انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 122299" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت ششم:</strong></p><p>رایلی گفت:</p><p>- میدونی چیه آدرا، به نظرم جودی اصلا نقاش خوبی نمیشه.</p><p>آدرا با لبخند سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- اوهوم.</p><p>بنی با قد کوتاهش و قیافه بامزهاش به طرف آدرا رفت و گفت:</p><p>- این انصاف نیست که من نمیتونم بخونم.</p><p>آدرا با خنده بنی را کنار خودش نشاند و گفت:</p><p>- اوه مرد جوان. باید عادت کنی. تو این دنیا هیچی عادلانه نیست.</p><p>بنی یکی از دستانش را روی چشم آدرا گذاشت و گفت:</p><p>- درست میگی. این عادلانه نیست که چشمهای تو اینقدر سبز و خوشگل باشه و برای من فقط سیاه باشه.</p><p>آدرا با لبخند گفت:</p><p>- اما برای تو که قشنگه. اینطوری شبیه عروسکا میشی.</p><p>پیتر خودش را کنار رایلی انداخت و گفت:</p><p>- ببینم بانوی جوان، هنوز این رو تموم نکردی؟</p><p>رایلی نگاهی به پیتر انداخت و گفت:</p><p>- فقط چند صفحه مونده.</p><p>ساعت بزرگ شروع به زنگ زدن کرد؛ دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ.</p><p>ساعت دقیقاً نُه بود و وقت صرف شام. خدمتکارها از سالن غذا خوری خارج شدند و همهی اعضای خانواده به سمت سالن غذاخوری رفتند.</p><p>صبح روز بعد خدمتکارها راس ساعت شش، آدرا را از خواب نازش بیدار کردند و آمادهاش کردند. مهمانهای گلوریا برای صرف صبحانه میرسیدند و آدرا باید کلهی صبح بیدار میشد. بعد از یک ساعت طاقت فرسا، بالاخره کار خدمتکارها با آدرا به پایان رسید. آنها موهای مشکی آدرا را به زیبایی جمع کرده بودند و چند لاخ از موهایش را رها کرده بودند. پیراهن بلند آبی رنگی تنش کرده بودند. آستینهای لباس توری و کوتاه بود و دامنش دنبالهی توری داشت. روی سرش تاج کوچک نقرهای گذاشته بودند و دستکشهای سفیدی هم دستش کرده بودند. بعد از رفتن خدمتکارها آدرا نفس راحتی کشید و به سالن اصلی رفت.</p><p>وقتی به سالن اصلی رسید، گلوریا این طرف و آن طرف میرفت و با صدای بلند به خدمتکارها چیزی میگفت. پیتر، کیت و لوسی روی مبل نشسته بودند و به طور نامحسوس گوشهایشان را گرفته بودند. آدرا با دیدن این صحنه خندید و به طرفشان رفت. وقتی به نزدیکیشان رسید گفت:</p><p>- روز بهخیر.</p><p>هر سه با دیدن آدرا لبخندی زدند و همزمان با هم گفتند:</p><p>- روز تو هم بهخیر بانوی جوان.</p><p>آدرا خندید و کنار پیتر نشست. بعد از لوسی پرسید:</p><p>- بچههات کجان؟</p><p>لوسی گفت:</p><p>- دارن آماده میشن.</p><p>آدرا سری تکان داد و کتابش را از روی میز کنار مبلی که نشسته بود برداشت و بازش کرد. هنوز کلمهای نخوانده بود که بچههای لوسی از پلهها پایین آمدند و بنی به سمت لوسی دوید. بعد درحالیکه پاپیونش را باز میکرد گفت:</p><p>- مامان... من این رو نمیخوام. این خیلی زشته.</p><p>با این حرف پیتر و آدرا خندیدند. دیگر نزدیک بود که بنی پاپیونش را پاره کند که آدرا صدایش زد و پاپیون را باز کرد و بعد نگاهی به پاپیون انداخت و صورتش را جمع کرد و گفت:</p><p>- راست میگی. خیلی زشته.</p><p>بعد دکمهی اول بنی را که باز شده بود بست و گفت:</p><p>- اینجوری قشنگتر شد. مگه نه لوسی؟</p><p>لوسی خندید و گفت:</p><p>- همین طوره.</p><p>پیتر با لبخند چند باری دستش را آرام روی شانهی بنی کوبید و گفت:</p><p>- مرد جوان. تو چهقدر بزرگ شدی.</p><p>بنی با خنده گفت:</p><p>- واقعاً؟</p><p>پیتر سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- واقعاً.</p><p>رایلی با قدمهای آرام به سمت آدرا رفت و کتاب «بابا لنگ دراز» را طرف آدرا گرفت و گفت:</p><p>- تمومش کردم.</p><p>آدرا با لبخند دستش را روبهروی رایلی گرفت و گفت:</p><p>- آفرین.</p><p>رایلی هم با لبخند دستش را بالا برد و به دست آدرا کوبید. رایلی با خوشحالی پرسید:</p><p>- حالا میشه یکی دیگه بهم بدی؟</p><p>آدرا سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- البته.</p><p>تا خواست از جایش بلند شود، صدای پای چندین اسب در خانه طنین انداز شد.</p><p>گلوریا با عجله به طرف در رفت و رانیا را صدا زد. آدرا گفت:</p><p>- به نظر مهمونهای گلوریا رسیدن. نظرت چیه اول به اون ها خوش آمد بگیم؟</p><p>رایلی سرش را تکان داد و به سمت در رفت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 122299, member: 6749"] [B]پارت ششم:[/B] رایلی گفت: - میدونی چیه آدرا، به نظرم جودی اصلا نقاش خوبی نمیشه. آدرا با لبخند سرش را تکان داد و گفت: - اوهوم. بنی با قد کوتاهش و قیافه بامزهاش به طرف آدرا رفت و گفت: - این انصاف نیست که من نمیتونم بخونم. آدرا با خنده بنی را کنار خودش نشاند و گفت: - اوه مرد جوان. باید عادت کنی. تو این دنیا هیچی عادلانه نیست. بنی یکی از دستانش را روی چشم آدرا گذاشت و گفت: - درست میگی. این عادلانه نیست که چشمهای تو اینقدر سبز و خوشگل باشه و برای من فقط سیاه باشه. آدرا با لبخند گفت: - اما برای تو که قشنگه. اینطوری شبیه عروسکا میشی. پیتر خودش را کنار رایلی انداخت و گفت: - ببینم بانوی جوان، هنوز این رو تموم نکردی؟ رایلی نگاهی به پیتر انداخت و گفت: - فقط چند صفحه مونده. ساعت بزرگ شروع به زنگ زدن کرد؛ دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ. ساعت دقیقاً نُه بود و وقت صرف شام. خدمتکارها از سالن غذا خوری خارج شدند و همهی اعضای خانواده به سمت سالن غذاخوری رفتند. صبح روز بعد خدمتکارها راس ساعت شش، آدرا را از خواب نازش بیدار کردند و آمادهاش کردند. مهمانهای گلوریا برای صرف صبحانه میرسیدند و آدرا باید کلهی صبح بیدار میشد. بعد از یک ساعت طاقت فرسا، بالاخره کار خدمتکارها با آدرا به پایان رسید. آنها موهای مشکی آدرا را به زیبایی جمع کرده بودند و چند لاخ از موهایش را رها کرده بودند. پیراهن بلند آبی رنگی تنش کرده بودند. آستینهای لباس توری و کوتاه بود و دامنش دنبالهی توری داشت. روی سرش تاج کوچک نقرهای گذاشته بودند و دستکشهای سفیدی هم دستش کرده بودند. بعد از رفتن خدمتکارها آدرا نفس راحتی کشید و به سالن اصلی رفت. وقتی به سالن اصلی رسید، گلوریا این طرف و آن طرف میرفت و با صدای بلند به خدمتکارها چیزی میگفت. پیتر، کیت و لوسی روی مبل نشسته بودند و به طور نامحسوس گوشهایشان را گرفته بودند. آدرا با دیدن این صحنه خندید و به طرفشان رفت. وقتی به نزدیکیشان رسید گفت: - روز بهخیر. هر سه با دیدن آدرا لبخندی زدند و همزمان با هم گفتند: - روز تو هم بهخیر بانوی جوان. آدرا خندید و کنار پیتر نشست. بعد از لوسی پرسید: - بچههات کجان؟ لوسی گفت: - دارن آماده میشن. آدرا سری تکان داد و کتابش را از روی میز کنار مبلی که نشسته بود برداشت و بازش کرد. هنوز کلمهای نخوانده بود که بچههای لوسی از پلهها پایین آمدند و بنی به سمت لوسی دوید. بعد درحالیکه پاپیونش را باز میکرد گفت: - مامان... من این رو نمیخوام. این خیلی زشته. با این حرف پیتر و آدرا خندیدند. دیگر نزدیک بود که بنی پاپیونش را پاره کند که آدرا صدایش زد و پاپیون را باز کرد و بعد نگاهی به پاپیون انداخت و صورتش را جمع کرد و گفت: - راست میگی. خیلی زشته. بعد دکمهی اول بنی را که باز شده بود بست و گفت: - اینجوری قشنگتر شد. مگه نه لوسی؟ لوسی خندید و گفت: - همین طوره. پیتر با لبخند چند باری دستش را آرام روی شانهی بنی کوبید و گفت: - مرد جوان. تو چهقدر بزرگ شدی. بنی با خنده گفت: - واقعاً؟ پیتر سرش را تکان داد و گفت: - واقعاً. رایلی با قدمهای آرام به سمت آدرا رفت و کتاب «بابا لنگ دراز» را طرف آدرا گرفت و گفت: - تمومش کردم. آدرا با لبخند دستش را روبهروی رایلی گرفت و گفت: - آفرین. رایلی هم با لبخند دستش را بالا برد و به دست آدرا کوبید. رایلی با خوشحالی پرسید: - حالا میشه یکی دیگه بهم بدی؟ آدرا سرش را تکان داد و گفت: - البته. تا خواست از جایش بلند شود، صدای پای چندین اسب در خانه طنین انداز شد. گلوریا با عجله به طرف در رفت و رانیا را صدا زد. آدرا گفت: - به نظر مهمونهای گلوریا رسیدن. نظرت چیه اول به اون ها خوش آمد بگیم؟ رایلی سرش را تکان داد و به سمت در رفت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین