انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 126460" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_چهل و ششم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همه دور بخاری استوانهای که هیزم میذاشتن داخلش نشسته بودم، اصلاً حال و هواشون بهم انرژی میداد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دخترشون ویرا توی استکانهای سنتی و زیبایی برامون چایی آورد. مش سلیمون سمت بالای بخاری نشسته بود و دقیقاً مثل یه خان زاده رفتار میکرد. جَنَم و مردونگی از این مرد میبارید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مش سلیمان: خو بگو بینوم دودروم سوات یای ایگری؟ (خوب بگو ببینم دخترم، درس میخونی؟)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ها ایروم دانشگاه. (بله میرم دانشگاه.)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مش سلیمان: ایجونوم، چه ایخونی؟ (ای جانم، چی میخونی؟)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم رو دایره وار دور استکان چایی کشیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- روانشناسی! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مش سلیمان: ویرا موهم روانشناسی ایخونه، دانشگاه تهرونه تو کوجنشی؟ (ویرای منم روانشناسی میخونه، دانشگاه تهرانه تو کجایی؟)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- جالب ووبید موهم هموچو درس ایخونوم. (جالب شد منهم همونجا درس میخونم.)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مش سلیمان: یونه ایگون دودر. ( به این میگن دختر.)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو انداختم پایین که ویرا نشست کنارم و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترم چند دانشگاهی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یه قلوپ از چاییم خوردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترم اولم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با چشمهایی برق زده گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- منهم ترم اولم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با ویرا یکم صحبت کردیم و متوجه شدم، ما کلاسهای مشترکم داریم منتهی تعجب میکنم تا حالا ندیدمش، البته اینکه من زیاد دانشگاه نبودم این مدتهم بی تأثیر نبود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مشغول گپ و گفت شدیم، فکر نمیکردم مش سلیمان با اون ابهت بشینه تو بحثهای من و ویرا شرکت کنه. مامان ویراهم همینطور، مشخص بود توی هر چیزی یه سر رشتهای دارن. وسط بحث بودیم که صدای مردونه و بمی گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یالله! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در باز شد و یه مرد هیکلی و بلند قد، که یه چفیه با طرحهای خاص به پیشونیش بسته شده بود و موهای لختش ریخته بودن روی این چفیه وارد اتاق شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همه بلند شدیم الی مش سلیمان. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مش سلیمان: کروم اومه، ستینوم اومه، بیو همیچو تی خوم بشین. ( پسرم اومد، ستونم یا عزیزم اومد، بیا همینجا پیش خودم بنشین.)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به احترام پسره ایستاده بودم، سرم رو بالا گرفتم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سلام!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پسره: سلام خش اومی بفرمین. (سلام خوش اومدی بفرمایین.)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هنوز توی بهت قیافه و هیکل پسره بودم، خدا لعنتم کنه که متأهل بودن نتونست آدمم کنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یه پیراهن سفید جذب پوشیده بود که عضلههاش رو به خوبی به نمایش میذاشت. یه دویتهم به پاش بود. ماشالله هزار ماشالله چشمش نزنم صلوات الله! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صورت گرد و مردونه، ابروهایی پر پرشت و تمیز، چشمهای درشت و کشیده سبز رنگ، دماغ متناسب با صورت لبهای صدفی کبود، ته ریشم گذاشته بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چیزی که توصیف میکنم کمتر از چیزی هست که دارم میبینم. این پسر بود یا یه فرشته که از آسمون خدا پرتش کرده این پایین؟ هر چیزی که هست ماشاالله خیلی چیزه! اصلاً نمیدونم دارم چی میگم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چایی سرد شدهام رو با احترام گذاشتم توی زیر دستی، و سعی کردم که برنگردم و به پسره مردم عین بز زل بزنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برات چایی بریزم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه فقط میشه از اینجا بریم یه جای دیگه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست پاچه از اینکه، نکنه من اینجا رو دوست ندارم یا خوشم نیومده گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میخوای پاشو با من بیا بریم اتاق اونوری راحت باشی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مچ دستش رو گرفتم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- هر جایی جز اینجا! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شد، منهم همراهش بلند شدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مش سلیمان: ویرا میمینمونه اذیتس نکنی. (ویرا مهمونمون رو اذیت نکنی.)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ویرا: نه باوا. (نه بابا)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به همراه ویرا رفتیم اتاق بغلی و خیلی رک گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این پسره کی بود؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نیشش رو باز کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- داداشم بود، آروان! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من هیبت داداشت رو دیدم کرک و پرهام ریخت، این آدمه یا فرشته؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم خندید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آدم، واسه همین گفتی نمیخوای اونجا بمونی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو تکون دادم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره، وگرنه اینقدر به داداشت زل میزدم. که آبرویی نمیموند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زد زیر خنده و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینقدر جذابه؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بیشتر از اینقدر! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نشستیم روی زمین که گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبه شوهر داری! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیخیال گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دست رو دلم نزار!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شوهر کجا بود، همینکه جنازهام رو نمیده دست خانوادهام باید شکر کنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">متعجب گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کتکت میزنه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شونهای بالا انداختم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه؛ ولی خوب ازدواج ماهم داستان داره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کنجکاوانه نگاهم کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- توروخدا بگو. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شروع کردم داستان زندگیم رو براش گفتن، خاک تو سر من که داستان زندگیم رو واسه کسی تعریف میکنم که دو دقیقه نیست دیدمش، اما حس اطمینان و آرامشی که بهم القا میکردن باعث شد بگم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دیگه داستان جوری شده بود که اشکهای ویرا رو پاک میکردم و میگفتم، حالا اونقدراهم که فکر میکنی بهم سخت نگذشت، ناراحت نباش من الآن اینجام هیچیم نیست! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همینطور که فین، فین میکرد گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- عجب آقاجون ستم کاری. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو تکون دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خیلی فقط کم مونده بود بگه به سال نرسیده باید بچههم بیارین!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم زد زیر خنده و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا اینقدر راحت راجب این اتفاقات حرف میزنی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبهام رو به معنی ندونستن برچیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نیاز نیست بزرگشون کنم وقتی خیلی وقته که از اتفاق افتادنشون گذشته، دیگه تموم شده حالا من یا باید بپذیرم یا مدام غر بزنم و اوضاع رو بدتر کنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشکهای زیر چونهاش رو پاک کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- جای اینکه تو گریه کنی من دارم گریه میکنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خندیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اسکلی درمان نداره! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نشگونی ازم گرفت که زدم پشت دستش و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- تو اسکلی که به خودت گرفتی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه! ولی تو با من بودی</span>.</p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ویرا کفن بشه، اگر که من قصدم توهین به تو باشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- معلومه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخندی بهش زدم و سر تا پاش رو نگاه کردم، یه دست لباس محلی خیلی خوشکل تنش بود. اشارهای به لباسهاش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- از این لباسها داری منهم بپوشم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش رو تکون داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره بیا انتخاب کن</span>.</p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بلند شدم و دنبالش راه افتادم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 126460, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_چهل و ششم همه دور بخاری استوانهای که هیزم میذاشتن داخلش نشسته بودم، اصلاً حال و هواشون بهم انرژی میداد. دخترشون ویرا توی استکانهای سنتی و زیبایی برامون چایی آورد. مش سلیمون سمت بالای بخاری نشسته بود و دقیقاً مثل یه خان زاده رفتار میکرد. جَنَم و مردونگی از این مرد میبارید. مش سلیمان: خو بگو بینوم دودروم سوات یای ایگری؟ (خوب بگو ببینم دخترم، درس میخونی؟) - ها ایروم دانشگاه. (بله میرم دانشگاه.) مش سلیمان: ایجونوم، چه ایخونی؟ (ای جانم، چی میخونی؟) دستم رو دایره وار دور استکان چایی کشیدم و گفتم: - روانشناسی! مش سلیمان: ویرا موهم روانشناسی ایخونه، دانشگاه تهرونه تو کوجنشی؟ (ویرای منم روانشناسی میخونه، دانشگاه تهرانه تو کجایی؟) - جالب ووبید موهم هموچو درس ایخونوم. (جالب شد منهم همونجا درس میخونم.) مش سلیمان: یونه ایگون دودر. ( به این میگن دختر.) سرم رو انداختم پایین که ویرا نشست کنارم و گفت: - ترم چند دانشگاهی؟ یه قلوپ از چاییم خوردم و گفتم: - ترم اولم. با چشمهایی برق زده گفت: - منهم ترم اولم. با ویرا یکم صحبت کردیم و متوجه شدم، ما کلاسهای مشترکم داریم منتهی تعجب میکنم تا حالا ندیدمش، البته اینکه من زیاد دانشگاه نبودم این مدتهم بی تأثیر نبود. مشغول گپ و گفت شدیم، فکر نمیکردم مش سلیمان با اون ابهت بشینه تو بحثهای من و ویرا شرکت کنه. مامان ویراهم همینطور، مشخص بود توی هر چیزی یه سر رشتهای دارن. وسط بحث بودیم که صدای مردونه و بمی گفت: - یالله! در باز شد و یه مرد هیکلی و بلند قد، که یه چفیه با طرحهای خاص به پیشونیش بسته شده بود و موهای لختش ریخته بودن روی این چفیه وارد اتاق شد. همه بلند شدیم الی مش سلیمان. مش سلیمان: کروم اومه، ستینوم اومه، بیو همیچو تی خوم بشین. ( پسرم اومد، ستونم یا عزیزم اومد، بیا همینجا پیش خودم بنشین.) به احترام پسره ایستاده بودم، سرم رو بالا گرفتم و گفتم: - سلام! پسره: سلام خش اومی بفرمین. (سلام خوش اومدی بفرمایین.) هنوز توی بهت قیافه و هیکل پسره بودم، خدا لعنتم کنه که متأهل بودن نتونست آدمم کنه. یه پیراهن سفید جذب پوشیده بود که عضلههاش رو به خوبی به نمایش میذاشت. یه دویتهم به پاش بود. ماشالله هزار ماشالله چشمش نزنم صلوات الله! صورت گرد و مردونه، ابروهایی پر پرشت و تمیز، چشمهای درشت و کشیده سبز رنگ، دماغ متناسب با صورت لبهای صدفی کبود، ته ریشم گذاشته بود. چیزی که توصیف میکنم کمتر از چیزی هست که دارم میبینم. این پسر بود یا یه فرشته که از آسمون خدا پرتش کرده این پایین؟ هر چیزی که هست ماشاالله خیلی چیزه! اصلاً نمیدونم دارم چی میگم. چایی سرد شدهام رو با احترام گذاشتم توی زیر دستی، و سعی کردم که برنگردم و به پسره مردم عین بز زل بزنم. - برات چایی بریزم؟ آروم گفتم: - نه فقط میشه از اینجا بریم یه جای دیگه؟ دست پاچه از اینکه، نکنه من اینجا رو دوست ندارم یا خوشم نیومده گفت: - میخوای پاشو با من بیا بریم اتاق اونوری راحت باشی؟ مچ دستش رو گرفتم و گفتم: - هر جایی جز اینجا! بلند شد، منهم همراهش بلند شدم. مش سلیمان: ویرا میمینمونه اذیتس نکنی. (ویرا مهمونمون رو اذیت نکنی.) ویرا: نه باوا. (نه بابا) به همراه ویرا رفتیم اتاق بغلی و خیلی رک گفتم: - این پسره کی بود؟ نیشش رو باز کرد و گفت: - داداشم بود، آروان! - من هیبت داداشت رو دیدم کرک و پرهام ریخت، این آدمه یا فرشته؟ آروم خندید و گفت: - آدم، واسه همین گفتی نمیخوای اونجا بمونی؟ سرم رو تکون دادم: - آره، وگرنه اینقدر به داداشت زل میزدم. که آبرویی نمیموند. زد زیر خنده و گفت: - اینقدر جذابه؟ - بیشتر از اینقدر! نشستیم روی زمین که گفت: - خوبه شوهر داری! بیخیال گفتم: - دست رو دلم نزار! - چرا؟ - شوهر کجا بود، همینکه جنازهام رو نمیده دست خانوادهام باید شکر کنم. متعجب گفت: - کتکت میزنه؟ شونهای بالا انداختم و گفتم: - نه؛ ولی خوب ازدواج ماهم داستان داره. کنجکاوانه نگاهم کرد و گفت: - توروخدا بگو. شروع کردم داستان زندگیم رو براش گفتن، خاک تو سر من که داستان زندگیم رو واسه کسی تعریف میکنم که دو دقیقه نیست دیدمش، اما حس اطمینان و آرامشی که بهم القا میکردن باعث شد بگم. دیگه داستان جوری شده بود که اشکهای ویرا رو پاک میکردم و میگفتم، حالا اونقدراهم که فکر میکنی بهم سخت نگذشت، ناراحت نباش من الآن اینجام هیچیم نیست! همینطور که فین، فین میکرد گفت: - عجب آقاجون ستم کاری. سرم رو تکون دادم و گفتم: - خیلی فقط کم مونده بود بگه به سال نرسیده باید بچههم بیارین! آروم زد زیر خنده و گفت: - چرا اینقدر راحت راجب این اتفاقات حرف میزنی؟ لبهام رو به معنی ندونستن برچیدم و گفتم: - نیاز نیست بزرگشون کنم وقتی خیلی وقته که از اتفاق افتادنشون گذشته، دیگه تموم شده حالا من یا باید بپذیرم یا مدام غر بزنم و اوضاع رو بدتر کنم. اشکهای زیر چونهاش رو پاک کرد و گفت: - جای اینکه تو گریه کنی من دارم گریه میکنم. خندیدم و گفتم: - اسکلی درمان نداره! نشگونی ازم گرفت که زدم پشت دستش و گفتم: - تو اسکلی که به خودت گرفتی؟ - نه! ولی تو با من بودی[/FONT]. [FONT=Parastoo]- ویرا کفن بشه، اگر که من قصدم توهین به تو باشه. - معلومه. لبخندی بهش زدم و سر تا پاش رو نگاه کردم، یه دست لباس محلی خیلی خوشکل تنش بود. اشارهای به لباسهاش کردم و گفتم: - از این لباسها داری منهم بپوشم؟ سرش رو تکون داد و گفت: - آره بیا انتخاب کن[/FONT]. [FONT=Parastoo]بلند شدم و دنبالش راه افتادم.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین