انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 122588" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت دهم:</strong></p><p>آدرا خواست چیزی بگوید که بنی، در را با وحشیانهترین حالت ممکن باز کرد و داخل شد. آدرا با چشمان گرد شده به بنی نگاه کرد و گفت:</p><p>- یا عیسی مسیح.</p><p>رایلی ریلکس گفت:</p><p>- الان میترکه.</p><p>آدرا سریع از جایش بلند شد و گفت:</p><p>- چی شده بنی؟</p><p>چشمان تیلهای بنی، که پر شده بودند شروع به باریدن کرد و با گریه گفت:</p><p>- آدرااااا.</p><p>آدرا جلوی بنی زانو زد و هیکل کوچکش را در آغوش گرفت و گفت:</p><p>- آخه چی شده؟</p><p>بنی با گریه گفت:</p><p>- عادلانه نیست.عادلانه نیست.</p><p>آدرا بنی را از خودش جدا کرد و گفت:</p><p>- کوچولو. بهت که گفتم هیچی تو این دنیا عادلانه نیست.حالا بهم بگو چی شده؟</p><p>بنی با گریه گفت:</p><p>- یه دختره منو گاز گرفت.</p><p>آدرا با خنده گفت:</p><p>- و تو داری به خاطر این گریه میکنی؟</p><p>بنی جیغ مرگباری زد و گفت:</p><p>- نــه.</p><p>آدرا گفت:</p><p>- پس چی؟</p><p>بنی گفت:</p><p>- اونها نزاشتن من بزنمش.</p><p>و بعد دهنش را کج کرد و گفت:</p><p>- اون دختره، نباید اونو بزنی.</p><p>با این حرف تمام کسانی که در کتابخانه بودند شروع به خندیدن کردند.</p><p>آدرا گفت:</p><p>- میدونی چیه؟</p><p>بنی با بغض گفت:</p><p>- چیه؟</p><p>آدرا با مهربانی گفت:</p><p>- دختر ها که میتونن همو بزنن. منو مامانت وقتی بچه بودیم همدیگر رو خیلی میزدیم. من خودم گوششو میپیچونم.</p><p>بنی لبخندی زد که تا بناگوشش میرسید. آدرا به قیافه بنی خندید و بنی با شیطنت گفت:</p><p>- میزنیش؟</p><p>آدرا گفت:</p><p>- اوهوم.همین کار رو میکنم.</p><p>بنی با خنده شروع به دست زدن کرد و گفت:</p><p>- آفرین.</p><p>پیتر درحالیکه میخندید گفت:</p><p>- فکر کردم بهخاطر اینکه گازت گرفته داری گریه میکنی. ولی تو که برای این چیز ها گریه نمیکنی.</p><p>رایلی و اریک فقط میخندیدند.</p><p>آدرا در کتاب خانه را بست و بنی با خنده گفت:</p><p>- پیتر، توروخدا منو بذار رو شونههات.</p><p>پیتر خندید و بنی را روی شانههایش گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. بنی با خوشحالی دست زد و گفت:</p><p>- آفرین.</p><p>بعد دست کوچکش را روی موهای پیتر گذاشت و آرام تکان داد. بعد گفت:</p><p>- آفرین الاغ خوب.</p><p>آدرا و رایلی با این حرف از خنده ریسه رفتند. پیتر با خنده گفت:</p><p>- آخه دلت میاد؟ الاغ چیه؟ حداقل بگو اسب.</p><p>بنی با صدای بلند گفت:</p><p>- اسب خوب.</p><p>اریک خندید و رایلی شروع کرد درباره بنی به اریک گفتن. همان موقع در کتاب خانه باز شد و خانوم واتسون وارد شد. بنی داشت به پیتر میگفت:</p><p>- تو باید اسب میشدی.</p><p>خانم واتسون با این حرف خندید. آدرا با دیدن خانم واتسون از جایش بلند شد و سری برایش تکان داد. اریک با دیدن مادرش از جایش بلند شد و پرسید:</p><p>- چیزی شده؟</p><p>خانم واتسون با لبخند سری را به چپ و راست تکان داد و گفت:</p><p>- نه. میخواستم بگم وقت نهاره.</p><p>آدرا به سمت پیتر رفت و دستهایش را به سمت بنی دراز کرد و گفت:</p><p>- پیتر سواری دیگه کافیه. بیا پایین بنی.</p><p>بنی دستهایش را به سمت آدرا دراز کرد و پایین رفت.</p><p>بنی به آدرا گفت:</p><p>- باید بزنیش.</p><p>آدرا خندید و گفت:</p><p>- باشه؛ میزنمش.</p><p>بعد همگی به سمت سالن غذاخوری رفتند. بعد از صرف نهار، همهی مهمانها به اتاقهایشان رفتند تا کمی استراحت کنند. آدرا بنی را که خواب بود در آغوش کشید و رو به لوسی و ادوارد گفت:</p><p>- ببخشید، صاحب این بچه شمایید؟</p><p>لوسی خندید و ادوارد لپ آدرا را کشید و گفت:</p><p>- خیلی ممنون.</p><p>آدرا خندید و گفت:</p><p>- کندی.</p><p>ادوارد با خنده لپ آدرا را رها کرد و لوسی بنی را از آدرا گرفت. لوسی آرام گفت:</p><p>- ممنون.</p><p>آدرا دستی برایشان تکان داد و نفس عمیقی کشید. پیتر سرش را از پشت روی شانهی آدرا گذاشت و گفت:</p><p>- هعی.</p><p>آدرا خندید و گفت:</p><p>- نکن پیتر، دارم میمیرم. الانهاست که بیفتم.</p><p>پیتر گفت:</p><p>- آخآخ. من که از کت و کول افتادم.</p><p>آدرا با دیدن گلوریا رو به پیتر گفت:</p><p>- چند لحظه صبر کن.</p><p>بعد خیلی نامحسوس پایش را جلوی گلوریا گرفت، که تلوتلو خورد و نزدیک بود که بیفتد که آدرا بازویش را گرفت و گفت:</p><p>- حواست کجاست؟ یه کم بیشتر مراقب باش.</p><p>گلوریا با چشمان گرد شده به آدرا نگاه کرد. آدرا بازوی گلوریا را ول کرد و به سمت پیتر رفت و گفت:</p><p>- من میرم اتاقم.</p><p>پیتر گفت:</p><p>- برو خواهر کوچولو</p><p>آدرا به سمت اتاقش به راه افتاد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 122588, member: 6749"] [B]پارت دهم:[/B] آدرا خواست چیزی بگوید که بنی، در را با وحشیانهترین حالت ممکن باز کرد و داخل شد. آدرا با چشمان گرد شده به بنی نگاه کرد و گفت: - یا عیسی مسیح. رایلی ریلکس گفت: - الان میترکه. آدرا سریع از جایش بلند شد و گفت: - چی شده بنی؟ چشمان تیلهای بنی، که پر شده بودند شروع به باریدن کرد و با گریه گفت: - آدرااااا. آدرا جلوی بنی زانو زد و هیکل کوچکش را در آغوش گرفت و گفت: - آخه چی شده؟ بنی با گریه گفت: - عادلانه نیست.عادلانه نیست. آدرا بنی را از خودش جدا کرد و گفت: - کوچولو. بهت که گفتم هیچی تو این دنیا عادلانه نیست.حالا بهم بگو چی شده؟ بنی با گریه گفت: - یه دختره منو گاز گرفت. آدرا با خنده گفت: - و تو داری به خاطر این گریه میکنی؟ بنی جیغ مرگباری زد و گفت: - نــه. آدرا گفت: - پس چی؟ بنی گفت: - اونها نزاشتن من بزنمش. و بعد دهنش را کج کرد و گفت: - اون دختره، نباید اونو بزنی. با این حرف تمام کسانی که در کتابخانه بودند شروع به خندیدن کردند. آدرا گفت: - میدونی چیه؟ بنی با بغض گفت: - چیه؟ آدرا با مهربانی گفت: - دختر ها که میتونن همو بزنن. منو مامانت وقتی بچه بودیم همدیگر رو خیلی میزدیم. من خودم گوششو میپیچونم. بنی لبخندی زد که تا بناگوشش میرسید. آدرا به قیافه بنی خندید و بنی با شیطنت گفت: - میزنیش؟ آدرا گفت: - اوهوم.همین کار رو میکنم. بنی با خنده شروع به دست زدن کرد و گفت: - آفرین. پیتر درحالیکه میخندید گفت: - فکر کردم بهخاطر اینکه گازت گرفته داری گریه میکنی. ولی تو که برای این چیز ها گریه نمیکنی. رایلی و اریک فقط میخندیدند. آدرا در کتاب خانه را بست و بنی با خنده گفت: - پیتر، توروخدا منو بذار رو شونههات. پیتر خندید و بنی را روی شانههایش گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. بنی با خوشحالی دست زد و گفت: - آفرین. بعد دست کوچکش را روی موهای پیتر گذاشت و آرام تکان داد. بعد گفت: - آفرین الاغ خوب. آدرا و رایلی با این حرف از خنده ریسه رفتند. پیتر با خنده گفت: - آخه دلت میاد؟ الاغ چیه؟ حداقل بگو اسب. بنی با صدای بلند گفت: - اسب خوب. اریک خندید و رایلی شروع کرد درباره بنی به اریک گفتن. همان موقع در کتاب خانه باز شد و خانوم واتسون وارد شد. بنی داشت به پیتر میگفت: - تو باید اسب میشدی. خانم واتسون با این حرف خندید. آدرا با دیدن خانم واتسون از جایش بلند شد و سری برایش تکان داد. اریک با دیدن مادرش از جایش بلند شد و پرسید: - چیزی شده؟ خانم واتسون با لبخند سری را به چپ و راست تکان داد و گفت: - نه. میخواستم بگم وقت نهاره. آدرا به سمت پیتر رفت و دستهایش را به سمت بنی دراز کرد و گفت: - پیتر سواری دیگه کافیه. بیا پایین بنی. بنی دستهایش را به سمت آدرا دراز کرد و پایین رفت. بنی به آدرا گفت: - باید بزنیش. آدرا خندید و گفت: - باشه؛ میزنمش. بعد همگی به سمت سالن غذاخوری رفتند. بعد از صرف نهار، همهی مهمانها به اتاقهایشان رفتند تا کمی استراحت کنند. آدرا بنی را که خواب بود در آغوش کشید و رو به لوسی و ادوارد گفت: - ببخشید، صاحب این بچه شمایید؟ لوسی خندید و ادوارد لپ آدرا را کشید و گفت: - خیلی ممنون. آدرا خندید و گفت: - کندی. ادوارد با خنده لپ آدرا را رها کرد و لوسی بنی را از آدرا گرفت. لوسی آرام گفت: - ممنون. آدرا دستی برایشان تکان داد و نفس عمیقی کشید. پیتر سرش را از پشت روی شانهی آدرا گذاشت و گفت: - هعی. آدرا خندید و گفت: - نکن پیتر، دارم میمیرم. الانهاست که بیفتم. پیتر گفت: - آخآخ. من که از کت و کول افتادم. آدرا با دیدن گلوریا رو به پیتر گفت: - چند لحظه صبر کن. بعد خیلی نامحسوس پایش را جلوی گلوریا گرفت، که تلوتلو خورد و نزدیک بود که بیفتد که آدرا بازویش را گرفت و گفت: - حواست کجاست؟ یه کم بیشتر مراقب باش. گلوریا با چشمان گرد شده به آدرا نگاه کرد. آدرا بازوی گلوریا را ول کرد و به سمت پیتر رفت و گفت: - من میرم اتاقم. پیتر گفت: - برو خواهر کوچولو آدرا به سمت اتاقش به راه افتاد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین