انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مهر و سَها| Nava
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="IVI" data-source="post: 115767" data-attributes="member: 3609"><p>افکارم در مورد ساموئل را، گوشهای از ذهنم نشاندم. سرم کمی درد میکرد؛ انگشت اشاره و میانیام را به صورت دورانی روی شقیقههایم حرکت دادم. به اطرافم دقیق شدم، به سمت درخت بید مجنون غولپیکری قدم برمیداشتیم.</p><p>جلوی شاخ و برگهای بلند درخت ایستادیم؛ شاخهها با فاصلهی میلیمتری، کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.</p><p>هوا کاملا تاریک شده بود و نور ماه کمی فضا را قابل مشاهده ساخته بود.</p><p>ماه چنان مستقیماً بر درخت میتابید، که گویی فقط برای روشن کردن این درخت پدید آمده بود.</p><p>شاخ و برگها چنان بیحال و بیروح بودند که گویی روی درخت گرد مرده پاشیدند، امّا با این حال باز هم درخت زیبا به نظر میرسید.</p><p>ناخودآگاه دستم را به سمت شاخهی درخت حرکت دادم، با برخورد دستم با برگهایی لطیف که در ظاهر خشکیده به نظر میرسید، لبخندی روی لبهایم شکل گرفت.</p><p>تارا و آرون که به شاخهها نزدیک شدند، دستانم را پایین آوردم و درهم گره زدم، قدمی به عقب برداشتم و حرکاتشان را زیرنظر گرفتم.</p><p>تارا نشست و دستانش را پایین شاخهها حرکت داد؛ انگار همین حرکت کافی بود تا شاخهها به چمنهای روی زمین متصل شوند. شاخههای درخت درخشان شده بودند و گویی روی برگها، اکلیلهای سرخ پاشیده شده بود.</p><p>تارا قدمی به عقب برداشت، کنار من قرار گرفت و با آرامش به آرون نگریست.</p><p>با حرکت دستهای آرون روی شاخههای سرخ رنگ، نوایی ملایم در آن قسمت از جنگل طنین انداز شد؛ آرامش از طریق حس شنوایی، به قلب منتقل میشد.</p><p>متحیر به دست آرون که با مهارت روی شاخهها حرکت میکرد خیره شده بودم.</p><p>شاخهها به ساز مبدل شده بودند و نوایی غیرقابل وصف از آن شنیده میشد. قسمتی دایره مانند با شکلهای باستانی زیر پاهایمان نمایان شد، دایره ها در زمین فرو رفته بودند و ما را آرام پایین میبردند. تارهای ساز کش آمده بودند و همراه دستهای آرون پایین میآمدند. موسیقی گوشهایم را نوازش میداد و با دیدن منظره، نفسم در سینه حبس شده بود.</p><p>روی یک پل چوبی قهوهای رنگ بودیم، زیر پل برکهای نسبتاً بزرگ با آبی زلال قرار داشت؛ ماهیهایی به رنگهای مشکی، سفید و قرمز در آب برکه حرکت میکردند. گلبرگهایی صورتی رنگ، دور برکه پخش بودند. کرمهای شب تاب، چمنهای دور برکه و درختهای اطراف را روشن کرده بودند.</p><p>هوا مرطوب بود و روی برگهای درختان و چمنها شبنم نشسته بود.</p><p>لبهی پل نشستم و پاهایم را آویزان کردم، که تا مچ در آب فرو رفت. با خنک بودن آب، حسی دلپذیر به دلم سرازیر میشد.</p><p>آرون دست از نواختن برداشت و همراه تارا از پل گذشتند و روی چمنها نشستند.</p><p>هیچ صدایی به جز صدای جیرجیرکها و حرکت آرامِ آب به گوش نمیرسید. ماهی قرمزی را زیر نظر داشتم که به سمت پاهایم میآمد.</p><p>سرم را کج کردم و به چشمان درشت ماهی کوچولوی با نمک خیره شدم، روی پوست قرمزش لکههای سفیدی وجود داشت؛ به معنای واقعی زیبا بود!</p><p>پاهایم را از آب بیرون کشیدم و روی پل نشستم، به سمت برکه خم شدم و دستم را درون آب بردم، امّا همین که دستم به ماهی رسید و نوازشش کردم... .</p><p>- هی!</p><p>با شنیدن صدایی غریبه، سریع بلند شدم و ایستادم. به عقب چرخیدم که پسری غریبه را دیدم، به جایی که آرون و تارا رفته بودند نگاه کردم که با جای خالی آنها مواجه شدم. ناگهان پایم لبهی پل چوبی قرار گرفت و به عقب پرت شدم، دست پسر دور بازوانم گره خورد، امّا موفق نشد از افتادنم در برکه جلوگیری کند، بلکه خودش نیز با من در برکه افتاد. در آب فرو رفته بودیم و تنفس ممکن نبود، شنا بلد نبودم و فقط برای نجات دست و پا میزدم.</p><p>وقتی دستان پسر غریبه محکم دورم حلقه شد، دیگر نتوانستم تکان بخورم. پسر به سختی من را همراه خودش روی آب کشاند، سرفه میکردم و سعی میکردم اکسیژن را به اعماق ریههایم بفرستم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="IVI, post: 115767, member: 3609"] افکارم در مورد ساموئل را، گوشهای از ذهنم نشاندم. سرم کمی درد میکرد؛ انگشت اشاره و میانیام را به صورت دورانی روی شقیقههایم حرکت دادم. به اطرافم دقیق شدم، به سمت درخت بید مجنون غولپیکری قدم برمیداشتیم. جلوی شاخ و برگهای بلند درخت ایستادیم؛ شاخهها با فاصلهی میلیمتری، کنار یکدیگر قرار گرفته بودند. هوا کاملا تاریک شده بود و نور ماه کمی فضا را قابل مشاهده ساخته بود. ماه چنان مستقیماً بر درخت میتابید، که گویی فقط برای روشن کردن این درخت پدید آمده بود. شاخ و برگها چنان بیحال و بیروح بودند که گویی روی درخت گرد مرده پاشیدند، امّا با این حال باز هم درخت زیبا به نظر میرسید. ناخودآگاه دستم را به سمت شاخهی درخت حرکت دادم، با برخورد دستم با برگهایی لطیف که در ظاهر خشکیده به نظر میرسید، لبخندی روی لبهایم شکل گرفت. تارا و آرون که به شاخهها نزدیک شدند، دستانم را پایین آوردم و درهم گره زدم، قدمی به عقب برداشتم و حرکاتشان را زیرنظر گرفتم. تارا نشست و دستانش را پایین شاخهها حرکت داد؛ انگار همین حرکت کافی بود تا شاخهها به چمنهای روی زمین متصل شوند. شاخههای درخت درخشان شده بودند و گویی روی برگها، اکلیلهای سرخ پاشیده شده بود. تارا قدمی به عقب برداشت، کنار من قرار گرفت و با آرامش به آرون نگریست. با حرکت دستهای آرون روی شاخههای سرخ رنگ، نوایی ملایم در آن قسمت از جنگل طنین انداز شد؛ آرامش از طریق حس شنوایی، به قلب منتقل میشد. متحیر به دست آرون که با مهارت روی شاخهها حرکت میکرد خیره شده بودم. شاخهها به ساز مبدل شده بودند و نوایی غیرقابل وصف از آن شنیده میشد. قسمتی دایره مانند با شکلهای باستانی زیر پاهایمان نمایان شد، دایره ها در زمین فرو رفته بودند و ما را آرام پایین میبردند. تارهای ساز کش آمده بودند و همراه دستهای آرون پایین میآمدند. موسیقی گوشهایم را نوازش میداد و با دیدن منظره، نفسم در سینه حبس شده بود. روی یک پل چوبی قهوهای رنگ بودیم، زیر پل برکهای نسبتاً بزرگ با آبی زلال قرار داشت؛ ماهیهایی به رنگهای مشکی، سفید و قرمز در آب برکه حرکت میکردند. گلبرگهایی صورتی رنگ، دور برکه پخش بودند. کرمهای شب تاب، چمنهای دور برکه و درختهای اطراف را روشن کرده بودند. هوا مرطوب بود و روی برگهای درختان و چمنها شبنم نشسته بود. لبهی پل نشستم و پاهایم را آویزان کردم، که تا مچ در آب فرو رفت. با خنک بودن آب، حسی دلپذیر به دلم سرازیر میشد. آرون دست از نواختن برداشت و همراه تارا از پل گذشتند و روی چمنها نشستند. هیچ صدایی به جز صدای جیرجیرکها و حرکت آرامِ آب به گوش نمیرسید. ماهی قرمزی را زیر نظر داشتم که به سمت پاهایم میآمد. سرم را کج کردم و به چشمان درشت ماهی کوچولوی با نمک خیره شدم، روی پوست قرمزش لکههای سفیدی وجود داشت؛ به معنای واقعی زیبا بود! پاهایم را از آب بیرون کشیدم و روی پل نشستم، به سمت برکه خم شدم و دستم را درون آب بردم، امّا همین که دستم به ماهی رسید و نوازشش کردم... . - هی! با شنیدن صدایی غریبه، سریع بلند شدم و ایستادم. به عقب چرخیدم که پسری غریبه را دیدم، به جایی که آرون و تارا رفته بودند نگاه کردم که با جای خالی آنها مواجه شدم. ناگهان پایم لبهی پل چوبی قرار گرفت و به عقب پرت شدم، دست پسر دور بازوانم گره خورد، امّا موفق نشد از افتادنم در برکه جلوگیری کند، بلکه خودش نیز با من در برکه افتاد. در آب فرو رفته بودیم و تنفس ممکن نبود، شنا بلد نبودم و فقط برای نجات دست و پا میزدم. وقتی دستان پسر غریبه محکم دورم حلقه شد، دیگر نتوانستم تکان بخورم. پسر به سختی من را همراه خودش روی آب کشاند، سرفه میکردم و سعی میکردم اکسیژن را به اعماق ریههایم بفرستم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مهر و سَها| Nava
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین