انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مهر و سَها| Nava
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="IVI" data-source="post: 111457" data-attributes="member: 3609"><p>بعد از صرف ناهار که غذایی شبیه به استیک بود، به سالن پذیرایی رفتم. پس از بحثی نسبتاً طولانی با ساموئل، همراه با آرون و تارا به بیرون از کلبه رفتیم. میتوان گفت هوا متعادل بود، نه سرد بود و نه گرم.</p><p>دستی به تنهی یکی از درختهای عظیم الجثه کشیدم و رو به تارا پرسیدم:</p><p>- این درختا چند سال قدمت دارن؟!</p><p>- حدود 4603 میلیار سال.</p><p>- از وقتی که خورشید به وجود اومد!</p><p>سری به معنای تایید حرفم تکان داد.</p><p>با تعجبی غیرقابل وصف و چشمهایی که چیزی نمانده بود از حدقه خارج بشوند به چهرهی کاملاً جدیاش نگریستم.</p><p>بیشک شوخی نمیکرد؛ اما یعنی دقیقا از وقتی خورشید به وجود آمد، این درخت ها نیز شکل گرفت. بر اساس کتابهایی که مطالعه میکردم، سن زمین حدود 4543 میلیارد سال بود. اینجا اگر زمین است، چرا درختهایش قبل از پدید آمدن زمین شکل گرفته؟! یک چیز ایراد داشت، یا شاید هم چیزی بود که من از آن مطلع نبودم؛ هرچه که بود، ذهن مرا درگیر کرده بود.</p><p>تارا که مرا متحیر دید نزدیک آمد، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:</p><p>- نگران نباش لیا! به مرور زمان با همهچیز اینجا آشنا میشی.</p><p>این حرف به من دو حس مختلف القا میکرد؛ غمگینی و کنجکاوی! از طرفی با فکر بر اینکه نتوانم به آغوش خانوادهام برگردم، احساس رعب و وحشت میکردم و از طرفی کنجکاو بودم که راجع به این دنیای عجیب، بیشتر اطلاعات کسب کنم!</p><p>آرون جلوتر از ما دستانش را در جیبهایش برده بود و متفکر به من خیره بود. با گره خوردن نگاهمان، ابرویی بالا انداخت، چرخید و آرام شروع به راه رفتن کرد؛ من و تارا نیز به تبعیت از او راه افتادیم. سکوت سنگینی حاکم شده بود که تصمیم داشتم آن را از بین ببرم، بنابراین رو به تارا که کنارم قدم برمیداشت گفتم:</p><p>- میتونم یه سوال بپرسم؟</p><p>- حتما!</p><p>- تو چه نسبتی با آرون داری؟</p><p>لبخندی زد و گفت:</p><p>- اتفاقاتی تو دنیای ما افتاد که باعث اختلاف میون دو قبیله جن و انس شد. قبیله انسانها با فکر به اینکه جنها باعث جلوگیری از پیشرفتشون میشن، تصمیم گرفتن به اونا حمله و نابودشون کنن. من از قبیله جنها هستم و آرون انس! انسانهای خیلی کمی پیدا میشدن که نسبت به جنها اون تفکر مزخرف رو نداشته باشن، آرون هم از اون انسانها بود. وقتی من رو اتفاقی درحال پیدا کردن راهی برای نجات دید، بهم پیشنهاد داد با کمک هم و دور از قبیلهها، جایی برای زندگی پیدا کنیم؛ از اون به بعد کنار همدیگه زندگی میکنیم.</p><p>هرچه بیشتر سوال میپرسیدم، درصد تعجبم افزایش پیدا میکرد! با یک جن در حال قدم زدن بودم؟ نمیدانم بهتزده بودم یا وحشتزده!</p><p>آرون سرعت قدم زدنش را کاهش داد و کنار من قرار گرفت؛ با نگاهش به تارا فهماند که وقتش است او جلو بیفتد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="IVI, post: 111457, member: 3609"] بعد از صرف ناهار که غذایی شبیه به استیک بود، به سالن پذیرایی رفتم. پس از بحثی نسبتاً طولانی با ساموئل، همراه با آرون و تارا به بیرون از کلبه رفتیم. میتوان گفت هوا متعادل بود، نه سرد بود و نه گرم. دستی به تنهی یکی از درختهای عظیم الجثه کشیدم و رو به تارا پرسیدم: - این درختا چند سال قدمت دارن؟! - حدود 4603 میلیار سال. - از وقتی که خورشید به وجود اومد! سری به معنای تایید حرفم تکان داد. با تعجبی غیرقابل وصف و چشمهایی که چیزی نمانده بود از حدقه خارج بشوند به چهرهی کاملاً جدیاش نگریستم. بیشک شوخی نمیکرد؛ اما یعنی دقیقا از وقتی خورشید به وجود آمد، این درخت ها نیز شکل گرفت. بر اساس کتابهایی که مطالعه میکردم، سن زمین حدود 4543 میلیارد سال بود. اینجا اگر زمین است، چرا درختهایش قبل از پدید آمدن زمین شکل گرفته؟! یک چیز ایراد داشت، یا شاید هم چیزی بود که من از آن مطلع نبودم؛ هرچه که بود، ذهن مرا درگیر کرده بود. تارا که مرا متحیر دید نزدیک آمد، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: - نگران نباش لیا! به مرور زمان با همهچیز اینجا آشنا میشی. این حرف به من دو حس مختلف القا میکرد؛ غمگینی و کنجکاوی! از طرفی با فکر بر اینکه نتوانم به آغوش خانوادهام برگردم، احساس رعب و وحشت میکردم و از طرفی کنجکاو بودم که راجع به این دنیای عجیب، بیشتر اطلاعات کسب کنم! آرون جلوتر از ما دستانش را در جیبهایش برده بود و متفکر به من خیره بود. با گره خوردن نگاهمان، ابرویی بالا انداخت، چرخید و آرام شروع به راه رفتن کرد؛ من و تارا نیز به تبعیت از او راه افتادیم. سکوت سنگینی حاکم شده بود که تصمیم داشتم آن را از بین ببرم، بنابراین رو به تارا که کنارم قدم برمیداشت گفتم: - میتونم یه سوال بپرسم؟ - حتما! - تو چه نسبتی با آرون داری؟ لبخندی زد و گفت: - اتفاقاتی تو دنیای ما افتاد که باعث اختلاف میون دو قبیله جن و انس شد. قبیله انسانها با فکر به اینکه جنها باعث جلوگیری از پیشرفتشون میشن، تصمیم گرفتن به اونا حمله و نابودشون کنن. من از قبیله جنها هستم و آرون انس! انسانهای خیلی کمی پیدا میشدن که نسبت به جنها اون تفکر مزخرف رو نداشته باشن، آرون هم از اون انسانها بود. وقتی من رو اتفاقی درحال پیدا کردن راهی برای نجات دید، بهم پیشنهاد داد با کمک هم و دور از قبیلهها، جایی برای زندگی پیدا کنیم؛ از اون به بعد کنار همدیگه زندگی میکنیم. هرچه بیشتر سوال میپرسیدم، درصد تعجبم افزایش پیدا میکرد! با یک جن در حال قدم زدن بودم؟ نمیدانم بهتزده بودم یا وحشتزده! آرون سرعت قدم زدنش را کاهش داد و کنار من قرار گرفت؛ با نگاهش به تارا فهماند که وقتش است او جلو بیفتد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان مهر و سَها| Nava
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین