انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Sonay =)" data-source="post: 122193" data-attributes="member: 6749"><p><strong>پارت دوم:</strong></p><p>در حالی که از پلهها بالا میرفت نگاهش در نگاه رانیا گره خورد، که با پوزخند همیشگیاش نگاهش میکرد.</p><p>رانیا خواهر ناتنیاش بود؛ دختری که به خون آدرا تشنه بود. اگر چاقو دستش میدادند، قطعاً آدرا را میکشت.</p><p>شخصیت بهشدت حسود و مغروری داشت؛ به هر حال، زندگی اشرافی به او ساخته بود؛ عقدههایش را سر دیگران خالی میکرد.</p><p>آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند و نگاهش را به جای دیگری داد.</p><p>تا خواست از کنار رانیا عبور کند رانیا گفت:</p><p>- اوه، خواهر ناتنی عزیزم، روز تو هم بهخیر باشه.</p><p>آدرا لبخند مصنوعی زد و گفت:</p><p>- تا چند دقیقه پیش بهخیر بود اما تا تو رو دیدم دیگه روزم خیر نیست.</p><p>رانیا ابرویش را بالا داد و گفت:</p><p>- فقط میخواستم بهت بگم که فردا کلی مهمون داریم.</p><p>آدرا سرش را تکان داد.</p><p>- آره دیگه... مگه میشه ندونم؟ مادرت نرسیده مهمونی ترتیب میده. به هر حال کریسمس بهترین بهانه برای اینه که خودش رو به رخ بکشه.</p><p>رانیا نچنچی کرد.</p><p>- این حرف ها برازندهی یک بانوی جوان نیست. میدونم داری حرص میخوری، ولی بهتره خودت رو کنترل کنی.</p><p>آدرا خندید.</p><p>- خب بهخاطر همینه که این حرفها رو بهت گفتم؛ مگه تو هم دوشیزه محسوب میشی؟</p><p>رانیا چشمهایش را اندازهی کاسه گرد کرد و خواست چیزی بگوید که آدرا گفت:</p><p>- متاسفانه یا خوشبختانه من مثل تو بیکار نیستم؛ پس من میرم؛ میدونم داری حرص میخوری ولی بهتره خودت رو کنترل کنی!</p><p>و بعد راهش را کشید و رفت.</p><p>رانیا با حرص پایش را روی زمین کوبید آرام زمزمه کرد:</p><p>- دخترهی پررو.</p><p>آدرا در اتاق را بست و با لبخند چشمانش را بست.</p><p>کتابخانه همیشه به آدرا آرامش میداد.</p><p>دیوارهای چوبی کتابخانه پناهگاه آدرا را به وجود میآورد؛ پس آدرا ساعتهای زیادی را در کتابخانه میگذراند.</p><p>ساعتها میگذشت و آدرا غرق در کلمات داخل کتاب بود که در اتاق زده شد.</p><p>آدرا بدون اینکه سرش را بالا ببرد گفت:</p><p>- بیا تو!</p><p>در باز شد و با بسته شدن در صدای پیتر، در اتاق پیچید که گفت:</p><p>- فکر کنم همهی کتابها رو جوییدی تموم شده.نظرت چیه بیای نهار بخوری؟</p><p>آدرا خندید و سرش را بالا برد.</p><p>- بیخیال، بابا که نیست. من هم نمیخوام با اونها غذا بخورم.</p><p>پیتر در حالی که به سمت آدرا میرفت گفت:</p><p>- پس تصمیم گرفتی کتاب بخوری. هزار بار بهت گفتم خواهر من، کتاب غذا محسوب نمیشه.</p><p>آدرا کتابش را کنار گذاشت و پیتر کنارش نشست و دستش را بالا ی سر آدرا گذاشت.</p><p>پیتر، اولین فرزند پیتوکها بود؛ برادر عزیز آدرا. پیتر بعد از مرگ مادرشان پناه آدرا شد. جای پدر و مادر را برای آدرا پر کرد. پدری که آدرا را با سنگدلی تمام پس زد. اما آدرا پدرش را با تمام سنگدلیاش دوست داشت؛ به هر حال پدرش بود دیگر. پیتر با لبخند به صورت خواهرش نگاه کرد و گفت:</p><p>- دیگه همه مخفیگاهت رو پیدا کردن.</p><p>آدرا سرش را روی شانه ی پیتر گذاشت و لب زد:</p><p>- خسته شدم.</p><p>پیتر سرش را روی سر آدرا گذاشت و گفت:</p><p>- میدونم.</p><p>آدرا ادامه داد:</p><p>- اگه تو رو نداشتم خیلی تنها میشدم، اما وقتی که تو نیستی دوست ندارم پیش بقیه باشم. دلم یه جایی میخواد که هیچکس نتونه پیدام کنه. از همهی آدما خسته شدم؛ حتی نمیتونم جوری که خودم میخوام راه برم. این کافی نیست حتی قواعد خندیدن رو هم بهم یاد میدن. مگه خندیدن هم قاعده داره؟</p><p>پیتر دست خواهرش را در دستش گذاشت و گفت:</p><p>- خب..تو دوست داری چیکار کنی؟</p><p>آدرا لبخندی زد و نیم نگاهی به برادرش انداخت.بعد گفت:</p><p>- خیلی بده دوشیزهها شمشیر بازی بلد باشن؟</p><p>پیتر به خواهرش نگاه کرد و خندید.</p><p>- چرا باید بد باشه؟ از نظر من که بد نیست.</p><p>آدرا گفت:</p><p>- نمیدونی دختر بودن چهقدر خسته کنندهست.</p><p>- درست میگی و باید بگم نمیخوام بدونم.</p><p>آدرا آرام خندید و پرسید:</p><p>- به نظرت غذا خوردنشون تموم شده؟</p><p>پیتر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:</p><p>- فکر میکنم آره.</p><p>- فردا بابا میاد؟</p><p>پیتر سرش را به نشانهی نه تکان داد و گفت:</p><p>- امشب مامان بزرگ و بابا بزرگ هم میان.</p><p>آدرا اخمهایش را در هم کشید و گفت:</p><p>- به نظرت چرا نباید ما رو با خودشون میبردن سفر؟</p><p>پیتر خندید و شانه بالا انداخت.</p><p>آدرا گفت:</p><p>- گلوریا چون دیده تعدادمون خیلی کمه میخواد چند نفرم دعوت کنه؟ باورت میشه؟ یعنی سی نفر دیگه هم میان.</p><p>پیتر بلند خندید و آدرا ادامه داد:</p><p>- البته از اونجایی که خیلی از اتاقهای عمارت بزرگن میتونه بیشتر هم باشه.</p><p>بعد از چند دقیقه سکوت پیتر نیم نگاهی به خواهرش کرد و با مهربانی گفت:</p><p>- میخوای باهم نهار بخوریم؟</p><p>آدرا لبخند کوچکی زد و سرش را تکان داد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Sonay =), post: 122193, member: 6749"] [B]پارت دوم:[/B] در حالی که از پلهها بالا میرفت نگاهش در نگاه رانیا گره خورد، که با پوزخند همیشگیاش نگاهش میکرد. رانیا خواهر ناتنیاش بود؛ دختری که به خون آدرا تشنه بود. اگر چاقو دستش میدادند، قطعاً آدرا را میکشت. شخصیت بهشدت حسود و مغروری داشت؛ به هر حال، زندگی اشرافی به او ساخته بود؛ عقدههایش را سر دیگران خالی میکرد. آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند و نگاهش را به جای دیگری داد. تا خواست از کنار رانیا عبور کند رانیا گفت: - اوه، خواهر ناتنی عزیزم، روز تو هم بهخیر باشه. آدرا لبخند مصنوعی زد و گفت: - تا چند دقیقه پیش بهخیر بود اما تا تو رو دیدم دیگه روزم خیر نیست. رانیا ابرویش را بالا داد و گفت: - فقط میخواستم بهت بگم که فردا کلی مهمون داریم. آدرا سرش را تکان داد. - آره دیگه... مگه میشه ندونم؟ مادرت نرسیده مهمونی ترتیب میده. به هر حال کریسمس بهترین بهانه برای اینه که خودش رو به رخ بکشه. رانیا نچنچی کرد. - این حرف ها برازندهی یک بانوی جوان نیست. میدونم داری حرص میخوری، ولی بهتره خودت رو کنترل کنی. آدرا خندید. - خب بهخاطر همینه که این حرفها رو بهت گفتم؛ مگه تو هم دوشیزه محسوب میشی؟ رانیا چشمهایش را اندازهی کاسه گرد کرد و خواست چیزی بگوید که آدرا گفت: - متاسفانه یا خوشبختانه من مثل تو بیکار نیستم؛ پس من میرم؛ میدونم داری حرص میخوری ولی بهتره خودت رو کنترل کنی! و بعد راهش را کشید و رفت. رانیا با حرص پایش را روی زمین کوبید آرام زمزمه کرد: - دخترهی پررو. آدرا در اتاق را بست و با لبخند چشمانش را بست. کتابخانه همیشه به آدرا آرامش میداد. دیوارهای چوبی کتابخانه پناهگاه آدرا را به وجود میآورد؛ پس آدرا ساعتهای زیادی را در کتابخانه میگذراند. ساعتها میگذشت و آدرا غرق در کلمات داخل کتاب بود که در اتاق زده شد. آدرا بدون اینکه سرش را بالا ببرد گفت: - بیا تو! در باز شد و با بسته شدن در صدای پیتر، در اتاق پیچید که گفت: - فکر کنم همهی کتابها رو جوییدی تموم شده.نظرت چیه بیای نهار بخوری؟ آدرا خندید و سرش را بالا برد. - بیخیال، بابا که نیست. من هم نمیخوام با اونها غذا بخورم. پیتر در حالی که به سمت آدرا میرفت گفت: - پس تصمیم گرفتی کتاب بخوری. هزار بار بهت گفتم خواهر من، کتاب غذا محسوب نمیشه. آدرا کتابش را کنار گذاشت و پیتر کنارش نشست و دستش را بالا ی سر آدرا گذاشت. پیتر، اولین فرزند پیتوکها بود؛ برادر عزیز آدرا. پیتر بعد از مرگ مادرشان پناه آدرا شد. جای پدر و مادر را برای آدرا پر کرد. پدری که آدرا را با سنگدلی تمام پس زد. اما آدرا پدرش را با تمام سنگدلیاش دوست داشت؛ به هر حال پدرش بود دیگر. پیتر با لبخند به صورت خواهرش نگاه کرد و گفت: - دیگه همه مخفیگاهت رو پیدا کردن. آدرا سرش را روی شانه ی پیتر گذاشت و لب زد: - خسته شدم. پیتر سرش را روی سر آدرا گذاشت و گفت: - میدونم. آدرا ادامه داد: - اگه تو رو نداشتم خیلی تنها میشدم، اما وقتی که تو نیستی دوست ندارم پیش بقیه باشم. دلم یه جایی میخواد که هیچکس نتونه پیدام کنه. از همهی آدما خسته شدم؛ حتی نمیتونم جوری که خودم میخوام راه برم. این کافی نیست حتی قواعد خندیدن رو هم بهم یاد میدن. مگه خندیدن هم قاعده داره؟ پیتر دست خواهرش را در دستش گذاشت و گفت: - خب..تو دوست داری چیکار کنی؟ آدرا لبخندی زد و نیم نگاهی به برادرش انداخت.بعد گفت: - خیلی بده دوشیزهها شمشیر بازی بلد باشن؟ پیتر به خواهرش نگاه کرد و خندید. - چرا باید بد باشه؟ از نظر من که بد نیست. آدرا گفت: - نمیدونی دختر بودن چهقدر خسته کنندهست. - درست میگی و باید بگم نمیخوام بدونم. آدرا آرام خندید و پرسید: - به نظرت غذا خوردنشون تموم شده؟ پیتر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: - فکر میکنم آره. - فردا بابا میاد؟ پیتر سرش را به نشانهی نه تکان داد و گفت: - امشب مامان بزرگ و بابا بزرگ هم میان. آدرا اخمهایش را در هم کشید و گفت: - به نظرت چرا نباید ما رو با خودشون میبردن سفر؟ پیتر خندید و شانه بالا انداخت. آدرا گفت: - گلوریا چون دیده تعدادمون خیلی کمه میخواد چند نفرم دعوت کنه؟ باورت میشه؟ یعنی سی نفر دیگه هم میان. پیتر بلند خندید و آدرا ادامه داد: - البته از اونجایی که خیلی از اتاقهای عمارت بزرگن میتونه بیشتر هم باشه. بعد از چند دقیقه سکوت پیتر نیم نگاهی به خواهرش کرد و با مهربانی گفت: - میخوای باهم نهار بخوریم؟ آدرا لبخند کوچکی زد و سرش را تکان داد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان نبض تنهایی| (=Soniya
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین