انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="@Narges_Eslami1386" data-source="post: 126256" data-attributes="member: 7257"><p>پارت یک</p><p>"دلارام"</p><p>خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم، از راهرو که کاغذ دیواری های سفید و آبی داشت گذشتم. وارد اتاقم شدم و با همون لباسهای گرم افتادم روی تخت و چشمهام رو بستم.</p><p>بعد از یک ربع که کمی از خستگیم رفع شده بود چشمهام رو باز کردم و به سقف اتاقم که گربه کیتیهای کوچولو ازش آویزون بود نگاه کردم و لبخند زدم. از بچگی عاشق گربه کیتی بودم و به خاطر همین همیشه مورد تمسخر دختر عمهی مغرورم قرار میگرفتم.</p><p>تقریباً یک دختری بودم که تمسخر دیگران برام مهم نبود و به نظر و سلیقهی خودم اهمیت میدادم، بعضی وقتها شاید کم میآوردم؛ اما بازم قوی بودم و تمسخرشون رو با پوزخند جواب میدادم.</p><p>از فکر و خیال بیرون اومدم، پا شدم و لباسهای دانشگاه رو با یک تاپ و یک شلوار تو خونهای که یک گربه کیتی کوچولو روش بود عوض کردم، هیچوقت از اینکه شلوارک بپوشم خوشم نمیاومد و به خاطر همین شلوار تو خونهای رو ترجیح میدادم.</p><p>اسم من دلارامه و نوزده سالمه، سال اول دانشگامه و در دانشگاه بزرگ فردوسی مشهد، دانشجوی رشتهی روانشناسی هستم.</p><p>دبیرستان که بودم عاشق دبیری بودم؛ ولی متأسفانه نشد و روانشناسی قبول شدم و خداروشکر پشیمون نیستم.</p><p>یک خواهر که اسمش رهاست و سه سال از خودم بزرگتره دارم که درحال حاضر مشغول شوهرداری هست.</p><p>مامانم اسمش آذر و بابام هم احسان هست. خانواده صمیمی و انتقاد پذیری هستیم؛ اما من مخالف بعضی از نظراشون؛ مثل ازدواج خانوادگی!</p><p>از بچگی با این مورد کاملاً مخالف بودم؛ اما خانوادم بر خلاف من خیلی به این امر مزخرف اهمیت میدادن.</p><p>از فسنجون بدم میاد و معمولاً چیزهای ترش رو به شیرین ترجیح میدم؛ به جز بستنی!</p><p>همونطور که گفتم عاشق گربه کیتیاَم و مامان جونم همیشه بهم میگه که انگار نه انگار چهار سال دیگه روانشناس مملکت میشی!</p><p>تا قبل از دانشگاه اصلاً به مزخرفاتی مثل عشق اعتقاد نداشتم تا اینکه وارد دانشگاه کوفتی شدم و در چشم به هم زدن پای دلم از روی برفها لیز خورد.</p><p>اوایل خیلی بهش اهمیت نمیدادم و فکر میکردم که فقط یک حسه که کم_ کم از بین میره؛ اما کم_ کم متوجه اوج گرفتنش شدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="@Narges_Eslami1386, post: 126256, member: 7257"] پارت یک "دلارام" خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم، از راهرو که کاغذ دیواری های سفید و آبی داشت گذشتم. وارد اتاقم شدم و با همون لباسهای گرم افتادم روی تخت و چشمهام رو بستم. بعد از یک ربع که کمی از خستگیم رفع شده بود چشمهام رو باز کردم و به سقف اتاقم که گربه کیتیهای کوچولو ازش آویزون بود نگاه کردم و لبخند زدم. از بچگی عاشق گربه کیتی بودم و به خاطر همین همیشه مورد تمسخر دختر عمهی مغرورم قرار میگرفتم. تقریباً یک دختری بودم که تمسخر دیگران برام مهم نبود و به نظر و سلیقهی خودم اهمیت میدادم، بعضی وقتها شاید کم میآوردم؛ اما بازم قوی بودم و تمسخرشون رو با پوزخند جواب میدادم. از فکر و خیال بیرون اومدم، پا شدم و لباسهای دانشگاه رو با یک تاپ و یک شلوار تو خونهای که یک گربه کیتی کوچولو روش بود عوض کردم، هیچوقت از اینکه شلوارک بپوشم خوشم نمیاومد و به خاطر همین شلوار تو خونهای رو ترجیح میدادم. اسم من دلارامه و نوزده سالمه، سال اول دانشگامه و در دانشگاه بزرگ فردوسی مشهد، دانشجوی رشتهی روانشناسی هستم. دبیرستان که بودم عاشق دبیری بودم؛ ولی متأسفانه نشد و روانشناسی قبول شدم و خداروشکر پشیمون نیستم. یک خواهر که اسمش رهاست و سه سال از خودم بزرگتره دارم که درحال حاضر مشغول شوهرداری هست. مامانم اسمش آذر و بابام هم احسان هست. خانواده صمیمی و انتقاد پذیری هستیم؛ اما من مخالف بعضی از نظراشون؛ مثل ازدواج خانوادگی! از بچگی با این مورد کاملاً مخالف بودم؛ اما خانوادم بر خلاف من خیلی به این امر مزخرف اهمیت میدادن. از فسنجون بدم میاد و معمولاً چیزهای ترش رو به شیرین ترجیح میدم؛ به جز بستنی! همونطور که گفتم عاشق گربه کیتیاَم و مامان جونم همیشه بهم میگه که انگار نه انگار چهار سال دیگه روانشناس مملکت میشی! تا قبل از دانشگاه اصلاً به مزخرفاتی مثل عشق اعتقاد نداشتم تا اینکه وارد دانشگاه کوفتی شدم و در چشم به هم زدن پای دلم از روی برفها لیز خورد. اوایل خیلی بهش اهمیت نمیدادم و فکر میکردم که فقط یک حسه که کم_ کم از بین میره؛ اما کم_ کم متوجه اوج گرفتنش شدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین