاک کرد و به پشتش خیره شد. چشمانش را برای یافتن مردی جوان گرداند، اما چیزی نیافت. با بغضی که امانش را بریده بود گفت:</p><p>- چرا به کسی که نمیبینم باید جواب بدم.</p><p>صدا با مهربانی گفت:</p><p>- اما تو الان به من تکیه دادی.</p><p>آدرا به درخت نگاهی انداخت .با ناراحتی گفت:</p><p>- اگه شوخیه، باید بگم اصلا شوخیه بامزهای نیست.</p><p>صدا با لحن ملایمی گفت:</p><p>- اینقدر بد نیستم که سر به سر آدمای دلشکسته بذارم.</p><p>آدرا لبخند کمرنگی زد و گفت:</p><p>- الان باور کنم دارم با یه درخت حرف میزنم؟</p><p>درخت خندید و گفت:</p><p>- بهتره باور کنی. من درخت زندگی هستم.</p><p>آدرا سرش را به درخت تکیه داد و گفت:</p><p>- مثل درختهای افسانهای تو داستانها؟</p><p>درخت گفت:</p><p>- مثل همونها.</p><p>آدرا لبخند تلخی زد و گفت:</p><p>- از دیدنت خوشحالم مرد جوان.</p><p>درخت با خنده گفت:</p><p>- مرد جوان؟ نمیخوای بهم بگی درخت؟</p><p>آدرا نیم نگاهی به تنه درخت انداخت و گفت:</p><p>- نه. چون فکر میکنم تو یه چیزی بیشتر از یه درختی.</p><p>درخت گفت:</p><p>- سردت نیست؟</p><p>آدرا نگاهی به لباسش انداخت و گفت:</p><p>- نمیدونم.</p><p>درخت شاخههایش را به هم نزدیکتر کرد. آدرا با لبخند به شاخههای درخت نگاه کرد. درخت گلویش را صاف کرد و گفت:</p><p>- چی باعث شده، اینقدر ناراحت بشی بانوی جوان؟</p><p>آدرا آرام گفت:</p><p>- یعنی میخوای به حرفهام گوش کنی؟</p><p>درخت با مهربانی گفت:</p><p>- اگه حرف بزنی گوش میکنم. اگه هم میگی نمیخوای حرف بزنی، پس یه سرنخ کوچیک بهم بده تا من برات حرف بزنم بانوی جوان.</p><p>آدرا لبخندی به مهربانی درخت زد و گفت:</p><p>- آدرا. اسمم آدراست.</p><p>درخت با خوشحالی گفت:</p><p>- خوشحالم که میبینمت آدرا.</p><p>آدرا گفت:</p><p>- شده با ارزشترین چیزت رو ازت بگیرن؟ شده دلت برای خودت بسوزه؟ شده کلی آدم دو رو برت باشن و با وجود تمام اونها، حس کنی تنها ترین آدم روی زمینی؟</p><p>درخت نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد:</p><p>- آره بانوی جوان. با ارزشترین چیزم رو ازم گرفتن، دلم برای خودم سوخته، دور و بر من زیاد آدم پیدا نمیشه، اما به اندازهای که فکرش رو نمیکنی تنها بودم. مثل بلندترین شاخه درخت میمونم... میدونی، بلندترین شاخهی درخت یک کلمه رو خیلی خوب میفهمه و اون هم تنهاییه. تلخترین لحظه دنیا، همونجایی که حتی دل خودت برای خودت بسوزه. پس باید بگم آره. من همه رو تجربه کردم.</p><p>درخت پس از مکثی کوتاه گفت:</p><p>- بانوی جوان، تنهایی حسیه که هر از گاهی همه تجربهاش میکنن. مثل ضربان قلب میمونه. نمیشه که قلب نتپه؛ میشه؟ نبضی که در من و تو وجود داره. نبضی که با هیچ چیز بریده یا نابود نمیشه، اما در عین حال قشنگترین و بیمنتترین حس دنیاست. چون برای تجربه این حس نیاز به کسی نداری.</p><p>آدرا با شنیدن حرف آخر درخت لبخند کم رنگی زد. آدرا آرام گفت:</p><p>- اسمت برازندته مرد جوان.</p><p>درخت با مهربانی گفت:</p><p>- ممنونم.</p><p>آدرا دو دل بود. میتوانست به درخت اعتماد کند؟ میتوانست تمام زندگیاش را برایش تعریف کند؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 122875, member: 6749"] [B]پارت دوازدهم:[/B] گلوریا و رانیا با بیخیالی تمام، داخل عمارت رفتند. فردریک نگاهی به شعلههای آتش انداخت و گفت: - باید بفهمی که مادرت دیگه مرده. اینقدر واسم عزا نگیر. خودت رو جمع کن. آدرا با نفرت گفت: - برات مهم نیست مگه نه؟ همینطور راحت نبودن مادرم رو توی سرم میکوبی. شماها مگه احساس ندارین؟ فردریک انگاری که میخواهد مگسی را از خودش دور کند، دستش را تکان داد و با هنری وارد عمارت شد. پیتر با عصبانیت داخل رفت تا با پدرش صحبت کند. کیت طرف لوسی رفت و با دست بنی را نشانش داد. لوسی اشکهایش را پاک کرد و طرف پسرش رفت. کمی بعد هم لاک وود وارد حیاط شد. با ناراحتی به آدرا که به عکس سوخته مادرش زل زده بود نگاه کرد. آرام دستش را روی شانهاش کوبید. بعد کیت را از جایش بلند کرد. کیت با صدای آرامی گفت: - آدرا. بیا. آدرا تنها سرش را تکان داد. بعد از اینکه حیاط خالی شد، آدرا اشکهایش را پاک کرد و از جایش بلند شد. نگاهی به عمارت انداخت. حالا دیگر از کسانی که در آن عمارت زندگی میکردند متنفر بود. همانطور که به عمارت نگاه میکرد به جنگل نگاه کرد.هوا داشت رو به تاریکی میرفت و جنگل را ترسناک جلوه میداد. آدرا با تمام توانش دوید. از آن عمارت دور شد و تا جنگل فقط دوید. وقتی دیگر از دویدن خسته شد، روی زمین برفی نشست و به درخت پشت سرش تکیه داد. هوای چشمانش ابری بود که پس از چندی خیال باریدن به سرشان زد. اشکهایش روی گونه هایش میغلتیدند و روی زمین برفی میافتادند. ناگهان صدایی را دم گوشش شنید: - چرا گریه میکنی بانوی جوان؟ آدرا با شنیدن صدا اشکهایش را پاک کرد و به پشتش خیره شد. چشمانش را برای یافتن مردی جوان گرداند، اما چیزی نیافت. با بغضی که امانش را بریده بود گفت: - چرا به کسی که نمیبینم باید جواب بدم. صدا با مهربانی گفت: - اما تو الان به من تکیه دادی. آدرا به درخت نگاهی انداخت .با ناراحتی گفت: - اگه شوخیه، باید بگم اصلا شوخیه بامزهای نیست. صدا با لحن ملایمی گفت: - اینقدر بد نیستم که سر به سر آدمای دلشکسته بذارم. آدرا لبخند کمرنگی زد و گفت: - الان باور کنم دارم با یه درخت حرف میزنم؟ درخت خندید و گفت: - بهتره باور کنی. من درخت زندگی هستم. آدرا سرش را به درخت تکیه داد و گفت: - مثل درختهای افسانهای تو داستانها؟ درخت گفت: - مثل همونها. آدرا لبخند تلخی زد و گفت: - از دیدنت خوشحالم مرد جوان. درخت با خنده گفت: - مرد جوان؟ نمیخوای بهم بگی درخت؟ آدرا نیم نگاهی به تنه درخت انداخت و گفت: - نه. چون فکر میکنم تو یه چیزی بیشتر از یه درختی. درخت گفت: - سردت نیست؟ آدرا نگاهی به لباسش انداخت و گفت: - نمیدونم. درخت شاخههایش را به هم نزدیکتر کرد. آدرا با لبخند به شاخههای درخت نگاه کرد. درخت گلویش را صاف کرد و گفت: - چی باعث شده، اینقدر ناراحت بشی بانوی جوان؟ آدرا آرام گفت: - یعنی میخوای به حرفهام گوش کنی؟ درخت با مهربانی گفت: - اگه حرف بزنی گوش میکنم. اگه هم میگی نمیخوای حرف بزنی، پس یه سرنخ کوچیک بهم بده تا من برات حرف بزنم بانوی جوان. آدرا لبخندی به مهربانی درخت زد و گفت: - آدرا. اسمم آدراست. درخت با خوشحالی گفت: - خوشحالم که میبینمت آدرا. آدرا گفت: - شده با ارزشترین چیزت رو ازت بگیرن؟ شده دلت برای خودت بسوزه؟ شده کلی آدم دو رو برت باشن و با وجود تمام اونها، حس کنی تنها ترین آدم روی زمینی؟ درخت نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد: - آره بانوی جوان. با ارزشترین چیزم رو ازم گرفتن، دلم برای خودم سوخته، دور و بر من زیاد آدم پیدا نمیشه، اما به اندازهای که فکرش رو نمیکنی تنها بودم. مثل بلندترین شاخه درخت میمونم... میدونی، بلندترین شاخهی درخت یک کلمه رو خیلی خوب میفهمه و اون هم تنهاییه. تلخترین لحظه دنیا، همونجایی که حتی دل خودت برای خودت بسوزه. پس باید بگم آره. من همه رو تجربه کردم. درخت پس از مکثی کوتاه گفت: - بانوی جوان، تنهایی حسیه که هر از گاهی همه تجربهاش میکنن. مثل ضربان قلب میمونه. نمیشه که قلب نتپه؛ میشه؟ نبضی که در من و تو وجود داره. نبضی که با هیچ چیز بریده یا نابود نمیشه، اما در عین حال قشنگترین و بیمنتترین حس دنیاست. چون برای تجربه این حس نیاز به کسی نداری. آدرا با شنیدن حرف آخر درخت لبخند کم رنگی زد. آدرا آرام گفت: - اسمت برازندته مرد جوان. درخت با مهربانی گفت: - ممنونم. آدرا دو دل بود. میتوانست به درخت اعتماد کند؟ میتوانست تمام زندگیاش را برایش تعریف کند؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین