انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 123493" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_چهل و سوم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با چشمهایی تار از پشت شیشه تک، تک اتاقها رو نگاه میکردم شاید توی یکی از اینها باشه. انگار قلبم میدونست که یه جایی همین نزدیکی داره نفس میکشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در اتاقی باز شد و دوتا پرستار از اون اتاق اومدن بیرون، داشتن با اکراه راجب کسی حرف میزدن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یکی از پرستارها که ناشیانه آدامس میجوید گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پسره بعد مدتی بهوش اومده جا اینکه سوال بپرسه، من کجا هستم اصلاً چرا بیمارستانم! میگه میشه به ترسا بگین بیاد. من بگم ترسا کیه؟ هان! اینقدر حرصم گرفته من به این خوشکلی رو نمیبینه اینقدر مراقبشم همهاش اسم ترسا روی لبشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم رو محکم از دست ستایش کشیدم بیرون، بدون توجه به حرفهای دختره خیز گرفتم سمت اتاقی که ازش بیرون اومدن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با دیدنش چهره غرق در خوابش نفسم دوباره برگشت. توجهی به حرفهای پرستار نمیکردم که بهم تذکر میدادن، توجهی به ستایش نمیکردم که نگران بود آوات بیاد و من رو اینجا ببینه؛ فقط اون رو میدیدم. دستم رو به در گرفتم و سر خوردم، تکیهام رو به در دادم. بی صدا اشکهام روانه شدن، با فرو رفتن تو آغوش ستایش شدت گریهام بدتر شد، اما بی صدا! حالا اونهم با من گریه میکرد. اون دیگه چرا اشک میریخت؟ مگه دردی که تو قلب و جونم ریشه کرده بود رو میفهمید؟ نه نمیفهمید! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- الهی دورت بگردم پاشو بریم، میخوای بیدار بشه و غرورت پیشش بشکنه؟ میخوای بهش ثابت کنی هر کجای دنیا که باشی هر چند سالی که گذشته باشه بازم عاشقشی؟ نفسم پاشو نکن اینکار رو با خودت، حداقل از روی آوات خجالت بکش. پسره بدبخت وقتی اومد اینجا خودش که داغون، داغون بود انگار همه کسش مرده بودن. وقتی فهمید رفیقش تصادف کرده، زنش اینجا گوشه بیمارستان افتاده دیگه داشت روانی میشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو بلند کردم چشمهای تارم رو به ستایش دوختم، چشمهاش از گریه سرخ شده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیدونم چیکار کنم ستایش! نمیدونم! بخدا که انگار دست خودم نیست. هم کور شدم هم کر شدم، میخوام به فکر زندگی خودم باشم، ولی تا وقتی اسمی از شایان وسط باشه دیگه عقل و قلبم مال خودم نیستن. یکیتون به من بگید چیکار کنم تا من انجامش بدم، یکی بگه چطور باید فراموش کرد تا کلاً فراموشش کنم، یکی بگه چطور این قلب رو که مریض شایانه درستش کنم تا بیخیال بشم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بی رمق بلند شدم، دست ستایش رو گرفتم که با شنیدن حرفهام انگار سست شده بود. اونهم بلند شد با همدیگه به اتاقی که من داخلش بستری بودم رفتیم. لباسهام رو به دستم داد و کمک کرد بپوشمشون، موهای بلند و شلاقیام دورم ریخته بودن نوک دماغم قرمز شده بود از گریه مبهوت به شخص توی آینه زل زدم. این واقعاً من بودم؟ چقدر بهم ریخته، چقدر پریشون و چرا از چشمهام حال قلبم دیده میشد؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">من نمیدونستم با خودم چند، چندم یه روز میخواستم فراموش کنم و به زندگی عادیم برگردم. یه روز تصمیم گرفتم گند بزنم به زندگی خودم و آوات برای فراموش کردن شایان و لج کردن با قلبم. یه روز تصمیم گرفتم توی خونه با آوات مثل غریبه باشم، یه روز خواستم زندگی مشترک رو یاد بگیرم. همه این یک روزها جمع شد تا روزی که زنگ زدن بهم و گفتن شایان تصادف کرده، من داشتم خودم رو آوات رو همه رو داشتم گول میزدم. یکی بیاد بهم بگه مرضم چیه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: آمادهای؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهم رو از توی آینه گرفتم و به چهره خسته و موهای پریشون آوات انداختم. قوی بودنش رو تحسین میکنم، سعی کرد تو تموم این مدت فراموش کنه گند زدم به زندگیش سعی کرد بیتا رو کنار بزاره، سعی کرد با من خوب باشه در صورتی که میدونم از من خوشش نمیاد. اون قویترین آدمی بود که دیده بودم، با تمام رفتارها و توهینهای من ساخته بود توی این چند هفته زندگی مشترک، ولی دم نزد. با اینکه باعث و بانی این اوضاع من بودم بازهم الآن کنار من بود در صورتی که ستایش میگفت وقتی اومد اینجا خودشم داغون بودِ؛ یعنی چی شده بود؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: با توام کجایی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ستایش: تو برو من میارمش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری تکون داد و رفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مگه تا حالا ندیده بودیش؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گیج گفتم: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- هان؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نیمچه لبخندی زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آوات رو میگم! مگه تا حالا ندیده بودیش اینقدر عمیق بهش نگاه میکردی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از روی تخت بلند شدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا دیده بودمش، منتهی داشتم فکر میکردم چقدر قوی هست که داره با تمام این مشکلات دسته و پنجه نرم میکنه. چقدر مرده که بخاطر کار من نزد تو دهنم بگه تو گه خوردی که واسه شایان پا شدی اومدی بیمارستان، نزد تو دهنم بگه غلط کردی وقتی خودت شوهر داری واسه یکی دیگه له له میزنی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخند عمیقی بهم زد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- حس میکنم وقتی شایان رو نمیبینی و حرفی ازش نیست منطقیتر فکر میکنی، نگران نباش بری خونه خودم بهش میگم یه تو دهنی بهت بزنه خوبه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم خندیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبه از عذاب وجدانم کمتر میشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوب دیگه، پاشو بریم که اگه منتظرش بزاریم جفتمون رو اینجا بستری میکنه. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 123493, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_چهل و سوم با چشمهایی تار از پشت شیشه تک، تک اتاقها رو نگاه میکردم شاید توی یکی از اینها باشه. انگار قلبم میدونست که یه جایی همین نزدیکی داره نفس میکشه. در اتاقی باز شد و دوتا پرستار از اون اتاق اومدن بیرون، داشتن با اکراه راجب کسی حرف میزدن. یکی از پرستارها که ناشیانه آدامس میجوید گفت: - پسره بعد مدتی بهوش اومده جا اینکه سوال بپرسه، من کجا هستم اصلاً چرا بیمارستانم! میگه میشه به ترسا بگین بیاد. من بگم ترسا کیه؟ هان! اینقدر حرصم گرفته من به این خوشکلی رو نمیبینه اینقدر مراقبشم همهاش اسم ترسا روی لبشه. دستم رو محکم از دست ستایش کشیدم بیرون، بدون توجه به حرفهای دختره خیز گرفتم سمت اتاقی که ازش بیرون اومدن. با دیدنش چهره غرق در خوابش نفسم دوباره برگشت. توجهی به حرفهای پرستار نمیکردم که بهم تذکر میدادن، توجهی به ستایش نمیکردم که نگران بود آوات بیاد و من رو اینجا ببینه؛ فقط اون رو میدیدم. دستم رو به در گرفتم و سر خوردم، تکیهام رو به در دادم. بی صدا اشکهام روانه شدن، با فرو رفتن تو آغوش ستایش شدت گریهام بدتر شد، اما بی صدا! حالا اونهم با من گریه میکرد. اون دیگه چرا اشک میریخت؟ مگه دردی که تو قلب و جونم ریشه کرده بود رو میفهمید؟ نه نمیفهمید! - الهی دورت بگردم پاشو بریم، میخوای بیدار بشه و غرورت پیشش بشکنه؟ میخوای بهش ثابت کنی هر کجای دنیا که باشی هر چند سالی که گذشته باشه بازم عاشقشی؟ نفسم پاشو نکن اینکار رو با خودت، حداقل از روی آوات خجالت بکش. پسره بدبخت وقتی اومد اینجا خودش که داغون، داغون بود انگار همه کسش مرده بودن. وقتی فهمید رفیقش تصادف کرده، زنش اینجا گوشه بیمارستان افتاده دیگه داشت روانی میشد. سرم رو بلند کردم چشمهای تارم رو به ستایش دوختم، چشمهاش از گریه سرخ شده بود. - نمیدونم چیکار کنم ستایش! نمیدونم! بخدا که انگار دست خودم نیست. هم کور شدم هم کر شدم، میخوام به فکر زندگی خودم باشم، ولی تا وقتی اسمی از شایان وسط باشه دیگه عقل و قلبم مال خودم نیستن. یکیتون به من بگید چیکار کنم تا من انجامش بدم، یکی بگه چطور باید فراموش کرد تا کلاً فراموشش کنم، یکی بگه چطور این قلب رو که مریض شایانه درستش کنم تا بیخیال بشم. بی رمق بلند شدم، دست ستایش رو گرفتم که با شنیدن حرفهام انگار سست شده بود. اونهم بلند شد با همدیگه به اتاقی که من داخلش بستری بودم رفتیم. لباسهام رو به دستم داد و کمک کرد بپوشمشون، موهای بلند و شلاقیام دورم ریخته بودن نوک دماغم قرمز شده بود از گریه مبهوت به شخص توی آینه زل زدم. این واقعاً من بودم؟ چقدر بهم ریخته، چقدر پریشون و چرا از چشمهام حال قلبم دیده میشد؟ من نمیدونستم با خودم چند، چندم یه روز میخواستم فراموش کنم و به زندگی عادیم برگردم. یه روز تصمیم گرفتم گند بزنم به زندگی خودم و آوات برای فراموش کردن شایان و لج کردن با قلبم. یه روز تصمیم گرفتم توی خونه با آوات مثل غریبه باشم، یه روز خواستم زندگی مشترک رو یاد بگیرم. همه این یک روزها جمع شد تا روزی که زنگ زدن بهم و گفتن شایان تصادف کرده، من داشتم خودم رو آوات رو همه رو داشتم گول میزدم. یکی بیاد بهم بگه مرضم چیه! آوات: آمادهای؟ نگاهم رو از توی آینه گرفتم و به چهره خسته و موهای پریشون آوات انداختم. قوی بودنش رو تحسین میکنم، سعی کرد تو تموم این مدت فراموش کنه گند زدم به زندگیش سعی کرد بیتا رو کنار بزاره، سعی کرد با من خوب باشه در صورتی که میدونم از من خوشش نمیاد. اون قویترین آدمی بود که دیده بودم، با تمام رفتارها و توهینهای من ساخته بود توی این چند هفته زندگی مشترک، ولی دم نزد. با اینکه باعث و بانی این اوضاع من بودم بازهم الآن کنار من بود در صورتی که ستایش میگفت وقتی اومد اینجا خودشم داغون بودِ؛ یعنی چی شده بود؟ آوات: با توام کجایی؟ ستایش: تو برو من میارمش. سری تکون داد و رفت. - مگه تا حالا ندیده بودیش؟ گیج گفتم: - هان؟ نیمچه لبخندی زد و گفت: - آوات رو میگم! مگه تا حالا ندیده بودیش اینقدر عمیق بهش نگاه میکردی؟ از روی تخت بلند شدم و گفتم: - چرا دیده بودمش، منتهی داشتم فکر میکردم چقدر قوی هست که داره با تمام این مشکلات دسته و پنجه نرم میکنه. چقدر مرده که بخاطر کار من نزد تو دهنم بگه تو گه خوردی که واسه شایان پا شدی اومدی بیمارستان، نزد تو دهنم بگه غلط کردی وقتی خودت شوهر داری واسه یکی دیگه له له میزنی. لبخند عمیقی بهم زد و گفت: - حس میکنم وقتی شایان رو نمیبینی و حرفی ازش نیست منطقیتر فکر میکنی، نگران نباش بری خونه خودم بهش میگم یه تو دهنی بهت بزنه خوبه؟ آروم خندیدم و گفتم: - خوبه از عذاب وجدانم کمتر میشه. - خوب دیگه، پاشو بریم که اگه منتظرش بزاریم جفتمون رو اینجا بستری میکنه. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین