انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 89834" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_نهم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به بخار قهوه که بلند میشد و توی هوا محو میشد نگاه میکردم، بعد از خواب بدی که دیشب دیدم تا الآن بیدارم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماگ قهوه رو روی میز چرخوندم، بعد از یک دور کامل که چرخید با انگشتم دستهاش رو قفل کردم، دستی روی شونهام نشست که متوقف شدم و منتظر بودم تا اون شخص بنشینه. صندلی بغلم کنار رفت توحید روی صندلی نشست و سرش رو خم کرد تا ارتباط چشمی باهام برقرار کنه، سرم رو بلند کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیزی شده؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه، تو چرا اینجا نشستی؟ خوبی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو تکون دادم و لبهام رو روی هم فشردم و آروم گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبم! خواب بدی دیدم بیدار شدم، اومدم یکم قهوه بخورم تا آروم بشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دوباره چشمهام رو به بخار محو دوختم که دستهای توحید قالب صورتم شد، سرم رو به سمت خودش چرخوند و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اون خواب چی بوده که تونسته تورو بیدار نگه داره!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- روزی که مامان، داشت میرفت رو یادته!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم سرش رو بالا پایین کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره، یادمه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من هم خواب همون روز رو دوباره دیدم، دوبار همون حس بی پناهی دوباره همون حسی که زندگی بدون اون معنایی نداره، میدونی خوابی که دیدم بدجور من رو برد به اون روزها که مامان و بابا جدا شدن و بعدهم مامان رفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبهام میلرزید و انتظار این رو میکشیدم که ناگهانی بغضم بترکه، نگران بودم کاسه چشمهام خالی بشه بعد مدتها. <span style="font-family: 'Parastoo'">در کمال تعجب توحید آروم به سمتم خزید و بغلم گرفت، نمیدونم چه آرامشی بود که با بغل کردن توحید بهم تزریق شد، محکم بغلش گرفتم و بوی عطر تلخش رو مهمون ریههام کردم و بخاطر سپردم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای خوابآلود ستایش از هم دیگه به آرومی فاصله گرفتیم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خواهر و برادر اول صبحی فاز عشقولانس برداشتین، مواد میزنین؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- صبحت بخیر فضول خانوم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- صبح توهم بخیر بی تربیت، داشتین چی میگفتین؟ چرا همدیگه رو بغل کرده بودین؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">منی که تا اون موقع ساکت نگاه میکردم گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- راجب خواب دیشبم براش گفتم همین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- درست؛ نمیخواین من رو بغل کنین؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- استغفرالله! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قهوهام رو سر کشیدم و برای تلخیش کمی صورتم توی هم جمع شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شدم و به سمت ستایش رفتم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بیا بغلم گریه نکن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش؛ شیرجه زد توی بغلم که به سختی تعادلم رو حفظ کردم و فحشی هم نثارش کردم، محکم کوبیدم پشت کمرش. توحید هم جفتمون رو بغل گرفت، که این وسط من در رفتم جفتشون رفتن تو حلق هم نیشم رو براشون باز کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فاصله اسلامی رو رعایت کنید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فاصله اسلامی؟ من تورو میکشمت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گوشه لبم رو کج کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خفه شو تا جفتتون رو نپیچوندم لای سجادهام، از هم فاصله بگیرین بی دینهای مبتذل.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو خوبی؟ تب که نداری؟ احیاناً مخت تاب بر نداشته!؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه، کاملاً سالمم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آخه تو و شیطنت؟ تو بخندی؟ این رو باید جزو عجایب هشت گانه ثبت کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خواهرم، اون هفت گانهاس اطلاعات عمومیت ضعیفه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بدون توجه به اون دونفر میز صبحانه رو چیدم، خودمم اولین نفر شروع کردم به خوردن. بابا یک ساعت پیش رفته بود سرکار یاسمین هم باهاش رفت چون امروز کار داشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صبحونهام رو که تموم کردم اول یه قهوه برای خودم درست کردم و گذاشتم روی میز بعد، بدون توجهی به اون دو نفر که مثل سگ و گربه بهم میپریدن رفتم بالا دنبال ترلان. آروم در اتاقش رو باز کردم و رفتم داخل سرش از تخت پایین بود پاهاش روی تخت، آب از لب و لوچهاش چکه میکرد موهاش بهم ریخته بود و عین جنگلیها بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">رفتم سمت تختش سرش رو گذاشتم بالا و آروم تکونش دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترلان؟ ترلان پاشو! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کش و قوسی به بدنش داد و آروم گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا ولم کن، بزار بخوابم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلافه پارچ آب بغل تختش رو برداشتم و بدون معطلی خالی کردم روی سرش، جیغ بلندی کشید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یا امام زاده بیژن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به شدت بلند شد که سرش محکم خورد به سرم و خودش دوباره پهن شد روی تخت، سرم رو گرفتم و فحش ناموسی نثارش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترلان پاشو!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم رو تخت نشست و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تف تو روت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- همچنین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا من ریـ*ـدم تو سبک زندگیت، که اینقدر تو بیشعور و بی تربیتی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یکی زدم توی سرش و گفتم: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ریـ*ـدم تو سبک زندگی خودت، حالا پاشو بیا پایین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با بی اعصابی گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پایین ریـ*ـدن؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره پاشو بیا بخور!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تا تو هستی من دخالت نمیکنم، خودت بخور.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تورو نمیخورم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چپ، چپ نگاهم کرد و بلند شد از روی تخت پرید رفت سمت مستراح. من هم بلند شدم رفتم پایین.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 89834, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_نهم از زبان ترسا: به بخار قهوه که بلند میشد و توی هوا محو میشد نگاه میکردم، بعد از خواب بدی که دیشب دیدم تا الآن بیدارم. ماگ قهوه رو روی میز چرخوندم، بعد از یک دور کامل که چرخید با انگشتم دستهاش رو قفل کردم، دستی روی شونهام نشست که متوقف شدم و منتظر بودم تا اون شخص بنشینه. صندلی بغلم کنار رفت توحید روی صندلی نشست و سرش رو خم کرد تا ارتباط چشمی باهام برقرار کنه، سرم رو بلند کردم و گفتم: - چیزی شده؟ - نه، تو چرا اینجا نشستی؟ خوبی؟ سرم رو تکون دادم و لبهام رو روی هم فشردم و آروم گفتم: - خوبم! خواب بدی دیدم بیدار شدم، اومدم یکم قهوه بخورم تا آروم بشم. دوباره چشمهام رو به بخار محو دوختم که دستهای توحید قالب صورتم شد، سرم رو به سمت خودش چرخوند و گفت: - اون خواب چی بوده که تونسته تورو بیدار نگه داره!؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - روزی که مامان، داشت میرفت رو یادته!؟ آروم سرش رو بالا پایین کرد و گفت: - آره، یادمه! - من هم خواب همون روز رو دوباره دیدم، دوبار همون حس بی پناهی دوباره همون حسی که زندگی بدون اون معنایی نداره، میدونی خوابی که دیدم بدجور من رو برد به اون روزها که مامان و بابا جدا شدن و بعدهم مامان رفت. لبهام میلرزید و انتظار این رو میکشیدم که ناگهانی بغضم بترکه، نگران بودم کاسه چشمهام خالی بشه بعد مدتها. [FONT=Parastoo]در کمال تعجب توحید آروم به سمتم خزید و بغلم گرفت، نمیدونم چه آرامشی بود که با بغل کردن توحید بهم تزریق شد، محکم بغلش گرفتم و بوی عطر تلخش رو مهمون ریههام کردم و بخاطر سپردم. با صدای خوابآلود ستایش از هم دیگه به آرومی فاصله گرفتیم. ستایش: - خواهر و برادر اول صبحی فاز عشقولانس برداشتین، مواد میزنین؟[/FONT] توحید: - صبحت بخیر فضول خانوم. ستایش: - صبح توهم بخیر بی تربیت، داشتین چی میگفتین؟ چرا همدیگه رو بغل کرده بودین؟ منی که تا اون موقع ساکت نگاه میکردم گفتم: - راجب خواب دیشبم براش گفتم همین. ستایش: - درست؛ نمیخواین من رو بغل کنین؟ توحید: - استغفرالله! قهوهام رو سر کشیدم و برای تلخیش کمی صورتم توی هم جمع شد. بلند شدم و به سمت ستایش رفتم و گفتم: - بیا بغلم گریه نکن. ستایش؛ شیرجه زد توی بغلم که به سختی تعادلم رو حفظ کردم و فحشی هم نثارش کردم، محکم کوبیدم پشت کمرش. توحید هم جفتمون رو بغل گرفت، که این وسط من در رفتم جفتشون رفتن تو حلق هم نیشم رو براشون باز کردم و گفتم: - فاصله اسلامی رو رعایت کنید. ستایش: - فاصله اسلامی؟ من تورو میکشمت. گوشه لبم رو کج کردم و گفتم: - خفه شو تا جفتتون رو نپیچوندم لای سجادهام، از هم فاصله بگیرین بی دینهای مبتذل. توحید: - تو خوبی؟ تب که نداری؟ احیاناً مخت تاب بر نداشته!؟ - نه، کاملاً سالمم. ستایش: - آخه تو و شیطنت؟ تو بخندی؟ این رو باید جزو عجایب هشت گانه ثبت کرد. - خواهرم، اون هفت گانهاس اطلاعات عمومیت ضعیفه. بدون توجه به اون دونفر میز صبحانه رو چیدم، خودمم اولین نفر شروع کردم به خوردن. بابا یک ساعت پیش رفته بود سرکار یاسمین هم باهاش رفت چون امروز کار داشت. صبحونهام رو که تموم کردم اول یه قهوه برای خودم درست کردم و گذاشتم روی میز بعد، بدون توجهی به اون دو نفر که مثل سگ و گربه بهم میپریدن رفتم بالا دنبال ترلان. آروم در اتاقش رو باز کردم و رفتم داخل سرش از تخت پایین بود پاهاش روی تخت، آب از لب و لوچهاش چکه میکرد موهاش بهم ریخته بود و عین جنگلیها بود. رفتم سمت تختش سرش رو گذاشتم بالا و آروم تکونش دادم. - ترلان؟ ترلان پاشو! کش و قوسی به بدنش داد و آروم گفت: - ترسا ولم کن، بزار بخوابم. کلافه پارچ آب بغل تختش رو برداشتم و بدون معطلی خالی کردم روی سرش، جیغ بلندی کشید و گفت: - یا امام زاده بیژن. به شدت بلند شد که سرش محکم خورد به سرم و خودش دوباره پهن شد روی تخت، سرم رو گرفتم و فحش ناموسی نثارش کردم و گفتم: - ترلان پاشو! آروم رو تخت نشست و گفت: - تف تو روت. - همچنین. - ترسا من ریـ*ـدم تو سبک زندگیت، که اینقدر تو بیشعور و بی تربیتی. یکی زدم توی سرش و گفتم: - ریـ*ـدم تو سبک زندگی خودت، حالا پاشو بیا پایین. با بی اعصابی گفت: - پایین ریـ*ـدن؟ - آره پاشو بیا بخور! - تا تو هستی من دخالت نمیکنم، خودت بخور. - تورو نمیخورم. چپ، چپ نگاهم کرد و بلند شد از روی تخت پرید رفت سمت مستراح. من هم بلند شدم رفتم پایین.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین