انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 122542" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_چهل و یکم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به در تکیه داده بودم و نظاره گر بیتا بودم. میخواست بره! این رفتن میتونست جوری من رو بشکنه که دیگه نتونم بلند بشم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">وسایلش رو آروم، آروم جمع میکرد و اشکهاش به سرعت میریختن. دیگه نمیتونستم سرش داد بزنم بگم گریه نکن اشکهات داغونم میکنه، دیگه نمیتونستم خودم پیش قدم بشم و اشکهاش رو پاک کنم. نمیتونستم دیگه برای خودم داشته باشمش نمیتونستم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*این چنین میخواهی از پیشم بروی؟ که انگار از اول نبودهای*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای بغض آلود و عصبی گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میشه اینقدر نگاهم نکنی! عصبی میشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستی به موهام کشیدم و بی اراده به سمتش رفتم، چطور میتونستم نگاهش نکنم چطور؟ تا خواست عکس العملی نشون بده توی آغوشم حبسش کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شدت گریهاش بیشتر شد و من نمیدونستم چی بگم یا چه کاری انجام بدم که عزیز دلم اینطوری عذاب نکشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نمیدونستم چه حرفی بهش بزنم که بتونه براش مرحم بشه. کارم خیانت به ترسا حساب میشد اگه الآن در حصار دستهام یکی دیگهاس؟ خیانت یعنی کاری که با بیتا کردم خیانت یعنی تموم قولهایی که بهش دادم و دلش به بودن من گرم بود. خیانت همون وعدههایی بود که اطمینان «بودن» درونشون داد میزد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشکهایی که پیرهنم رو خیس میکرد عمق قلبم رو میسوزوند. این اشکها رمق هر کاری رو ازم گرفته بودن، برای اولین بار به عنوان کسی که غرورش هیچوقت اجازه نمیداد نه گریه کنه نه برای کسی ناراحت بشه امروز واسه یک عزیزی که دیگه ندارمش بغض گلویم رو مدام چنگ میزنه، میخوام گریه کنم و کسی بعدش به روم نیاره. میخوام داد بکشم حنجرهام داغون بشه، اما کسی صدای دادم رو نشنوه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*جانانم میرود! قسم به این دل خسته که تمام هستی و جانم میرود*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سعی میکردم حال خوبی که با بودن کنار ستایش داشتم رو حفظ کنم، اما از درون دگرگون بودم دلم نوید اتفاق خوبی رو نمیداد. با نشستن دست کسی روی شونهام یکهای خوردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آروم... منم! خوبی؟ رنگت پریده!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با دو انگشتم شقیقهام رو ماساژ دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیدونم یکدفعهای بهم ریختم حس میکنم قرار اتفاق بدی بیفته حس میکنم کلاً امروز چیز خوبی در انتظارم نیست.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با دستش شونهام رو ماساژ داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینقدر منفی باف نباش. مثبت فکر کن قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته، همه چیز رو به راهه! خوب؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو تکون دادم و زمزمه وار گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- قرار نیست چیزی اتفاق بیفته، همه چیز... همه چیز رو به راهه.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای زنگ گوشیم نفس عمیقی کشیدم، شماره ناشناس بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سلام عرض شد همراه خانوم ترسا نیک؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله خودمم هستم امرتون؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شما با آقای شایان نیک نسبتی دارین؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عجب اسکلیه فامیلمون یکیه معلومه نسبت دارم، شنیدن اسم شایان ضربان قلبم رو افزایش داد و کلاً مغزم رو متلاشی کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله اتفاقی افتاده؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ایشون تصادف کردن و الآن توی بیمارستانن... تنها شماره تماسی که پیدا کردیم توی گوشیشون شماره شما بود. خواهشاً هرچه سریعتر بیاین به این بیمارستان... .</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 122542, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_چهل و یکم از زبان آوات: به در تکیه داده بودم و نظاره گر بیتا بودم. میخواست بره! این رفتن میتونست جوری من رو بشکنه که دیگه نتونم بلند بشم. وسایلش رو آروم، آروم جمع میکرد و اشکهاش به سرعت میریختن. دیگه نمیتونستم سرش داد بزنم بگم گریه نکن اشکهات داغونم میکنه، دیگه نمیتونستم خودم پیش قدم بشم و اشکهاش رو پاک کنم. نمیتونستم دیگه برای خودم داشته باشمش نمیتونستم. *این چنین میخواهی از پیشم بروی؟ که انگار از اول نبودهای* با صدای بغض آلود و عصبی گفت: - میشه اینقدر نگاهم نکنی! عصبی میشم. دستی به موهام کشیدم و بی اراده به سمتش رفتم، چطور میتونستم نگاهش نکنم چطور؟ تا خواست عکس العملی نشون بده توی آغوشم حبسش کردم. شدت گریهاش بیشتر شد و من نمیدونستم چی بگم یا چه کاری انجام بدم که عزیز دلم اینطوری عذاب نکشه. نمیدونستم چه حرفی بهش بزنم که بتونه براش مرحم بشه. کارم خیانت به ترسا حساب میشد اگه الآن در حصار دستهام یکی دیگهاس؟ خیانت یعنی کاری که با بیتا کردم خیانت یعنی تموم قولهایی که بهش دادم و دلش به بودن من گرم بود. خیانت همون وعدههایی بود که اطمینان «بودن» درونشون داد میزد. اشکهایی که پیرهنم رو خیس میکرد عمق قلبم رو میسوزوند. این اشکها رمق هر کاری رو ازم گرفته بودن، برای اولین بار به عنوان کسی که غرورش هیچوقت اجازه نمیداد نه گریه کنه نه برای کسی ناراحت بشه امروز واسه یک عزیزی که دیگه ندارمش بغض گلویم رو مدام چنگ میزنه، میخوام گریه کنم و کسی بعدش به روم نیاره. میخوام داد بکشم حنجرهام داغون بشه، اما کسی صدای دادم رو نشنوه. *جانانم میرود! قسم به این دل خسته که تمام هستی و جانم میرود* *** از زبان ترسا: سعی میکردم حال خوبی که با بودن کنار ستایش داشتم رو حفظ کنم، اما از درون دگرگون بودم دلم نوید اتفاق خوبی رو نمیداد. با نشستن دست کسی روی شونهام یکهای خوردم. - آروم... منم! خوبی؟ رنگت پریده! با دو انگشتم شقیقهام رو ماساژ دادم و گفتم: - نمیدونم یکدفعهای بهم ریختم حس میکنم قرار اتفاق بدی بیفته حس میکنم کلاً امروز چیز خوبی در انتظارم نیست. با دستش شونهام رو ماساژ داد و گفت: - اینقدر منفی باف نباش. مثبت فکر کن قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته، همه چیز رو به راهه! خوب؟ سرم رو تکون دادم و زمزمه وار گفتم: - قرار نیست چیزی اتفاق بیفته، همه چیز... همه چیز رو به راهه. با صدای زنگ گوشیم نفس عمیقی کشیدم، شماره ناشناس بود. - بله! - سلام عرض شد همراه خانوم ترسا نیک؟ - بله خودمم هستم امرتون؟ - شما با آقای شایان نیک نسبتی دارین؟ عجب اسکلیه فامیلمون یکیه معلومه نسبت دارم، شنیدن اسم شایان ضربان قلبم رو افزایش داد و کلاً مغزم رو متلاشی کرد. - بله اتفاقی افتاده؟ - ایشون تصادف کردن و الآن توی بیمارستانن... تنها شماره تماسی که پیدا کردیم توی گوشیشون شماره شما بود. خواهشاً هرچه سریعتر بیاین به این بیمارستان... .[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین