انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مهر و سَها| Nava
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="IVI" data-source="post: 112471" data-attributes="member: 3609"><p>سرعتش را کم کرد و با من همقدم شد.</p><p>- نیازی نیست ازش بترسی یا فرار کنی.</p><p>به آرون نگاه کوتاهی انداختم و سری تکان دادم.</p><p>گویی متوجه شد که ترس من از بین نرفته، پس ادامه داد:</p><p>- من و تو همنوع هستیم، جفتمون خوب میدونیم که انسان خوب وجود داره و انسان بد هم وجود داره؛ جنها هم همینطورن. وقتی وسط جنگ داشتم از جنها فرار میکردم، تارا رو هم در حال فرار از انسانها دیدم؛ ما قرار گذاشتیم که باهم یه مکان امن و موقتی برای زندگی پیدا کنیم. تارا به من اعتماد کرد و من رو به کلبه مخفی خودش راه داد. مدتی که کنارهم زندگی کردیم، فهمیدیم برای ادامهی زندگی بههم نیاز داریم؛ برای همین اون کلبه مشترک موقتی، به کلبه مشترک دائمی تبدیل شد.</p><p>به تارا که جلوتر از ما حرکت میکرد خیره شدم، شباهتی به جنها نداشت و برعکس شبیه فرشتهها بود، دگر دلیل برای ترس وجود نداشت.</p><p>به آرون نیمنگاهی انداختم که متوجه نگاه خیرهاش به تارا شدم. با حس سنگینی نگاه خیرهی من، چشم از تارا گرفت و به زمین چشم دوخت.</p><p>لبخندی روی لبم نشست و گفتم:</p><p>- دوستش داری؟</p><p>با شنیدن این سوال، چشمهایش درشت شد و گیج گفت:</p><p>- چی؟!</p><p>-لبخندم عمیقتر شد و پرسیدم:</p><p>- میگم تارا رو دوست داری؟</p><p>تک سرفهای کرد و گفت:</p><p>- اوه، نه! تارا برای من... فقط یه رفیقه.</p><p>ابرویی بالا انداختم و گفتم:</p><p>- مگه من گفتم برای تو چیزی غیر از رفیقه؟</p><p>دهانش مانند فردی که برای رساندن اکسیژن به ریههایش تلاش میکند، باز و بسته میشد.</p><p>جوابی برای گفتن نداشت، آرون به تارا علاقمند بود و احتمالاً این علاقه یکطرفه نبود.</p><p>گوشهی کت چرم و مشکی رنگش را گرفتم و همانطور که به سمت تارا میکشناندمش گفتم:</p><p>- بیا بریم پیشش، گناه داره تنها مونده.</p><p>در جنگل کنار یکدیگر قدم برمیداشتیم و از هر دری حرف میزدیم، من از محل زندگی و خانوادهام و آنها از خاطرات در خانه مشترکشان صحبت میکردند.</p><p>کمکم هوا تاریک میشد، اما ما قصد بازگشت به کلبه را نداشتیم. خیلی ناگهانی ذهنم به سمت ساموئل پر کشید. نمیفهمیدم که چرا اینقدر سرد بود، او میتوانست در حال حاضر کنار ما قدم بردارد، صحبت کند و گاهی بخندد.</p><p>در نظر من ساموئل فردی منزوی بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="IVI, post: 112471, member: 3609"] سرعتش را کم کرد و با من همقدم شد. - نیازی نیست ازش بترسی یا فرار کنی. به آرون نگاه کوتاهی انداختم و سری تکان دادم. گویی متوجه شد که ترس من از بین نرفته، پس ادامه داد: - من و تو همنوع هستیم، جفتمون خوب میدونیم که انسان خوب وجود داره و انسان بد هم وجود داره؛ جنها هم همینطورن. وقتی وسط جنگ داشتم از جنها فرار میکردم، تارا رو هم در حال فرار از انسانها دیدم؛ ما قرار گذاشتیم که باهم یه مکان امن و موقتی برای زندگی پیدا کنیم. تارا به من اعتماد کرد و من رو به کلبه مخفی خودش راه داد. مدتی که کنارهم زندگی کردیم، فهمیدیم برای ادامهی زندگی بههم نیاز داریم؛ برای همین اون کلبه مشترک موقتی، به کلبه مشترک دائمی تبدیل شد. به تارا که جلوتر از ما حرکت میکرد خیره شدم، شباهتی به جنها نداشت و برعکس شبیه فرشتهها بود، دگر دلیل برای ترس وجود نداشت. به آرون نیمنگاهی انداختم که متوجه نگاه خیرهاش به تارا شدم. با حس سنگینی نگاه خیرهی من، چشم از تارا گرفت و به زمین چشم دوخت. لبخندی روی لبم نشست و گفتم: - دوستش داری؟ با شنیدن این سوال، چشمهایش درشت شد و گیج گفت: - چی؟! -لبخندم عمیقتر شد و پرسیدم: - میگم تارا رو دوست داری؟ تک سرفهای کرد و گفت: - اوه، نه! تارا برای من... فقط یه رفیقه. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - مگه من گفتم برای تو چیزی غیر از رفیقه؟ دهانش مانند فردی که برای رساندن اکسیژن به ریههایش تلاش میکند، باز و بسته میشد. جوابی برای گفتن نداشت، آرون به تارا علاقمند بود و احتمالاً این علاقه یکطرفه نبود. گوشهی کت چرم و مشکی رنگش را گرفتم و همانطور که به سمت تارا میکشناندمش گفتم: - بیا بریم پیشش، گناه داره تنها مونده. در جنگل کنار یکدیگر قدم برمیداشتیم و از هر دری حرف میزدیم، من از محل زندگی و خانوادهام و آنها از خاطرات در خانه مشترکشان صحبت میکردند. کمکم هوا تاریک میشد، اما ما قصد بازگشت به کلبه را نداشتیم. خیلی ناگهانی ذهنم به سمت ساموئل پر کشید. نمیفهمیدم که چرا اینقدر سرد بود، او میتوانست در حال حاضر کنار ما قدم بردارد، صحبت کند و گاهی بخندد. در نظر من ساموئل فردی منزوی بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مهر و سَها| Nava
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین