انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 108211" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_بیست و نهم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان راوی:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به سختی لباس عروسش را جمع کرد تا بنشیند. در ذهن خود میگفت تمام شد عشق من این چنین به پایان رسید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شایانهم چشم به لباس عروسی دوخته بود که با هزاران وسواس انتخابش کرده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*لباسهایی که تنش بود، اصلاً هم قشنگ نبودن*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آواتهم کنار عروسش نشست، نفسش را سخت بیرون فرستاد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا بله رو گفتی؟ میتونستی بری. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با چشمهایی که هر لحظه سد را میشکستن نگاهی به آوات انداخت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- درستش این بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه درستش این نبود که امشب چند نفر رو بشکونی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی روی لبهایش نشست و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بله روهم نمیگفتم همه چیز تموم میشد به نظرت سرنوشت اونطوری پیش میرفت که من و تو میخواستیم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماشین را روشن کرد، باید قبول میکرد همه چیز جایی تمام شد که ترسا را پذیرفت، دوگانگیهایی که بین قلب و عقل بود بدجور عذاب آور بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان شایان:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ماشینشون از بغلم رد شد مهمونها هم رفتن برای عروس کشون. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*کل کوچههای شهر رو، اونشب با عشقت میگشتی*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">میلاد آستین لباسم رو گرفت و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- بیا بریم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمم رو از مسیر رفتن ماشینشون گرفتم، تلو خوران به همراه میلاد نشستم توی ماشین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میشه بریم کافه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سری برام تکون داد و راه افتاد، آرنجم رو به در تکیه دادم. شهر چراغونی رو نگاه کردم امشب عجیب حالم داغونه. از دستش دادم و تمام. بیمعرفت حتی نذاشت بهش بگم چرا رفتم نذاشت. تاوان کار خودم بود شکستمش شکستم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سر میز همیشگی نشستم نمیدونم چرا فکر میکردم میاد. نمیدونم چرا میلاد رفت و من تنها موندم توی کافه، منتظرم عروس رفیقم بیاد. انتظار بی جایی بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*پاتوق همیشگیمون، هرچی موندم برنگشتی*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان ترسا:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همه رفتن، با آوات تنها شدم جفتمون جلوی در خونه نشسته بودیم. با مظلومیتی که ازم بعید بود روبه آوات گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سوئیچ ماشین رو میدی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">برگشت سمتم و عمیق نگاهم کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میخوای چیکار؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم رو انداختم پایین، چطور به کسی که الآن شوهرمه بگم میخوام برم پاتوق همیشگیم. شاید عشق قدیمیم اونجا باشه، چطور بگم؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدای ضعیف چیزی سرم رو بلند کردم، سوئیچ ماشین رو جلوم گرفته بود. شرمم شد بگیرمشون و پاشم برم. شرم کردم از مردی که اسم شوهر رو یدک میکشید، جای سوئیچ مچ دستش رو گرفتم و بلند شدم. لبم رو به دندون گرفتم و کمی دستش رو کشیدم تا بلند بشه، همینکه بلند شد آروم گوشه لباسم رو جمع کردم. دنبال خودم کشیدمش حیاط بزرگ خونمون رو طی کردیم تا به در ورودی رسیدیم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- میشه در رو باز کنی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با کلیدهایی که توی جیبش بود در رو باز کرد. رفتیم داخل از در ورودی تا جایی که فکر کنم ختم بشه به اتاق خوابمون گل رز چیده شده بود. شمعهای قلبی شکلیهم یک قدم به یک قدم گذاشته شده بودن. فضا برای دوتا عاشق فراهم بود نه ما، از وسطشون رد شدم با بغض نگاهشون میکردم اگه با اون وارد این خونه میشدم قطعاً از خوشحالی ته دلم قنج میرفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آوات آروم دستش رو از دستم کشید، برگشتم سمتش که گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برو داخل من باید برم جایی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از میون گلها رد شدم و توجهی نکردم به رفتن آوات، با دیدن اتاقمون از درد زدم زیرخنده. اونقدر قشنگ شده بود که حد نداشت، اما عجیب به چشم من بدترین منظره دنیا بود. همونجا کنار در زانو زدم، دیگه توانش رو نداشتم بیشتر از این نمیتونستم پیش برم. بیصدا اشکهام ریختن این بود سرنوشتم، اگه قرار بود تهش به اینجا ختم بشه نمیذاشتم هیچوقت احساساتم نسبت به شایان جون بگیرن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان آوات:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در رو باز کردم با دیدن جسم خمیدهاش روی میز با عجله سمتش رفتم، سرش رو توی دستم گرفتم و آروم زمزمه کردم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شایان. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با دیدن چشمهای اشکیش شکستم، رفیقم خورد شد امشب. با دیدن تک خندهای زد و با صدایی دورگه گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فکر کردم تا الآن یکی شدین. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با حرفی که زد سرم رو انداختم پایین و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- من نخواستم، یعنی جفتمون نخواستیم، اجبار بود فکر میکردم ترسا مخالفت کنه فکر میکردم به خاطر اینکه علاقهای بهم نداره میزنه زیر همه چیز، خیال خام بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از هق زدن یه مرد جلوی روم بدم میاومد. حالا رفیقم جلوم هق میزد کشیدمش توی آغوشم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آوات مردونگی کن براش، کاری که من نتونستم بکنم... آوات حالا که مال توعه... هق مراقبش باش، نزار آب تو دلش تکون بخوره... نزار از توام ناامید بشه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پشتش رو نوازش کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شایان ازم نخواه، اون هیچوقت مال من نبودِ. چطور اینکارها رو براش کنم وقتی دلش جای دیگهایه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خودش رو از آغوشم کشید بیرون و با پوزخندی گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دلش؟ ندیدی چطور نگاهم کرد، اونقدر بی حس که اگه خودش بگه عاشقمه باورم نمیشه اون چشمها دروغ گفته باشن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سکوت کردم، چی میگفتم؟ میگفتم هر لحظه به یاد تو میشکست؟ میگفتم واسه هر لحظهای که با من بود و تو جای من نبودی هزاران بار نابود میشد؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تا دیر وقت پیش شایان بودم و نرفتم پیش ترسا، یعنی من اونقدر قوی نبودم که بخوام با عشق رفیقم روبه رو بشم. اونقدر قوی نبودم که شبی رو با کسی بگذرونم که سند قلبش شش دنگ به نام رفیقمه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شایان رو رسوندم هتل، مثل اینکه با شنیدن خبر ازدواج من و ترسا با اولین پرواز خودش رو رسونده. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بدتر از اینکه دلم برای خودم بسوزه و بیتا دلم برای این دونفر میسوخت، چیکار کردی با خودت ترسا؟ خیلی قوی هست که تونسته پا بزاره روی همه چیز و با من ازدواج کنه، خیلی قویه.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 108211, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_بیست و نهم از زبان راوی: به سختی لباس عروسش را جمع کرد تا بنشیند. در ذهن خود میگفت تمام شد عشق من این چنین به پایان رسید. شایانهم چشم به لباس عروسی دوخته بود که با هزاران وسواس انتخابش کرده بود. *لباسهایی که تنش بود، اصلاً هم قشنگ نبودن* آواتهم کنار عروسش نشست، نفسش را سخت بیرون فرستاد و گفت: - چرا بله رو گفتی؟ میتونستی بری. با چشمهایی که هر لحظه سد را میشکستن نگاهی به آوات انداخت و گفت: - درستش این بود. - نه درستش این نبود که امشب چند نفر رو بشکونی. پوزخندی روی لبهایش نشست و گفت: - بله روهم نمیگفتم همه چیز تموم میشد به نظرت سرنوشت اونطوری پیش میرفت که من و تو میخواستیم؟ ماشین را روشن کرد، باید قبول میکرد همه چیز جایی تمام شد که ترسا را پذیرفت، دوگانگیهایی که بین قلب و عقل بود بدجور عذاب آور بود. *** از زبان شایان: ماشینشون از بغلم رد شد مهمونها هم رفتن برای عروس کشون. *کل کوچههای شهر رو، اونشب با عشقت میگشتی* میلاد آستین لباسم رو گرفت و گفت: - بیا بریم. چشمم رو از مسیر رفتن ماشینشون گرفتم، تلو خوران به همراه میلاد نشستم توی ماشین. - میشه بریم کافه؟ سری برام تکون داد و راه افتاد، آرنجم رو به در تکیه دادم. شهر چراغونی رو نگاه کردم امشب عجیب حالم داغونه. از دستش دادم و تمام. بیمعرفت حتی نذاشت بهش بگم چرا رفتم نذاشت. تاوان کار خودم بود شکستمش شکستم. سر میز همیشگی نشستم نمیدونم چرا فکر میکردم میاد. نمیدونم چرا میلاد رفت و من تنها موندم توی کافه، منتظرم عروس رفیقم بیاد. انتظار بی جایی بود. *پاتوق همیشگیمون، هرچی موندم برنگشتی* *** از زبان ترسا: همه رفتن، با آوات تنها شدم جفتمون جلوی در خونه نشسته بودیم. با مظلومیتی که ازم بعید بود روبه آوات گفتم: - سوئیچ ماشین رو میدی؟ برگشت سمتم و عمیق نگاهم کرد. - میخوای چیکار؟ سرم رو انداختم پایین، چطور به کسی که الآن شوهرمه بگم میخوام برم پاتوق همیشگیم. شاید عشق قدیمیم اونجا باشه، چطور بگم؟ با صدای ضعیف چیزی سرم رو بلند کردم، سوئیچ ماشین رو جلوم گرفته بود. شرمم شد بگیرمشون و پاشم برم. شرم کردم از مردی که اسم شوهر رو یدک میکشید، جای سوئیچ مچ دستش رو گرفتم و بلند شدم. لبم رو به دندون گرفتم و کمی دستش رو کشیدم تا بلند بشه، همینکه بلند شد آروم گوشه لباسم رو جمع کردم. دنبال خودم کشیدمش حیاط بزرگ خونمون رو طی کردیم تا به در ورودی رسیدیم. - میشه در رو باز کنی؟ با کلیدهایی که توی جیبش بود در رو باز کرد. رفتیم داخل از در ورودی تا جایی که فکر کنم ختم بشه به اتاق خوابمون گل رز چیده شده بود. شمعهای قلبی شکلیهم یک قدم به یک قدم گذاشته شده بودن. فضا برای دوتا عاشق فراهم بود نه ما، از وسطشون رد شدم با بغض نگاهشون میکردم اگه با اون وارد این خونه میشدم قطعاً از خوشحالی ته دلم قنج میرفت. آوات آروم دستش رو از دستم کشید، برگشتم سمتش که گفت: - برو داخل من باید برم جایی. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - باشه. از میون گلها رد شدم و توجهی نکردم به رفتن آوات، با دیدن اتاقمون از درد زدم زیرخنده. اونقدر قشنگ شده بود که حد نداشت، اما عجیب به چشم من بدترین منظره دنیا بود. همونجا کنار در زانو زدم، دیگه توانش رو نداشتم بیشتر از این نمیتونستم پیش برم. بیصدا اشکهام ریختن این بود سرنوشتم، اگه قرار بود تهش به اینجا ختم بشه نمیذاشتم هیچوقت احساساتم نسبت به شایان جون بگیرن. *** از زبان آوات: در رو باز کردم با دیدن جسم خمیدهاش روی میز با عجله سمتش رفتم، سرش رو توی دستم گرفتم و آروم زمزمه کردم: - شایان. با دیدن چشمهای اشکیش شکستم، رفیقم خورد شد امشب. با دیدن تک خندهای زد و با صدایی دورگه گفت: - فکر کردم تا الآن یکی شدین. با حرفی که زد سرم رو انداختم پایین و گفتم: - من نخواستم، یعنی جفتمون نخواستیم، اجبار بود فکر میکردم ترسا مخالفت کنه فکر میکردم به خاطر اینکه علاقهای بهم نداره میزنه زیر همه چیز، خیال خام بود. از هق زدن یه مرد جلوی روم بدم میاومد. حالا رفیقم جلوم هق میزد کشیدمش توی آغوشم. - آوات مردونگی کن براش، کاری که من نتونستم بکنم... آوات حالا که مال توعه... هق مراقبش باش، نزار آب تو دلش تکون بخوره... نزار از توام ناامید بشه. پشتش رو نوازش کردم و گفتم: - شایان ازم نخواه، اون هیچوقت مال من نبودِ. چطور اینکارها رو براش کنم وقتی دلش جای دیگهایه. خودش رو از آغوشم کشید بیرون و با پوزخندی گفت: - دلش؟ ندیدی چطور نگاهم کرد، اونقدر بی حس که اگه خودش بگه عاشقمه باورم نمیشه اون چشمها دروغ گفته باشن. سکوت کردم، چی میگفتم؟ میگفتم هر لحظه به یاد تو میشکست؟ میگفتم واسه هر لحظهای که با من بود و تو جای من نبودی هزاران بار نابود میشد؟ تا دیر وقت پیش شایان بودم و نرفتم پیش ترسا، یعنی من اونقدر قوی نبودم که بخوام با عشق رفیقم روبه رو بشم. اونقدر قوی نبودم که شبی رو با کسی بگذرونم که سند قلبش شش دنگ به نام رفیقمه. شایان رو رسوندم هتل، مثل اینکه با شنیدن خبر ازدواج من و ترسا با اولین پرواز خودش رو رسونده. بدتر از اینکه دلم برای خودم بسوزه و بیتا دلم برای این دونفر میسوخت، چیکار کردی با خودت ترسا؟ خیلی قوی هست که تونسته پا بزاره روی همه چیز و با من ازدواج کنه، خیلی قویه.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین