انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 108167" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">#پارت_بیست و هشتم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از زبان راوی:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">محفل بزن و بکوب را ترک کرد، از تالار بیرون رفت. به کورترین نقطه رفت تا کسی او را نبیند. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهایش بیوقفه باریدن، دل سنگ از دیدن آن چشمهای خوشگل که اشکی بودند آب میشد. سرنوشت چه بیرحمانه رقم خورد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- فکر میکردم واقعاً دوسم نداری. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با شنیدن صدای آن فرد قلبش ضربان گرفت، با ترس به عقب برگشت. با دیدن هیبت آن مرد قلبش لرزید از نزدیک دیدنیتر شده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">منتظر نماند او را کنار زد تا برود، که دستش در دستهای گرم شایان قفل شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نرو... بمون بزار بهت بگم تموم این سالها دوست داشتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی روی لبهایش نشست بدان آنکه برگردد گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- دیرِ خیلی دیرِ واسه گفتن این حرفها، بزار برم دوست داشتن تو دیگه فایدهای نداره امشب پا به حجله مردی میذارم که به نظرم بهتر از تو میتونه مردونگی کنه. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- لعنتی حداقل قبل از توبیخ کردن، بپرس چرا رفتم بپرس مرضم چی بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قلبش لرزید. اما بیشتر از این ماندن جایز نبود. دستش را از حصار دست شایان آزاد کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- برام مهم نیست... یعنی از اون روزی که رفتی، از اون روزی که احساساتم رو بازی دادی دیگه چیزی مهم نیست، از همون روزی که واسه موندنت التماس کردم و تو با بیرحمی پسم زدی هر چقدر که قلبم دوستت داشت سرکوبش کردم، اگر امشب اینجا و پای سفره عقد با آوات نشستم فقط به خاطرِ اینه که تو برای من تموم شدی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شایان را در بهت و حیرت تنها گذاشت و رفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شکست، از لحن سرد و بی حس ترسا شکست. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تالار خالی شده بود و همه برای به دنبال عروس رفتن جلوی در تالار ایستاده بودند. عروس و داماد خرامان، به سمت ماشین عروس میرفتن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*حالا که دوتایی رفتین، سمت ماشین عروسش*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">توحید به سختی بیتا را آرام کرده بود و آن را همراه خود بیرون آورد، بیرون آمدن بیتا و توحید مصادف شد با صدای بلند مهدیار پسر عمه ترسا. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مهدیار: آوات؛ قبل از اینکه برین از عروس کامت رو بگیر بعد... اینطوری که نمیشه تازه ترسا از گرفتن زیر لفظی شونه خالی کرد اینجا، هم تو کامت رو گرفتی هم عروس خانوم زیر لفظیش رو. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خشکش زد، نگاهی به چهره مبهوت آوات انداخت نارضایتی در چشمهایش موج میزد. ترساهم دسته کمی از آن نداشت جوانهای فامیل یک صدا درخواست میکردند داماد کامش را بگیرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از آن طرف دخترک یخ بسته بود، بوسیدن شخصی که میلی به او نداشت انگار شکنجهای بود که دردش چندین فرد دیگر را هم تحت شعاع قرار میداد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در چشمهای به خون نشسته شایان زل زد، و چشمهایش را بست خود را بالا کشید. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*تو چشمهای من نگاه کن، پاشو آفرین ببوسش*</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">و مهر تاییدی حاصل از دل کندن ظاهریاش از شایان روی لبهای آوات نشاند. هر چهار نفر فرو ریختن، این چرخه نابودی هنوز ادامه داشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تنها میان آن جمع یک نفر مرگ آنها را درک میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهی به ماشین عروس انداخت، با خود میگفت من باید جای او بودم من باید کام را از عشقم میگرفتم، آن ماشین گل کاری شده باید مال او بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">*گلهای ماشین عروسش، خیلیم پژمرده بودن*</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 108167, member: 957"] [FONT=Parastoo]#پارت_بیست و هشتم از زبان راوی: محفل بزن و بکوب را ترک کرد، از تالار بیرون رفت. به کورترین نقطه رفت تا کسی او را نبیند. چشمهایش بیوقفه باریدن، دل سنگ از دیدن آن چشمهای خوشگل که اشکی بودند آب میشد. سرنوشت چه بیرحمانه رقم خورد. - فکر میکردم واقعاً دوسم نداری. با شنیدن صدای آن فرد قلبش ضربان گرفت، با ترس به عقب برگشت. با دیدن هیبت آن مرد قلبش لرزید از نزدیک دیدنیتر شده بود. منتظر نماند او را کنار زد تا برود، که دستش در دستهای گرم شایان قفل شد. - نرو... بمون بزار بهت بگم تموم این سالها دوست داشتم. پوزخندی روی لبهایش نشست بدان آنکه برگردد گفت: - دیرِ خیلی دیرِ واسه گفتن این حرفها، بزار برم دوست داشتن تو دیگه فایدهای نداره امشب پا به حجله مردی میذارم که به نظرم بهتر از تو میتونه مردونگی کنه. - لعنتی حداقل قبل از توبیخ کردن، بپرس چرا رفتم بپرس مرضم چی بود. قلبش لرزید. اما بیشتر از این ماندن جایز نبود. دستش را از حصار دست شایان آزاد کرد و گفت: - برام مهم نیست... یعنی از اون روزی که رفتی، از اون روزی که احساساتم رو بازی دادی دیگه چیزی مهم نیست، از همون روزی که واسه موندنت التماس کردم و تو با بیرحمی پسم زدی هر چقدر که قلبم دوستت داشت سرکوبش کردم، اگر امشب اینجا و پای سفره عقد با آوات نشستم فقط به خاطرِ اینه که تو برای من تموم شدی. شایان را در بهت و حیرت تنها گذاشت و رفت. شکست، از لحن سرد و بی حس ترسا شکست. *** تالار خالی شده بود و همه برای به دنبال عروس رفتن جلوی در تالار ایستاده بودند. عروس و داماد خرامان، به سمت ماشین عروس میرفتن. *حالا که دوتایی رفتین، سمت ماشین عروسش* توحید به سختی بیتا را آرام کرده بود و آن را همراه خود بیرون آورد، بیرون آمدن بیتا و توحید مصادف شد با صدای بلند مهدیار پسر عمه ترسا. مهدیار: آوات؛ قبل از اینکه برین از عروس کامت رو بگیر بعد... اینطوری که نمیشه تازه ترسا از گرفتن زیر لفظی شونه خالی کرد اینجا، هم تو کامت رو گرفتی هم عروس خانوم زیر لفظیش رو. خشکش زد، نگاهی به چهره مبهوت آوات انداخت نارضایتی در چشمهایش موج میزد. ترساهم دسته کمی از آن نداشت جوانهای فامیل یک صدا درخواست میکردند داماد کامش را بگیرد. از آن طرف دخترک یخ بسته بود، بوسیدن شخصی که میلی به او نداشت انگار شکنجهای بود که دردش چندین فرد دیگر را هم تحت شعاع قرار میداد. در چشمهای به خون نشسته شایان زل زد، و چشمهایش را بست خود را بالا کشید. *تو چشمهای من نگاه کن، پاشو آفرین ببوسش* و مهر تاییدی حاصل از دل کندن ظاهریاش از شایان روی لبهای آوات نشاند. هر چهار نفر فرو ریختن، این چرخه نابودی هنوز ادامه داشت. تنها میان آن جمع یک نفر مرگ آنها را درک میکرد. نگاهی به ماشین عروس انداخت، با خود میگفت من باید جای او بودم من باید کام را از عشقم میگرفتم، آن ماشین گل کاری شده باید مال او بود. *گلهای ماشین عروسش، خیلیم پژمرده بودن*[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان قصاص احساس | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین