انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="@Narges_Eslami1386" data-source="post: 126258" data-attributes="member: 7257"><p>پارت سه</p><p>بابا که از چشمهاش مشخص بود خیلی خسته هست، از اتاقش بیرون اومد.</p><p>ارشیا به احترام بابا بلند شد و با بابا دست داد و سلام کرد؛ من و رها هم همینطور.</p><p>با صدای مامان که میگفت میز رو چیده همه وارد آشپزخونه شدیم و دور میز نشستیم.</p><p>با شوخیهای ارشیا که در مورد منِ به اصطلاح بیزبون میگفت مشغول خوردن قرمه سبزی آذر خانوم شدیم.</p><p>تقریباً ناهارمون تموم شده بود که گوشی بابا از تو اتاقش زنگ خورد، رفتم داخل اتاق و بدون اینکه ببینم کی داره زنگ میزنه گوشیش رو براش آوردم و شروع به خوردن سالادم کردم.</p><p>بابا: سلام پوریا جان، خوبی دایی؟</p><p>با شنیدن اسم پوریا قاشق از دستم افتاد داخل بشقاب و صدای تقریباً بلندی ایجاد کرد.</p><p>بابا از آشپزخونه خارج شد و ادامه حرفهاش رو با پوریا بیرون از آشپزخونه زد.</p><p>یادمه آخرین بحثی که با بابا کرده بودم درباره ازدواج با پوریا بود.</p><p>اون جزء یکی از خواستگارهایی بود که بیخیال نمیشد و در آخر باعث بحثِ بین من و پدرم می شد.</p><p>سرم رو بالا آوردم و با اَرشیا که با نگرانی به رنگ پریدهاَم نگاه میکرد چشم تو چشم شدم و لبخند کمرنگی زدم.</p><p>بابا وارد آشپزخونه شد و مامان پرسید:</p><p>- پوریا باهات چیکار داشت؟</p><p>بابا: سمانه (همون مامان پوریا) گفته که فرداشب بریم خونشون مهمونی.</p><p>من هم که میدونستم مهمونی یک بهونست برای اینکه بحث من و پوریا بیاد وسط، رو به بابا به دروغ گفتم:</p><p>- من فرداشب قراره با یکی از دوستهام برم بیرون، نمیتونم بیام.</p><p>بابا که میدونست بهونمه گفت:</p><p>- مهمونی عمه رو که نمیشه لغو کرد؛ ولی تو میتونی به دوستت بگی یک شب دیگه برین بیرون، بهش بگو مهمونی دعوتیم.</p><p>دستهام مشت شد و دندونهام رو بهم سابیدم، با عجله به سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.</p><p>همونجا پشت در نشستم و بغضی که درحال خفه کردنم بود رو شکستم.</p><p>درسته دختر قویای بودم؛ ولی توی این یک مورد همیشه کم میآوردم.</p><p>قبلاً هم برام سخت بود که با این ازدواج کوفتی موافقت کنم، الان که دیگه دلم هم لرزیده بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="@Narges_Eslami1386, post: 126258, member: 7257"] پارت سه بابا که از چشمهاش مشخص بود خیلی خسته هست، از اتاقش بیرون اومد. ارشیا به احترام بابا بلند شد و با بابا دست داد و سلام کرد؛ من و رها هم همینطور. با صدای مامان که میگفت میز رو چیده همه وارد آشپزخونه شدیم و دور میز نشستیم. با شوخیهای ارشیا که در مورد منِ به اصطلاح بیزبون میگفت مشغول خوردن قرمه سبزی آذر خانوم شدیم. تقریباً ناهارمون تموم شده بود که گوشی بابا از تو اتاقش زنگ خورد، رفتم داخل اتاق و بدون اینکه ببینم کی داره زنگ میزنه گوشیش رو براش آوردم و شروع به خوردن سالادم کردم. بابا: سلام پوریا جان، خوبی دایی؟ با شنیدن اسم پوریا قاشق از دستم افتاد داخل بشقاب و صدای تقریباً بلندی ایجاد کرد. بابا از آشپزخونه خارج شد و ادامه حرفهاش رو با پوریا بیرون از آشپزخونه زد. یادمه آخرین بحثی که با بابا کرده بودم درباره ازدواج با پوریا بود. اون جزء یکی از خواستگارهایی بود که بیخیال نمیشد و در آخر باعث بحثِ بین من و پدرم می شد. سرم رو بالا آوردم و با اَرشیا که با نگرانی به رنگ پریدهاَم نگاه میکرد چشم تو چشم شدم و لبخند کمرنگی زدم. بابا وارد آشپزخونه شد و مامان پرسید: - پوریا باهات چیکار داشت؟ بابا: سمانه (همون مامان پوریا) گفته که فرداشب بریم خونشون مهمونی. من هم که میدونستم مهمونی یک بهونست برای اینکه بحث من و پوریا بیاد وسط، رو به بابا به دروغ گفتم: - من فرداشب قراره با یکی از دوستهام برم بیرون، نمیتونم بیام. بابا که میدونست بهونمه گفت: - مهمونی عمه رو که نمیشه لغو کرد؛ ولی تو میتونی به دوستت بگی یک شب دیگه برین بیرون، بهش بگو مهمونی دعوتیم. دستهام مشت شد و دندونهام رو بهم سابیدم، با عجله به سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. همونجا پشت در نشستم و بغضی که درحال خفه کردنم بود رو شکستم. درسته دختر قویای بودم؛ ولی توی این یک مورد همیشه کم میآوردم. قبلاً هم برام سخت بود که با این ازدواج کوفتی موافقت کنم، الان که دیگه دلم هم لرزیده بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین