انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 91532" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_دهم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همینکه رفتم توی آشپزخونه با دیدن اون بلبشو چشمهام گرد شد! با دهنی باز گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینجا چخبره؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- از داداشت بپرس!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهی به توحید کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی شده!؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- هیچی جان ستایش، فقط یکم اختلاط کردیم همین!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- جان ستایش و مرگ.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با ابرویی بالا رفته رو به توحید گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- همین؟ سر و صورت کرهای ستایش، موهای مربایی تو و پیراهن قهوهای رنگت! بازم میگی فقط همین!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خون خودت رو آلوده نکن خواهرم، بیا بنشین صبحونه بخور. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشم غره توپی بهش رفتم و خیلی جدی گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برین سر وضعتون رو مرتب کنین، شبیه آفریقاییها شدین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ایش، حسن کلام هم نداری. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ابروهام رو بالا انداختم و بدون توجه، صندلی رو کشیدم عقب و پشت میز نشستم. با دیدن قهوهام که الآن سرد شده بود اخمهام رفت توی هم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید از روی میز بلند شد و با خط و نشون کشیدن برای ستایش، رفت بیرون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش هم با نگاه سنگینی به من بلند شد و پشت سر توحید از آشپزخونه رفت بیرون.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شدم و رفتم یه قهوه دیگه درست کردم، با حس بخارش که لبهام رو لمس میکرد. لبخند کجی اومد روی لبم، پشت میز نشستم و قهوه رو نزدیک لبهام گرفتم و به یاد گذشتهها به نقطه نامعلومی خیره شدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«فلش بک به گذشته»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بابا؛ توروخدا نذار مامان بره! بابا خواهش میکنم بابا... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بابا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا بس کن، اون اگه میخواست میموند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبهام رو جمع کردم و با صدای بغض داری گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بابا نذار مامان بره، قول میدم دختر خوبی باشم. قول میدم دیگه دعوا نکنم، قول میدم دیگه اسباب بازیهای توحید رو خراب نکنم. بابا توروخدا نذار مامان بره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا؛ مامان دیگه برنمیگرده اون مارو ول کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با جیغ گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مامانم مارو ول نکرده، اون مارو رو دوست داره برمیگرده. بابا ازت بدم میاد بدم میاد بدم میاد... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«فلش بک به حال»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای ترلان، اون تصویرها از جلوی چشمهام مثل دود قهوه محو شدن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ترلان:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبی!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آ... آره خو... خوبم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قهوهام رو یه نفس سرکشیدم و صبحونه مورد علاقه ترلان رو گذاشتم جلوش، همون موقع ستایش اومد و کنارم نشست.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 91532, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_دهم از زبان ترسا: همینکه رفتم توی آشپزخونه با دیدن اون بلبشو چشمهام گرد شد! با دهنی باز گفتم: - اینجا چخبره؟ ستایش: - از داداشت بپرس! نگاهی به توحید کردم و گفتم: - چی شده!؟ توحید: - هیچی جان ستایش، فقط یکم اختلاط کردیم همین! ستایش: - جان ستایش و مرگ. با ابرویی بالا رفته رو به توحید گفتم: - همین؟ سر و صورت کرهای ستایش، موهای مربایی تو و پیراهن قهوهای رنگت! بازم میگی فقط همین!؟ توحید: - خون خودت رو آلوده نکن خواهرم، بیا بنشین صبحونه بخور. چشم غره توپی بهش رفتم و خیلی جدی گفتم: - برین سر وضعتون رو مرتب کنین، شبیه آفریقاییها شدین. ستایش: - ایش، حسن کلام هم نداری. ابروهام رو بالا انداختم و بدون توجه، صندلی رو کشیدم عقب و پشت میز نشستم. با دیدن قهوهام که الآن سرد شده بود اخمهام رفت توی هم. توحید از روی میز بلند شد و با خط و نشون کشیدن برای ستایش، رفت بیرون. ستایش هم با نگاه سنگینی به من بلند شد و پشت سر توحید از آشپزخونه رفت بیرون. بلند شدم و رفتم یه قهوه دیگه درست کردم، با حس بخارش که لبهام رو لمس میکرد. لبخند کجی اومد روی لبم، پشت میز نشستم و قهوه رو نزدیک لبهام گرفتم و به یاد گذشتهها به نقطه نامعلومی خیره شدم. «فلش بک به گذشته» - بابا؛ توروخدا نذار مامان بره! بابا خواهش میکنم بابا... . بابا: - ترسا بس کن، اون اگه میخواست میموند. لبهام رو جمع کردم و با صدای بغض داری گفتم: - بابا نذار مامان بره، قول میدم دختر خوبی باشم. قول میدم دیگه دعوا نکنم، قول میدم دیگه اسباب بازیهای توحید رو خراب نکنم. بابا توروخدا نذار مامان بره. توحید: - ترسا؛ مامان دیگه برنمیگرده اون مارو ول کرد. با جیغ گفتم: - مامانم مارو ول نکرده، اون مارو رو دوست داره برمیگرده. بابا ازت بدم میاد بدم میاد بدم میاد... . «فلش بک به حال» با صدای ترلان، اون تصویرها از جلوی چشمهام مثل دود قهوه محو شدن. ترلان: - خوبی!؟ - آ... آره خو... خوبم. قهوهام رو یه نفس سرکشیدم و صبحونه مورد علاقه ترلان رو گذاشتم جلوش، همون موقع ستایش اومد و کنارم نشست.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین