انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 124913" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_چهل و چهارم</span></p><p>***</p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دو هفتهای از اون ماجرا میگذره، آوات اینروزها توی خودشه نه با من بحثی میکنه نه دیگه تیکه میندازه، هیچی! از دیوار صدا در میاد از اون نه، بالأخره فهمیدم چرا حالش اینطوریه، آوا گفت بیتا از شرکت رفت. و من نمیدونم دفعه چندمه که خودم رو برای این اتفاقات لعنت میکنم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شایان صحیح و سالم از بیمارستان مرخص شد. سپردم کسی بهش نگه من اونجا بودم. اینروزها حالم به نظر خوب میرسه خودم رو درگیر درس و دانشگاه کردم، دارم تمام تلاشم رو میکنم تا جور دیگهای به این زندگی ادامه بدم، اما حس میکنم همراهیهای کسی رو کم دارم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ساعت دو شبه، آوات هنوز نیومده و من نمیدونم چرا منتظرم برگرده و وقتی که برگشت بخوابم. دفترچه خاطراتم رو پر کردم از جوهر خودکار اینقدر پر کردم تا صدای در رو بشنوم. دفتر رو بستم و به زیر تخت پرتش کردم. گوشیم رو چنگ زدم و نگاهی به صحفهاش انداختم عکس من و ستایش روی صحفه خودنمایی میکرد که به دوربین لبخند میزدیم. کلی بهم پیام داده بود، اما حوصله جواب دادن رو نداشتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از روی تخت بلند شدم به سمت کمد لباسی رفتم درش رو باز کردم و پافرم رو بیرون کشیدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لباسهایی که برای دانشگاه پوشیده بودم هنوز تنم بودن پس احتیاجی به عوض کردن لباسهام نداشتم. از اتاق بیرون رفتم به دنبال سوئیچ مسیرم رو به سمت آشپزخونه کج کردم. نوت بوکی که روی میز بود رو برداشتم با خودکاری که کنارش بود روش نوشتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من چند روزی خونه نیستم، سعی میکنم زود برگردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نوت رو به یخچال چسبوندم، یه تصمیم ناگهانی گرفتم اونهم اینه که میخوام از اینجا واسه چند روزی دور بشم. سوئیچ رو از روی میز برداشتم و از خونه بیرون رفتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خب، خب! کجا میتونستم برم که دور از همه باشه، آرامش داشته باشم هیچ بنی بشری رو نبینم؟ سوار ماشین شدم و بی هدف از خونهام دور شدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از دیروز تا الآن خونه نرفتم. به ترساهم چیزی نگفتم حتی بهش پیام ندادم که چرا خونه نیومدم. اونهم به خودش زحمت نداد بهم زنگ بزنه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همهاش توی شرکت بودم یا درحال کار کردن بودم یا در حال حسرت خوردن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">جعبه پیتزا رو به کناری انداختم. با دستهام صورتم رو پوشوندم اینطوری نباید میشد. نه نباید میشد! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای گوش خراش زنگ گوشی باعث شد یکهای بخورم نگاهی به صحفه گوشی انداختم. اسم ستایش روش خودنمایی میکرد، ایندفعه چی شده بود؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تماس رو جواب دادم و با کلافگی گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سلام خوبی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبم ممنون تو چطوری؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- منهم خوبم، کجایی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شرکتم چطور؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اونوقت ترسا کجاست؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صاف نشستم روی صندلی و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خبری ازش ندارم حتماً خونهاس.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- از کی تا حالا خبری ازش نداری؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلافه گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چه سوألایی میپرسی، من از دیروز صبح ندیدمش و خبری ازش ندارم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده، خونتونهم رفتم هرچی زنگ در رو زدم کسی در رو باز نکرد. گفتم شاید با... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ناخودآگاه استرس کل وجودم رو گرفت و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من میرم خونه اونجا بود بهت خبر میدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اوکی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تماس رو قطع کردم. کتم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم توی مسیر آقا کامران رو دیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آقا کامران تا من برگردم اتاق من تمیز و مرتب کنید. ممنون میشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چشم آقا.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فعلاً خداحافظ.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به سلامت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نمیدونم چطوری خودم رو به ماشینم رسوندم، سوار شدم و با سرعت از شرکت دور شدم. مدام باهاش تماس میگرفتم، اما تنها یه چیز توی گوشم زمزمه میشد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مشترک مورد نظر خاموش میباشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلافه مشتم رو روی فرمون کوبیدم، باز چی شده بود؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با عجله در رو باز کردم و بلند گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدایی نیومد، به سمت سالن رفتم اونجا نبود. مسیرم رو به سمت اتاق مشترکمون تغییر دادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا اینجایی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همه چیز مرتب به نظر میرسید حمام و دستشویی رو چک کردم نبود، اتاقهای بغلی رو هم چک کردم بازهم نبود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عصبی مشتی به دیوار کوبیدم و داد کشیدم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کجایی لعنتی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بی رمق به سمت آشپزخونه رفتم، لیوانی از آب شیر پر کردم و روی میز نشستم. جرعه، جرعه لیوان رو سر کشیدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شماره ستایش رو گرفتم، به اولین بوق نرسید جواب داد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی شده؟ خونه بود؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینجا نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- همونجا صبر کن منهم بیام، باهم بریم دنبالش بگردیم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدایی که عصبانیت درونش موج میزد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مگه گم شده؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اون عصبیتر از من گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اگه گم نشده باشه با این همه اتفاقات خودش میره خودش رو گم و گور میکنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">انگار هنوز زنم رو نشناخته بودم، واقعاً نمیشناسمش.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- همونجا بمون زودی خودم رو میرسونم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اوکی، باشه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید. آخرین جرعه آب رو سر کشیدم با صدای قار و قور شکمم از جا بلند شدم و به سمت یخچال رفتم. ظرف شیشهای که دور تا دورش شیرینی چیده شده بود رو از یخچال بیرون کشیدم. تا ستایش خواست خودش رو برسونه به زور تونستم دو سه تا ازشون بخورم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- جایی به ذهنت نمیرسه رفته باشه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا هیچوقت هیچ حرفی نمیزنه، یعنی اگه انبار اطلاعات باشه به اندازه سر سوزن بهت اطلاعات میده</span>. <span style="font-family: 'Parastoo'">تنها جایی که سراغ داشتم پاتوقش با... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">جدی نگاهش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اونجاهم زنگ زدم از میلاد پرسیدم نبود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- با منهم که اصلاً حرف نمیزد. قراره چه ماجرایی رو شروع کنه خدا میدونه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من گشنمه و تا چیزی نخورم مخم نمیکشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشارهای به یخچال کردم که خودش بلند شد، به سمت یخچال رفت قبل اینکه در یخچال رو باز کنه به عکسهای روی در یخچال نگاهی انداخت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زیر لب زمزمه کنان چیزی رو خوند:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من چند روزی خونه نیستم، سعی میکنم زود برگردم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 124913, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_چهل و چهارم[/FONT] *** [FONT=Parastoo]دو هفتهای از اون ماجرا میگذره، آوات اینروزها توی خودشه نه با من بحثی میکنه نه دیگه تیکه میندازه، هیچی! از دیوار صدا در میاد از اون نه، بالأخره فهمیدم چرا حالش اینطوریه، آوا گفت بیتا از شرکت رفت. و من نمیدونم دفعه چندمه که خودم رو برای این اتفاقات لعنت میکنم. شایان صحیح و سالم از بیمارستان مرخص شد. سپردم کسی بهش نگه من اونجا بودم. اینروزها حالم به نظر خوب میرسه خودم رو درگیر درس و دانشگاه کردم، دارم تمام تلاشم رو میکنم تا جور دیگهای به این زندگی ادامه بدم، اما حس میکنم همراهیهای کسی رو کم دارم. ساعت دو شبه، آوات هنوز نیومده و من نمیدونم چرا منتظرم برگرده و وقتی که برگشت بخوابم. دفترچه خاطراتم رو پر کردم از جوهر خودکار اینقدر پر کردم تا صدای در رو بشنوم. دفتر رو بستم و به زیر تخت پرتش کردم. گوشیم رو چنگ زدم و نگاهی به صحفهاش انداختم عکس من و ستایش روی صحفه خودنمایی میکرد که به دوربین لبخند میزدیم. کلی بهم پیام داده بود، اما حوصله جواب دادن رو نداشتم. از روی تخت بلند شدم به سمت کمد لباسی رفتم درش رو باز کردم و پافرم رو بیرون کشیدم. لباسهایی که برای دانشگاه پوشیده بودم هنوز تنم بودن پس احتیاجی به عوض کردن لباسهام نداشتم. از اتاق بیرون رفتم به دنبال سوئیچ مسیرم رو به سمت آشپزخونه کج کردم. نوت بوکی که روی میز بود رو برداشتم با خودکاری که کنارش بود روش نوشتم: - من چند روزی خونه نیستم، سعی میکنم زود برگردم. نوت رو به یخچال چسبوندم، یه تصمیم ناگهانی گرفتم اونهم اینه که میخوام از اینجا واسه چند روزی دور بشم. سوئیچ رو از روی میز برداشتم و از خونه بیرون رفتم. خب، خب! کجا میتونستم برم که دور از همه باشه، آرامش داشته باشم هیچ بنی بشری رو نبینم؟ سوار ماشین شدم و بی هدف از خونهام دور شدم. *** از زبان آوات: از دیروز تا الآن خونه نرفتم. به ترساهم چیزی نگفتم حتی بهش پیام ندادم که چرا خونه نیومدم. اونهم به خودش زحمت نداد بهم زنگ بزنه. همهاش توی شرکت بودم یا درحال کار کردن بودم یا در حال حسرت خوردن. جعبه پیتزا رو به کناری انداختم. با دستهام صورتم رو پوشوندم اینطوری نباید میشد. نه نباید میشد! صدای گوش خراش زنگ گوشی باعث شد یکهای بخورم نگاهی به صحفه گوشی انداختم. اسم ستایش روش خودنمایی میکرد، ایندفعه چی شده بود؟ تماس رو جواب دادم و با کلافگی گفتم: - بله؟ - سلام خوبی؟ - خوبم ممنون تو چطوری؟ - منهم خوبم، کجایی؟ - شرکتم چطور؟ - اونوقت ترسا کجاست؟ صاف نشستم روی صندلی و گفتم: - خبری ازش ندارم حتماً خونهاس. - از کی تا حالا خبری ازش نداری؟ کلافه گفتم: - چه سوألایی میپرسی، من از دیروز صبح ندیدمش و خبری ازش ندارم. - هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده، خونتونهم رفتم هرچی زنگ در رو زدم کسی در رو باز نکرد. گفتم شاید با... . ناخودآگاه استرس کل وجودم رو گرفت و گفتم: - من میرم خونه اونجا بود بهت خبر میدم. - اوکی. تماس رو قطع کردم. کتم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم توی مسیر آقا کامران رو دیدم و گفتم: - آقا کامران تا من برگردم اتاق من تمیز و مرتب کنید. ممنون میشم. سری تکون داد و گفت: - چشم آقا. - فعلاً خداحافظ. - به سلامت. نمیدونم چطوری خودم رو به ماشینم رسوندم، سوار شدم و با سرعت از شرکت دور شدم. مدام باهاش تماس میگرفتم، اما تنها یه چیز توی گوشم زمزمه میشد: - مشترک مورد نظر خاموش میباشد. کلافه مشتم رو روی فرمون کوبیدم، باز چی شده بود؟ *** با عجله در رو باز کردم و بلند گفتم: - ترسا؟ صدایی نیومد، به سمت سالن رفتم اونجا نبود. مسیرم رو به سمت اتاق مشترکمون تغییر دادم. - ترسا اینجایی؟ همه چیز مرتب به نظر میرسید حمام و دستشویی رو چک کردم نبود، اتاقهای بغلی رو هم چک کردم بازهم نبود. عصبی مشتی به دیوار کوبیدم و داد کشیدم: - کجایی لعنتی! بی رمق به سمت آشپزخونه رفتم، لیوانی از آب شیر پر کردم و روی میز نشستم. جرعه، جرعه لیوان رو سر کشیدم. شماره ستایش رو گرفتم، به اولین بوق نرسید جواب داد: - چی شده؟ خونه بود؟ - اینجا نیست. - همونجا صبر کن منهم بیام، باهم بریم دنبالش بگردیم. با صدایی که عصبانیت درونش موج میزد گفتم: - مگه گم شده؟ اون عصبیتر از من گفت: - اگه گم نشده باشه با این همه اتفاقات خودش میره خودش رو گم و گور میکنه. انگار هنوز زنم رو نشناخته بودم، واقعاً نمیشناسمش. - همونجا بمون زودی خودم رو میرسونم. - اوکی، باشه. صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید. آخرین جرعه آب رو سر کشیدم با صدای قار و قور شکمم از جا بلند شدم و به سمت یخچال رفتم. ظرف شیشهای که دور تا دورش شیرینی چیده شده بود رو از یخچال بیرون کشیدم. تا ستایش خواست خودش رو برسونه به زور تونستم دو سه تا ازشون بخورم. - جایی به ذهنت نمیرسه رفته باشه؟ سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: - ترسا هیچوقت هیچ حرفی نمیزنه، یعنی اگه انبار اطلاعات باشه به اندازه سر سوزن بهت اطلاعات میده[/FONT]. [FONT=Parastoo]تنها جایی که سراغ داشتم پاتوقش با... . جدی نگاهش کردم و گفتم: - خب؟ - اونجاهم زنگ زدم از میلاد پرسیدم نبود. کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم: - با منهم که اصلاً حرف نمیزد. قراره چه ماجرایی رو شروع کنه خدا میدونه. - من گشنمه و تا چیزی نخورم مخم نمیکشه. اشارهای به یخچال کردم که خودش بلند شد، به سمت یخچال رفت قبل اینکه در یخچال رو باز کنه به عکسهای روی در یخچال نگاهی انداخت. زیر لب زمزمه کنان چیزی رو خوند: - من چند روزی خونه نیستم، سعی میکنم زود برگردم.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین