انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 108216" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_سی</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با خستگی در خونه رو باز کردم، فضای خونه به خاطر شمعها نیمه روشن بود. آروم در رو بستم همهاش فکرم پی قولی بود که به شایان دادم، من آدم اینکار نبودم. من نمیتونستم ترسا رو خوشبخت کنم چطور خوشبختش کنم وقتی دلم جای دیگهاس؟ چطور خوشبختش کنم وقتی اونهم دلش با من نیست؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کلافی پوفی کشیدم و راه اتاق مثلاً مشترکمون رو در پیش گرفتم، به جلوی در که رسیدم با دیدن ترسا توی چهارچوب در یکهای خوردم، به سختی تونسته بود با حجم زیاد دامن لباس دستش رو دور پاهاش حلقه کنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نشستم کنارش با چشمهایی که اشک داخلشون حلقه زده بود برگشت سمتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا اینجا نشستی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با بغض گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- پای رفتن به داخل رو ندارم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با زبونم لبهام رو تر کردم، با هر رفتار ترسا میفهمیدم واقعاً نمیتونم به قول شایان عمل کنم، اما تنها چیزی بود که ازم خواسته بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">روی دو زانو ایستادم دستم رو از پشت کمرش رد کردم، به سختی اون دستمم گذاشتم زیر زانوهاش و بلندش کردم رفتم توی اتاق و در رو با پا بستم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نشوندمش روی صندلی جلوی میز آرایشی، خیره به آینه نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. تاج و تورش رو برداشتم، با کمی کنكاش کردن وسایل روی میز دستمال مرطوب رو پیدا کردم. جلوی روش ایستادم و آرایشش رو پاک کردم با هر حرکت دستم یه قطره اشک از چشمهاش میافتاد. مرد بودن خیلی سخت بود، سختترش این بود که قرار بود این مردونگیها رو خرج عشق خودت کنی، نه عشق رفیقت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">رفتم سمت کمد لباسیمون، تمام لباسهامون کنارهم مرتب آویزون شده بود. کشوها رو باز کردم، اما لباس مناسب برای ترسا پیدا نکردم. همش لباس بیرون بودن. فقط لباس خواب پیدا میشد که آخرین گزینه بودن برای پوشیدن. براش یه دست لباس به همراه پیرهن مشکی خودم برداشتم، باورم نمیشد داشتم اینکارها رو میکردم. انگار خواب بود این حجم از لطافت و مهربونی ازم بعید بود اونهم برای ترسا، دختری که به خاطر غرور و تکبرش ازش بدم میاومد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حالا فرق کرده بود، اینقدر جلوی روم شکسته بود که باورم شده بود غرور و تکبرش تنها نقابی بود برای سرپا نگه داشتن خودش. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حوله رو پیدا کردم، با برداشتن لباسها به سمتش رفتم دستش رو گرفتم تا بلند بشه. تنش میلرزید و به سرعت اشکهاش میریختن، چشمهام رو بستم و زیپ لباسش رو باز کردم تا بتونه راحت درش بیاره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم که روی تن سردش مینشست بیشتر پی میبردم برای ساختن یه زندگی مشترک، برای خوشبختی جفتمون راه بسیار طولانی رو در پیش دارم. اونقدر سرد بود که سردی تنش به من نفوذ کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پشت بهش کردم و با صدایی که از ته چاه در میاومد گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برات لباس آماده کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوفی کشیدم، نشستم روی تخت از توی آینه قدی کمد که درست روبه روی میز آرایشی بود میتونستم ببینمش، جلوی لباسش رو گرفته بود تا نیفته. لباسهاش رو برداشت و همینطور که به سمت حموم میرفت این لباس دنبالش کشیده میشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با حوله موهام رو خشک کردم و جلوی آینه ایستادم، سشوار رو روشن کردم. نگاهی از توی آینه به ترسا انداختم گوشه تخت کِز کرده بود، پیرهن سیاهم عجیب با پوست سفیدش هارمونی قشنگ ایجاد کرده بود. موهای بلند خیسش دورش ریخته بودن. هر از گاهی قطرات آبی از موهاش میچکید، سشوار رو خاموش کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">رفتم سمتش و کنارش روی تخت نشستم، با نگاهی بی حس بهش زل زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهتره به خودت بیای، زمان صبر نمیکنه تا تو بفهمی همه چیز تموم شدِ. امشب ازدواج کردی و باید همه چیز رو قبل گفتن بله تموم میکردی، حالا بله رو گفتی الآن عروس منی نه لیلی شایان. اونشبی که قبول کردی زنم بشی بهت گفتم، ما نسبت بهم مسئولیم باید برام همونی بشی که میخواستی برای شایان باشی. منم همونی میشم که قرار بود برای بیتا باشم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چنگی به موهام زدم و عمیق نگاه چشمهای اشکیش کردم و ادامه دادم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- انتخاب جفتمون بوده الآن توی این شرایط باشیم، پس صد در صد باید فکر اینجا روهم کرده باشیم که الآن زن و شوهریم نه دوتا همخونه که هنوز به فکر عشقهای سابقشونن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چونهاش میلرزید. مظلوم عین بچههایی که خطایی ازشون سر زده نشسته بود نگاهم میکرد. با این حرفم تلنگر آخری رو بهش وارد کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- الآنم عروس آوردم و میخوام با عروسم باشم. امشب عروس منی پس... . </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سکوت کردم دستم رو جلو بردم و اشکی که روی گونهاش افتاد رو گرفتم، قلبم ازش دوری میکرد. اما این عقلم بود که حاکمیت میکرد. دستم رو از روی گونهاش سوق دادم و گذاشتمش روی شونهاش، کشیدمش سمت خودم. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 108216, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_سی از زبان آوات: با خستگی در خونه رو باز کردم، فضای خونه به خاطر شمعها نیمه روشن بود. آروم در رو بستم همهاش فکرم پی قولی بود که به شایان دادم، من آدم اینکار نبودم. من نمیتونستم ترسا رو خوشبخت کنم چطور خوشبختش کنم وقتی دلم جای دیگهاس؟ چطور خوشبختش کنم وقتی اونهم دلش با من نیست؟ کلافی پوفی کشیدم و راه اتاق مثلاً مشترکمون رو در پیش گرفتم، به جلوی در که رسیدم با دیدن ترسا توی چهارچوب در یکهای خوردم، به سختی تونسته بود با حجم زیاد دامن لباس دستش رو دور پاهاش حلقه کنه. نشستم کنارش با چشمهایی که اشک داخلشون حلقه زده بود برگشت سمتم. - چرا اینجا نشستی؟ با بغض گفت: - پای رفتن به داخل رو ندارم. با زبونم لبهام رو تر کردم، با هر رفتار ترسا میفهمیدم واقعاً نمیتونم به قول شایان عمل کنم، اما تنها چیزی بود که ازم خواسته بود. روی دو زانو ایستادم دستم رو از پشت کمرش رد کردم، به سختی اون دستمم گذاشتم زیر زانوهاش و بلندش کردم رفتم توی اتاق و در رو با پا بستم. نشوندمش روی صندلی جلوی میز آرایشی، خیره به آینه نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. تاج و تورش رو برداشتم، با کمی کنكاش کردن وسایل روی میز دستمال مرطوب رو پیدا کردم. جلوی روش ایستادم و آرایشش رو پاک کردم با هر حرکت دستم یه قطره اشک از چشمهاش میافتاد. مرد بودن خیلی سخت بود، سختترش این بود که قرار بود این مردونگیها رو خرج عشق خودت کنی، نه عشق رفیقت. رفتم سمت کمد لباسیمون، تمام لباسهامون کنارهم مرتب آویزون شده بود. کشوها رو باز کردم، اما لباس مناسب برای ترسا پیدا نکردم. همش لباس بیرون بودن. فقط لباس خواب پیدا میشد که آخرین گزینه بودن برای پوشیدن. براش یه دست لباس به همراه پیرهن مشکی خودم برداشتم، باورم نمیشد داشتم اینکارها رو میکردم. انگار خواب بود این حجم از لطافت و مهربونی ازم بعید بود اونهم برای ترسا، دختری که به خاطر غرور و تکبرش ازش بدم میاومد. حالا فرق کرده بود، اینقدر جلوی روم شکسته بود که باورم شده بود غرور و تکبرش تنها نقابی بود برای سرپا نگه داشتن خودش. حوله رو پیدا کردم، با برداشتن لباسها به سمتش رفتم دستش رو گرفتم تا بلند بشه. تنش میلرزید و به سرعت اشکهاش میریختن، چشمهام رو بستم و زیپ لباسش رو باز کردم تا بتونه راحت درش بیاره. دستم که روی تن سردش مینشست بیشتر پی میبردم برای ساختن یه زندگی مشترک، برای خوشبختی جفتمون راه بسیار طولانی رو در پیش دارم. اونقدر سرد بود که سردی تنش به من نفوذ کرد. پشت بهش کردم و با صدایی که از ته چاه در میاومد گفتم: - برات لباس آماده کردم. پوفی کشیدم، نشستم روی تخت از توی آینه قدی کمد که درست روبه روی میز آرایشی بود میتونستم ببینمش، جلوی لباسش رو گرفته بود تا نیفته. لباسهاش رو برداشت و همینطور که به سمت حموم میرفت این لباس دنبالش کشیده میشد. *** با حوله موهام رو خشک کردم و جلوی آینه ایستادم، سشوار رو روشن کردم. نگاهی از توی آینه به ترسا انداختم گوشه تخت کِز کرده بود، پیرهن سیاهم عجیب با پوست سفیدش هارمونی قشنگ ایجاد کرده بود. موهای بلند خیسش دورش ریخته بودن. هر از گاهی قطرات آبی از موهاش میچکید، سشوار رو خاموش کردم. رفتم سمتش و کنارش روی تخت نشستم، با نگاهی بی حس بهش زل زدم و گفتم: - بهتره به خودت بیای، زمان صبر نمیکنه تا تو بفهمی همه چیز تموم شدِ. امشب ازدواج کردی و باید همه چیز رو قبل گفتن بله تموم میکردی، حالا بله رو گفتی الآن عروس منی نه لیلی شایان. اونشبی که قبول کردی زنم بشی بهت گفتم، ما نسبت بهم مسئولیم باید برام همونی بشی که میخواستی برای شایان باشی. منم همونی میشم که قرار بود برای بیتا باشم. چنگی به موهام زدم و عمیق نگاه چشمهای اشکیش کردم و ادامه دادم: - انتخاب جفتمون بوده الآن توی این شرایط باشیم، پس صد در صد باید فکر اینجا روهم کرده باشیم که الآن زن و شوهریم نه دوتا همخونه که هنوز به فکر عشقهای سابقشونن. چونهاش میلرزید. مظلوم عین بچههایی که خطایی ازشون سر زده نشسته بود نگاهم میکرد. با این حرفم تلنگر آخری رو بهش وارد کردم. - الآنم عروس آوردم و میخوام با عروسم باشم. امشب عروس منی پس... . سکوت کردم دستم رو جلو بردم و اشکی که روی گونهاش افتاد رو گرفتم، قلبم ازش دوری میکرد. اما این عقلم بود که حاکمیت میکرد. دستم رو از روی گونهاش سوق دادم و گذاشتمش روی شونهاش، کشیدمش سمت خودم. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین