انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 122610" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_چهل و دوم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ستایش:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با خستگی به دیوار سرد تکیه زدم! اوضاع بدجور بهم ریخته بود. انگار قرار نبود این ماجراها تموم بشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای دویدن شخصی باعث شد سرم بلند کنم، کسی نبود جز مهراد! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کجاست؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با خستگی گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کدومشون؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- یعنی چی کدومشون؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نفس عمیقی کشیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترساهم تا اومد بیمارستان یه کولی بازی در آورد با دیدن اوضاع شایان و حرفهای دکتر، مثل روانیها رفتار کرد تا قبل اینکه خودش از هوش بره بهش آرام بخش زدن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستی به پیشونیش کوبید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیدونم چی حکمتی تو کار خدا هست. که این دوتا ازهم کنده نمیشن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">معغوم نگاهش کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- از آیت الله سیستانی پرسیدن: حکم عاشق شدن چیه؟ گفت «امر غیر اختیاری حکم نداره.» داستان این دونفرم همینجوریه اختیاری ندارن روی خودشون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- عمل شایان موفقیت آمیز بود؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره مشکل جدی نبود کلاً عملش دو ساعت بیشتر طول نکشید چند ساعت پیش آوردنش توی بخش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا چی؟ خوبه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- هر بار که بهوش میاد اینقدر دیونه بازی در میاره دوباره بهش آرام بخش میزنند. دختره روانی تا یادش میاد چه اتفاقی افتاده باز میزنه به سرش همهاش میگه من رو ببرین پیش شایان. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- با این اوصاف نمیدونم نگران ترسا باشم یا نگران آوات. راستی آوات نیومد اینورها؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- از دیروز هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده. منهم به کس دیگهای جز تو چیزی راجب این اتفاق نگفتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- کار خوبی کردی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با پیچیدن بوی الکل توی مشامم بازهم چشمهام رو باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم اتاق به خاطر کشیده شدن پرده کم نور بود. روی تخت نیم خیز نشستم کمی به مغزم فشار آوردم تا درستتر همه چیز به یادم بیاد. تعداد دفعاتی بهوش اومدم و در نهایت آرام بخش بهم تزریق کردن، اینقدر دیونه شده بودم؟ صد در صد! نگاهی به سرم توی دستم انداختم بی رمق کندمش. خون از دستم سرازیر شد و توجهی نکردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نمیخواستم اینجا بمونم باید میرفتم ببینمش، باید مطمئن میشدم که حالش خوبه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در اتاق رو باز کردم و زدم بیرون کسی این اطراف نبود یعنی ستایش کجا رفته؟ با زانوهای سست به سمت پذیرش رفتم. دختره داشت با تلفن حرف میزد، آروم کوبیدم روی میز و با صدایی که از ته چاه بلند میشد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خانوم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">و اون یک ریز داشت با پشت خطی فک میزد و میخندید. چند نفر دیگه هم کنار من بودن و منتظر بودن خانوم یه نگاه بندازه.</span></p><p> <span style="font-family: 'Parastoo'">دوباره کارم رو تکرار کردم که دستش رو بلند کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خانوم چند لحظه صبر کنید مگه نمیبینید دارم با تلفن حرف میزنم!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با خشم محکم کوبیدم داخل شیشهای که بینمون بود و با داد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دوبار تکرار کردم خانوم، وظیفته جواب بدی وقتی اینجا نشستی. نه اینکه پشت گوشی زر مفت بزنی و باعث بشی کارم به تعویق بیفته. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چخبرته خانوم صدات رو بیار پایین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با داد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مثلاً نیارم پایین میخوای چه غلطی بکنی، جای گه خوری کردن کار مردم رو انجام بده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نظر همه به سمت ما جلب شد خونی که از دستم روان شده بود روی زمین میریخت. باعث میشد احساس ضعف کنم، اما خشم و عصبانیتی که داشتم سعی داشت در حالت ثبات نگهم داره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دوباره کوبیدم روی میز و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بر و بر من رو نگاه نکن اتاق شایان نیک کجاست؟ باید تا الآن توی بخش باشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- خانوم برو بیرون آرامش بیمارستان رو بهم زدین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خنده هیستریکی سر دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مدیریت این خراب شده کجاست تا بهت نشون بدم این من هستم که باید از اینجا بیرون برم یا تو باید بیرون بری.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از دور صدای ستایش رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ترسا چیکار میکنی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با عصبانیت گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دارم ازش سوال میپرسم جای جواب دادن به من داره با تلفن زر میزنه و میخنده چندتا آدم اینجا وایسادن و کار دارن این داره زر مفت میزنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بقیه اون آدمهایی که کنارم بودن حرفم رو تایید میکردن و اونهاهم میخواستن به مدیریت گزارش بدن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با نشستن دستهای کسی روی شونهام برگشتم عقب، دیدنش توی این موقعیت روح روانم رو آزار میداد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات: ستایش ببرش توی اتاقش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">زدم تخت سینهاش و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیخوام، باید ببینمش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آروم از لای دندونهای کلید شده غرید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- گمشو برو تا نزدم توی دهنت دختره آشغال تو غلط میکنی میخوای ببینیش. <span style="font-family: 'Parastoo'">ببرش هرچی داره رو جمع کن تا کارهای ترخیصش رو انجام بدم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">اشکهام روی گونهام روانه شدن بدون دیدنش هیچ کجا نمیرفتم، باید میدیدمش. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم توسط ستایش کشیده شد با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- ستایش باید ببینمش!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">عصبی برگشت سمتم و سیلی خوابوند توی گوشم، حیرت زده نگاهش کردم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">- غلط اضافی نکن تو همونی که گند کشیدی به زندگی آوات اونهم بخاطر اینکه این پسره ع×و×ض×ی رو فراموش کنی. همون خری هستی که سر این بی سر پا جون کندی الآن میخوای ببینیش؟ فعلاً گندی که به زندگی خودت و آوات زدی رو جمع کنی نه اینکه فیلت یاد هندستون کنه. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-family: 'Parastoo'">تنها سکوت کردم! بی دفاعِ، بی دفاع! چرا کسی حالم رو نمیفهمید؟ چرا؟ </span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 122610, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_چهل و دوم از زبان ستایش: با خستگی به دیوار سرد تکیه زدم! اوضاع بدجور بهم ریخته بود. انگار قرار نبود این ماجراها تموم بشه. صدای دویدن شخصی باعث شد سرم بلند کنم، کسی نبود جز مهراد! - کجاست؟ با خستگی گفتم: - کدومشون؟ - یعنی چی کدومشون؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - ترساهم تا اومد بیمارستان یه کولی بازی در آورد با دیدن اوضاع شایان و حرفهای دکتر، مثل روانیها رفتار کرد تا قبل اینکه خودش از هوش بره بهش آرام بخش زدن. دستی به پیشونیش کوبید و گفت: - نمیدونم چی حکمتی تو کار خدا هست. که این دوتا ازهم کنده نمیشن. معغوم نگاهش کردم. - از آیت الله سیستانی پرسیدن: حکم عاشق شدن چیه؟ گفت «امر غیر اختیاری حکم نداره.» داستان این دونفرم همینجوریه اختیاری ندارن روی خودشون. - عمل شایان موفقیت آمیز بود؟ - آره مشکل جدی نبود کلاً عملش دو ساعت بیشتر طول نکشید چند ساعت پیش آوردنش توی بخش. - ترسا چی؟ خوبه؟ پوزخندی زدم و گفتم: - هر بار که بهوش میاد اینقدر دیونه بازی در میاره دوباره بهش آرام بخش میزنند. دختره روانی تا یادش میاد چه اتفاقی افتاده باز میزنه به سرش همهاش میگه من رو ببرین پیش شایان. - با این اوصاف نمیدونم نگران ترسا باشم یا نگران آوات. راستی آوات نیومد اینورها؟ - از دیروز هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده. منهم به کس دیگهای جز تو چیزی راجب این اتفاق نگفتم. - کار خوبی کردی. *** از زبان ترسا: با پیچیدن بوی الکل توی مشامم بازهم چشمهام رو باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم اتاق به خاطر کشیده شدن پرده کم نور بود. روی تخت نیم خیز نشستم کمی به مغزم فشار آوردم تا درستتر همه چیز به یادم بیاد. تعداد دفعاتی بهوش اومدم و در نهایت آرام بخش بهم تزریق کردن، اینقدر دیونه شده بودم؟ صد در صد! نگاهی به سرم توی دستم انداختم بی رمق کندمش. خون از دستم سرازیر شد و توجهی نکردم. نمیخواستم اینجا بمونم باید میرفتم ببینمش، باید مطمئن میشدم که حالش خوبه. در اتاق رو باز کردم و زدم بیرون کسی این اطراف نبود یعنی ستایش کجا رفته؟ با زانوهای سست به سمت پذیرش رفتم. دختره داشت با تلفن حرف میزد، آروم کوبیدم روی میز و با صدایی که از ته چاه بلند میشد گفتم: - خانوم! و اون یک ریز داشت با پشت خطی فک میزد و میخندید. چند نفر دیگه هم کنار من بودن و منتظر بودن خانوم یه نگاه بندازه.[/FONT] [FONT=Parastoo]دوباره کارم رو تکرار کردم که دستش رو بلند کرد و گفت: - خانوم چند لحظه صبر کنید مگه نمیبینید دارم با تلفن حرف میزنم! با خشم محکم کوبیدم داخل شیشهای که بینمون بود و با داد گفتم: - دوبار تکرار کردم خانوم، وظیفته جواب بدی وقتی اینجا نشستی. نه اینکه پشت گوشی زر مفت بزنی و باعث بشی کارم به تعویق بیفته. - چخبرته خانوم صدات رو بیار پایین. با داد گفتم: - مثلاً نیارم پایین میخوای چه غلطی بکنی، جای گه خوری کردن کار مردم رو انجام بده. نظر همه به سمت ما جلب شد خونی که از دستم روان شده بود روی زمین میریخت. باعث میشد احساس ضعف کنم، اما خشم و عصبانیتی که داشتم سعی داشت در حالت ثبات نگهم داره. دوباره کوبیدم روی میز و گفتم: - بر و بر من رو نگاه نکن اتاق شایان نیک کجاست؟ باید تا الآن توی بخش باشه. - خانوم برو بیرون آرامش بیمارستان رو بهم زدین. خنده هیستریکی سر دادم و گفتم: - مدیریت این خراب شده کجاست تا بهت نشون بدم این من هستم که باید از اینجا بیرون برم یا تو باید بیرون بری. از دور صدای ستایش رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد: - ترسا چیکار میکنی؟ با عصبانیت گفتم: - دارم ازش سوال میپرسم جای جواب دادن به من داره با تلفن زر میزنه و میخنده چندتا آدم اینجا وایسادن و کار دارن این داره زر مفت میزنه. بقیه اون آدمهایی که کنارم بودن حرفم رو تایید میکردن و اونهاهم میخواستن به مدیریت گزارش بدن. با نشستن دستهای کسی روی شونهام برگشتم عقب، دیدنش توی این موقعیت روح روانم رو آزار میداد. آوات: ستایش ببرش توی اتاقش. زدم تخت سینهاش و گفتم: - نمیخوام، باید ببینمش. آروم از لای دندونهای کلید شده غرید: - گمشو برو تا نزدم توی دهنت دختره آشغال تو غلط میکنی میخوای ببینیش. [FONT=Parastoo]ببرش هرچی داره رو جمع کن تا کارهای ترخیصش رو انجام بدم. اشکهام روی گونهام روانه شدن بدون دیدنش هیچ کجا نمیرفتم، باید میدیدمش. دستم توسط ستایش کشیده شد با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم: - ستایش باید ببینمش! عصبی برگشت سمتم و سیلی خوابوند توی گوشم، حیرت زده نگاهش کردم. - غلط اضافی نکن تو همونی که گند کشیدی به زندگی آوات اونهم بخاطر اینکه این پسره ع×و×ض×ی رو فراموش کنی. همون خری هستی که سر این بی سر پا جون کندی الآن میخوای ببینیش؟ فعلاً گندی که به زندگی خودت و آوات زدی رو جمع کنی نه اینکه فیلت یاد هندستون کنه. تنها سکوت کردم! بی دفاعِ، بی دفاع! چرا کسی حالم رو نمیفهمید؟ چرا؟ [/FONT][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین