انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 122589" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت یازدهم:</strong></p><p>ساعت چهار و سی دقیقه بود که آدرا از اتاقش دل کند و بیرون رفت. راس ساعت پنج عصرانه صرف میشد.</p><p>آدرا وقتی به سالن رسید، اکثر دخترها و پسرهای جوان، برای صحبت از اتاقهایشان خارج شده بودند. آدرا به طرف میزی که کتابش را روی آن گذاشته بود رفت. آن را برداشت و روی یکی از مبلها نشست. ماری، یکی از خدمتکارها،طرف آدرا رفت و با لبخند پرسید:</p><p>- چیزی میخوری؟</p><p>آدرا کمی فکر کرد و با لبخند گفت:</p><p>- نه ممنون.</p><p>ماری سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت. بعد از گذشت دو ساعت صداهایی از راهپله طبقه بالا بلند شد. آدرا کتابش را روی مبل گذاشت. توجه همه کسانی که در سالن بودند، به سمت راه پله جلب شده بود، اما چیزی دیده نمیشد. آدرا ابروهایش را در هم کشید و از پلهها آرامآرام بالا رفت. با دیدن گلوریا و چند تا از خدمتکارها که دور عکس مادرش جمع شده بودند، به سرعت خودش را به آنها رساند. با صدای بلند روبه گلوریا گفت:</p><p>- چیکار میکنی؟</p><p>خدمتکارها با شنیدن صدای آدرا کنار رفتند. آدرا با بهت به عکس مادرش که پایین گذاشته شده بود نگاه کرد. بغض مهمان صدایش شد. آدرا با بهت آرام گفت:</p><p>- چه غلطی میکنی؟</p><p>گلوریا ابروهایش را درهم کشید و گفت:</p><p>- درست صحبت کن.</p><p>بعد با بیرحمی تمام در حالی که به چشمان آدرا زل زده بود گفت:</p><p>- ببرینش بیرون.</p><p>خدمتکارها سرشان را تکان دادند و خواستند عکس را بردارند که آدرا با صدای بلند گفت:</p><p>- اگه همچین کاری بکنین، شک نکنین که قطعا اخراج میشین.</p><p>اما خدمتکارها عکس را از روی زمین برداشتند و از پله ها پایین رفتند. آدرا که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:</p><p>- این تنها عکس مادرمه.میخوای چی کارش کنی؟</p><p>گلوریا گفت:</p><p>- خیلی تو ذوق میزد. حالا دیگه خانم خونه منم.</p><p>بعد راهش را کشید و پایین رفت. آدرا با سرعت تمام پلهها را پایین رفت و دنبال خدمتکارها رفت. خدمتکارها عکس را روی زمین برفی حیاط گذاشتند. حالا دیگر اشکهای آدرا جاری شده بودند. رانیا با پوزخند وارد حیاط شد و ظرف قرمز رنگی را دست یکی از خدمتکارها داد. آدرا با صدای بلند دائماً میگفت:</p><p>- خواهش میکنم. این کار رو نکنین.</p><p>با صدای آدرا همه بیرون آمده بودند. پدر بزرگ فردریک، هنری، کیت و لوسی از عمارت خارج شدند. فردریک با صدای بلند گفت:</p><p>- این همه سر و صدا برای چیه؟</p><p>آدرا با بیچارهگی طرف پدربزرگش رفت و گفت:</p><p>- خواهش میکنم نذار بسوزوننش. التماست میکنم.</p><p>فردریک با بیرحمی تمام در چشمان اشکی دختر مقابلش گفت:</p><p>- رفته دیگه برنمیگرده. عکسش رو میخوای چی کار کنی؟</p><p>آدرا با ناباوری به پدربزرگش زل زد. بعد خواست کبریت را از دست گلوریا بیرون بکشد که فردریک بازویش را گرفت و با داد گفت:</p><p>- مادرت مرده. میفهمی؟ مرده. با بودن عکسش تو عمارت چیزی درست نمیشه.</p><p>آدرا با بغض گفت:</p><p>- اون مادرمه. عکسش بهتون ضرری نمیرسونه.</p><p>گلوریا کبریت را روشن کرد و روی عکس انداخت. آدرا بادیدن عکس مادرش در حال سوختن، بازویش را محکم از دست پدربزرگش بیرون کشید و با دو دستش روی سرش زد. با زانو روی زمین افتاد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. همانطور که نشسته بود، به کیت و لوسی که ناباور به عکس زل زده بودند نگاه کرد. نگاهش را به پدرش داد و با گریه گفت:</p><p>- اصلاً دوستش داشتی؟ عکسشو سوزوندن. سر سوزنم ناراحت نیستی؟ چرا اینقدر سنگدل شدی؟ حتی کاری نکردی. چیزی نگفتی. خودت میدونستی تنها عکسش بود. چهطور اینقدر بیرحم شدی؟</p><p>لوسی با گریه طرف آدرا رفت و بغلش کرد. پیتر جمعیت را کنار زد و به قشقرقی که به پا شده بود نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. با دیدن صحنه روبهرویش، ماتش برد. آدرا با گریه رو به گلوریا گفت:</p><p>- تو آدم نیستی. آدم نیستی. به زندگی که میخواستی رسیدی. از جون مادرم چی میخواستی.</p><p>پیتر با بهت روبه پدرش گفت:</p><p>- چی کار کردی بابا؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 122589, member: 6749"] [B]پارت یازدهم:[/B] ساعت چهار و سی دقیقه بود که آدرا از اتاقش دل کند و بیرون رفت. راس ساعت پنج عصرانه صرف میشد. آدرا وقتی به سالن رسید، اکثر دخترها و پسرهای جوان، برای صحبت از اتاقهایشان خارج شده بودند. آدرا به طرف میزی که کتابش را روی آن گذاشته بود رفت. آن را برداشت و روی یکی از مبلها نشست. ماری، یکی از خدمتکارها،طرف آدرا رفت و با لبخند پرسید: - چیزی میخوری؟ آدرا کمی فکر کرد و با لبخند گفت: - نه ممنون. ماری سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت. بعد از گذشت دو ساعت صداهایی از راهپله طبقه بالا بلند شد. آدرا کتابش را روی مبل گذاشت. توجه همه کسانی که در سالن بودند، به سمت راه پله جلب شده بود، اما چیزی دیده نمیشد. آدرا ابروهایش را در هم کشید و از پلهها آرامآرام بالا رفت. با دیدن گلوریا و چند تا از خدمتکارها که دور عکس مادرش جمع شده بودند، به سرعت خودش را به آنها رساند. با صدای بلند روبه گلوریا گفت: - چیکار میکنی؟ خدمتکارها با شنیدن صدای آدرا کنار رفتند. آدرا با بهت به عکس مادرش که پایین گذاشته شده بود نگاه کرد. بغض مهمان صدایش شد. آدرا با بهت آرام گفت: - چه غلطی میکنی؟ گلوریا ابروهایش را درهم کشید و گفت: - درست صحبت کن. بعد با بیرحمی تمام در حالی که به چشمان آدرا زل زده بود گفت: - ببرینش بیرون. خدمتکارها سرشان را تکان دادند و خواستند عکس را بردارند که آدرا با صدای بلند گفت: - اگه همچین کاری بکنین، شک نکنین که قطعا اخراج میشین. اما خدمتکارها عکس را از روی زمین برداشتند و از پله ها پایین رفتند. آدرا که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: - این تنها عکس مادرمه.میخوای چی کارش کنی؟ گلوریا گفت: - خیلی تو ذوق میزد. حالا دیگه خانم خونه منم. بعد راهش را کشید و پایین رفت. آدرا با سرعت تمام پلهها را پایین رفت و دنبال خدمتکارها رفت. خدمتکارها عکس را روی زمین برفی حیاط گذاشتند. حالا دیگر اشکهای آدرا جاری شده بودند. رانیا با پوزخند وارد حیاط شد و ظرف قرمز رنگی را دست یکی از خدمتکارها داد. آدرا با صدای بلند دائماً میگفت: - خواهش میکنم. این کار رو نکنین. با صدای آدرا همه بیرون آمده بودند. پدر بزرگ فردریک، هنری، کیت و لوسی از عمارت خارج شدند. فردریک با صدای بلند گفت: - این همه سر و صدا برای چیه؟ آدرا با بیچارهگی طرف پدربزرگش رفت و گفت: - خواهش میکنم نذار بسوزوننش. التماست میکنم. فردریک با بیرحمی تمام در چشمان اشکی دختر مقابلش گفت: - رفته دیگه برنمیگرده. عکسش رو میخوای چی کار کنی؟ آدرا با ناباوری به پدربزرگش زل زد. بعد خواست کبریت را از دست گلوریا بیرون بکشد که فردریک بازویش را گرفت و با داد گفت: - مادرت مرده. میفهمی؟ مرده. با بودن عکسش تو عمارت چیزی درست نمیشه. آدرا با بغض گفت: - اون مادرمه. عکسش بهتون ضرری نمیرسونه. گلوریا کبریت را روشن کرد و روی عکس انداخت. آدرا بادیدن عکس مادرش در حال سوختن، بازویش را محکم از دست پدربزرگش بیرون کشید و با دو دستش روی سرش زد. با زانو روی زمین افتاد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. همانطور که نشسته بود، به کیت و لوسی که ناباور به عکس زل زده بودند نگاه کرد. نگاهش را به پدرش داد و با گریه گفت: - اصلاً دوستش داشتی؟ عکسشو سوزوندن. سر سوزنم ناراحت نیستی؟ چرا اینقدر سنگدل شدی؟ حتی کاری نکردی. چیزی نگفتی. خودت میدونستی تنها عکسش بود. چهطور اینقدر بیرحم شدی؟ لوسی با گریه طرف آدرا رفت و بغلش کرد. پیتر جمعیت را کنار زد و به قشقرقی که به پا شده بود نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. با دیدن صحنه روبهرویش، ماتش برد. آدرا با گریه رو به گلوریا گفت: - تو آدم نیستی. آدم نیستی. به زندگی که میخواستی رسیدی. از جون مادرم چی میخواستی. پیتر با بهت روبه پدرش گفت: - چی کار کردی بابا؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین